• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان چیناچین | دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع دردانه. ع.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 335
  • بازدیدها 10,580
  • کاربران تگ شده هیچ

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,023
پسندها
16,356
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #271
هنوز گرگ و میش سحر بود که چشم باز کردم، اما هوا آن‌قدر روشن شده‌ بود که بتوانم دلدارم را واضح ببینم. نگاهم را به چهره‌ی معصوم مهری که هنوز در خواب بود، دوختم. سرش از روی بازویم به پایین سرخورده و خودش را به صورت جنینی جمع کرده‌ بود. دستی که زیر صورتش گذاشته‌ بود عجیب او را خواستنی‌تر کرده‌ بود. لبخندی روی لبم نشست. بالاخره محبوب نازک‌بدن و فریبایم را مال خود کرده‌ بودم و دلم لبریز خرسندی بود. مهری، بانوی من شده‌ بود و آرامش قلبم. باورم نمی‌شد این ابروهای کشیده و صورت سفیدی که در هاله‌ای از فرهای ابریشمین سیاه و پریشان، چون ماهِ نیمه، پنهان شده‌ بود، دیگر برای همیشه پیش من است. بعد از مدت‌ها فراق به دلبر کم‌سنم رسیده و در یک شب خواستنی، مهر او را به نام خود زده‌ بودم. او دیگر مال من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,023
پسندها
16,356
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #272
لبخند روی لبم دندان‌نما شد.
- صبح بخیر مهرآواجان! خوبی؟
از آن لبخندهای شیرین زد.

- ممنونم آقا! الان بلند میشم براتون صبحونه می‌ذارم.
کمی نیم‌خیز شد تا بلند شود. گرهی میان ابروهایش افتاد و فهمیدم هنوز درد دارد. او یک دختر ضعیف و کم‌سن بود و طبیعی بود حالش بیشتر از این‌ها بد باشد. دستم را روی پهلویش گذاشتم و مانع برخاستنش شدم.
- فعلاً بگیر بخواب دیر نمی‌شه.
دوباره سرش را روی بالش گذاشت.
- آقا امروز شنبه‌س باید برید مدرسه، بذارید برم یه چی آماده کنم بخورید.
دستم را از پهلویش به کمرش رسانده و به نوازش دست کشیدم، شاید دردش تسکین یابد.
- می‌دونم، ولی هنوز کلی وقت مونده تا ساعت هفت، من هم صبحونه نمی‌خوام چون یه خوشمزه‌ای کنارم دارم که اشتهامو کور کرده.
سرخ شد و نگاهش را از من گرفت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,023
پسندها
16,356
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #273
صدای خنده‌آلودش را شنیدم.
- آقا شما‌ معلم بچه‌هایید، باید برید مدرسه، خیالتون راحت تا ظهر برگردید من حواسم به خونتون هست.
سرم را به طرفش چرخاندم.
- بگو خونمون! تو دیگه خانم این خونه‌ی!
لبخند ذوق‌زده‌ای زد.
- واقعاً آقا؟
نگاهم پوکر شد.
- پس فکر کردی این همه دردسر کشیدیم که تو زن من بشی واسه چی