• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان چیناچین | دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع دردانه. ع.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 335
  • بازدیدها 10,619
  • کاربران تگ شده هیچ

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,023
پسندها
16,356
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #251
از ماشین پیاده و آن را دور زدم. نگاهم را از در مسجد به طرف مهری که کنار در ماشین ایستاده بود، چرخاندم.
- نمی‌خوای بیای؟
دستپاچه سر بلند کرد.
- چرا آقا میام... شما برید!
لبخندی زده و برای اطمینان‌بخشی به او پلک‌هایم را به هم فشردم و بعد قدم پیش گذاشتم. با کمی چرخاندن سرم متوجه راه افتادن او با فاصله، پشت سرم شدم. همین که به درهای نرده‌ای و سبز حیاط مسجد رسیدم، توجه پریزاد که بالای پله‌ها ایستاده‌بود و می‌خواست به خاله‌بتول کمک کند تا آن دو پله را بالا برود، به من جلب شد. ذوق‌زده خاله را رها کرد و به طرف من قدم برداشت.
- قربون خان‌داداشم برم! بالاخره اومدی؟
تا پریزاد برسد، نگاهم را در حیاط چرخاندم. خبری از یحیی نبود؛ اما غفور و پسرانش در کنار حاج‌بشیر گوشه‌ای ایستاده‌ بودند.
پریزاد با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,023
پسندها
16,356
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #252
از حرفش هیچ خوشم نیامد، اما ناچار لبخند معذبی زدم. امیرحافظ بلافاصله گفت:
- بالاخره سرنوشت همینه، هر کی رو می‌بره یه جا.
جز لبخند روی لبم پاسخی نداشتم که صدای پریزاد مرا از آن منگنه رها کرد.
- داداش؟
به طرف او که در آستانه‌ی در مسجد ایستاده و شال صورتی‌رنگش را بهتر از همیشه سر کرده‌بود، برگشتم.
- چیه؟
- حاج‌آقا پرسیدن مگه نمیایی؟
سر تکان دادم.
- چرا الان میام، تو برو داخل!
با داخل شدن پریزاد به طرف حاج‌بشیر برگشتم.
- بفرمایید حاج‌آقا!
حاجی دستش را به نشانه‌ی احترام دراز کرد.
- اول شما بفرما!
- نه حاج‌آقا شما بزرگترید، من جسارت نمی‌کنم.
بقیه هم با امتناع حاجی همراهی کرده و مرا به طرف در ورودی مسجد سوق دادند. ناچار «با اجازه‌ای» گفتم و با طمأنینه پیشاپیش بقیه وارد مسجد شدم. کفش‌هایم را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,023
پسندها
16,356
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #253
برگه‌ی عقدنامه را به همراه سررسیدی که زیرش بود، برداشت، روی پا گذاشت و با خودکار مشکی که داشت شروع به نوشتن کرد و همزمان گفت.
- اما خوب می‌دونید که از نظر قانونی باید ازدواجتون ثبت رسمی بشه، برای ثبت رسمی باید شناسنامه‌ی عروس‌خانم تعویض بشه، که هم عکس‌دار بشه، هم صفحات ازدواج و طلاق بهش اضافه بشه.
اطلاعات مرا وارد کرد و برگه و سررسید را به همراه خودکار به طرف یحیی گرفت. یحیی آنها را گرفت و سیدمیزرا روی برگه جایی انگشت گذاشت.
- اینجا رو به عنوان ولی عروس امضا کنید.
یحیی سر تکان داد و مشغول امضا شد. سیدمیرزا به طرف من سر چرخاند.
- نگاه کردم، عروس‌خانم هنوز پونزده سال تمام نشده، یه چند ماه دیگه که پونزده سالش تمام شد، با سرپرستش که یحیاست باید بره تقاضای تعویض شناسنامه بده، بعدش با جواب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,023
پسندها
16,356
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #254
سیدمیرزا بعد از لحظه‌ای سکوت شروع کرد.
- بسم الله الرحمن الرحیم. با استعانت از خدای متعال و به حول و قوه‌ی الهی شروع می‌کنم.
همه در سکوت کامل بودند و بعد از مکثی کوتاه باز ادامه داد:
- النکاح سنتی فمن رغب عن سنتی فلیس منی، اینجا جمع شدیم که طبق سنت رسول الله (صل الله علیه و آله و سلم)... .
سیدمیرزا برای فرستادن صلوات وقفه‌ای به کلامش داد، همه‌ی جمع همراه او صلوات فرستادیم و دوباره ادامه داد:
- بین این دو جوون خطبه‌ی عقد بخونیم به این امید که نگاه کرامت باری تعالی به این وصلت مبارک باشه و خوشبختی و عاقبت‌بخیری رو‌ برای این دو جوون مقدر کنه.
سیدمیرزا رو به طرف یحیی که هنوز اخم‌های میان ابرویش قصد باز شدن نکرده‌بودند، کرد.
- اجازه می‌فرمایید آقای ابراهیمی؟
یحیی با تکان دادن دست گفت:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,023
پسندها
16,356
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #255
جمع خنده‌ی کوتاهی کرد و سیدمیرزا شروع به خواندن کرد.
- جناب آقای مهرزاد آذرپی فرزند مرحوم برومند، آیا بنده وکیلم که شما را به عقد دائم و همیشگی دوشیزه مهرآوا ابراهیمی با مهریه‌ی معلوم و ذکر شده دربیاورم؟
لبخندی روی لبم آمد و گفتم:
- بله حاج‌آقا!
نگاهم را از سیدمیرزا که مشغول خواندن خطبه‌ی عربی بود، به طرف مهری کشاندم. تمام وجودم شوق گرفتن دستانی بود که از اضطراب درهم پیچ می‌خورد. همین که صدای کل و دست بلند شد. دستم را روی دستان مهری گذاشتم. نگاهش تا من بالا کشیده شد و خیره در چشمان سیاهش آرام و بالبخند گفتم:
- دیگه همه‌چی تموم شد، بخند!
روی لب‌های سرخش را لبخند دندان‌نمایی جا گرفت. پریزاد خم شد و با برداشتن جعبه‌ی حلقه گفت:
- مبارکه داداش! الان وقت دست کردن حلقه است.
پریزاد جعبه‌ی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,023
پسندها
16,356
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #256
پریزاد دیس شیرینی را به طرف مردان برد و بعد از تعارف به همگی به سوی من و مهری آورد.
- ایشالله خوشبخت بشین.
با تشکر یکی از شیرینی‌های نارگیلی را برداشتم. این شیرینی واقعاً خوردن داشت. همان‌طور که در دهان می‌گذاشتم، نگاهم را به طرف مهری سر به زیر چرخاندم. مهرآوای زندگی من! شیرینی را کنار سفره گذاشت. کمی خم شدم و آرام گفتم:
- چرا نمی‌خوری؟
دستپاچه برگشت.
- چی آقا؟
با ابرو اشاره کردم.
- شیرینی... دهنتو شیرین کن.
دستپاچه شیرینی را برداشت، به دهان برد و بعد از کمی خوردن به سر جایش برگرداند. سرم را نزدیک‌تر بردم.
- از چی می‌ترسی؟
آرام گفت:
- ببخشید اقا!
خواستم بپرسم «از چی عذرخواهی می‌کنی؟» که صدای غفور مانع شد.
- آقا معلم اجازه‌ی مرخصی میدین؟
سربرگرداندم و وقتی غفور ایستاده را دیدم، سرپا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,023
پسندها
16,356
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #257
سیدمیرزا برگه‌ی عقدنامه را روی دفتر سررسید مقابلم گرفت.
- ان‌شاءالله سال‌های سال با خوشبختی زیر سایه الله زندگی کنید.
با تشکر عقدنامه را از دستش گرفتم و نگاه کردم. پیش از هر چیز نام مهرآوا در چشمانم درخشید. بعد نگاهم را به امضاهای زیر عقدنامه دوختم. جای امضای عروس و داماد خالی بود. سیدمیرزا گفت:
- امضاش که کنید دیگه کاری اینجا ندارید.
دست در جیب داخلی کتم کردم و خودکار آبی‌رنگی را درآوردم و‌ آهسته به مهری گفتم:
- خانم می‌تونی امضا کنی؟
مهری نگاهی به کاغذ انداخت و سر تکان داد.
«بشین» گفته و نشستم. ابتدا خودم مقابل جایگاهی که باید، امضا کردم و بعد خودکار را روی کاغذ گذاشته و به طرف مهری هل دادم. انگشت روی جایی که باید امضا می‌کرد، گذاشتم.
- اینجا رو امضا کن!
مهری با دست لرزان خودکار را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,023
پسندها
16,356
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #258
به خانه که رسیدم ماشین را پشت پراید پریزاد پارک کردم. پیاده شده و وسایل مهری را هم از صندلی عقب برداشتم. مهری کنار در ماشین ایستاده‌بود. کم‌رویی او همیشه مانعی بوده برای اینکه بتواند از حق خودش دفاع کند. به خاطر همین همیشه به او ظلم کرده‌بودند و او از همه می‌ترسید، اما اکنون دیگر نمی‌خواستم لحظه‌ای از بودن کنارم بترسد. به خاطر نداشتن کلید خانه، دست به طرف زنگ بردم، اما با دیدن لای باز در که روی هم قرار گرفته‌بود، در را هل داده و باز کردم. رو به مهری که سر به زیر، دستانش را درهم پیچانده و چشمانش را به حلقه‌ی دستش دوخته‌بود، کردم.
- بفرما داخل خانم!
مهری سر بلند کرد. نگاهی به در باز کرد و بعد لبخندی زد. بی‌حرف از مقابلم رد شد و داخل رفت. پشت سرش وارد حیاط شدم. همین که دستم برای بستن در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,023
پسندها
16,356
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #259
مادر کیف مشکی‌اش را روی دوشش انداخت.
- مهرزادجان! دیگه وقت رفتنه، اومدی منو آوردی که بیام برات زن بگیرم، خب گرفتی دیگه برای چی بمونیم؟
- شما خانواده مَنید، نباید امشب اینجا باشید؟
پریزاد بلافاصله گفت:
- داداش تو نباید بترسی‌ها اونی که باید... .
مادر اخم کرده و با گفتن «پریزاد!» او را ساکت کرد و بعد رو به من کرد.
- مهرزاد‌جان! خودت دیگه عاقلی، موندن من و پری دیگه درست نیست، اینجا خونه‌ی تو و مهریه، مزاحم نداشته باشید بهتره.
پریزاد گفت:
- تازه داداش یخچال رو هم براتون پر کردیم، همه چیز برات آماده است تا بی‌دغدغه فقط خوش بگذرونی آقادوماد!
دیگر داشتم کلافه میشدم که مادر رو به پریزاد کرد و تشر زد:
- برو توی ماشین بمون تا بیام.
پریزاد با یک دست چمدان را گرفت و دست دیگرش را به صورت بچگانه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,023
پسندها
16,356
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #260
مادر دستش را روی بازویم گذاشت‌.
- برای من فقط مهم خوش بودن توئه، برام چطوری بودن مهری مهم نیست، ولی می‌خوام یادت بندازم روزی که بهم حرف این دخترو‌ زدی چه قولی هم دادی.
یادم به اولتیماتوم مادر افتاد و مادر ادامه داد:
- همون روز بهت گفتم همین که عقدش کنی پیش من از تو عزیزتر میشه، الان هم اون دختری که رفته توی اون اتاق، عروسم نیست، مثل بچمه، حواست باشه چطور باهاش رفتار می‌کنی، اگه بفهمم باهاش بدرفتاری کردی، پا میشم میام می‌برمش پیش خودم، هر کاری می‌کنم تا طلاقش بدی و بعد از اون دیگه نه رنگ منو می‌بینی نه رنگ زنتو، پس آویزه‌ی گوشت کن اگه نمی‌خوای یه جا مادر و زنتو با هم از دست بدی با این دختر خوب رفتار کن.
دلخور و متعجب گفتم:
- مامان؟ واقعاً روز اول زندگیم باید این‌جوری منو بترسونی؟
مادر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 11)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا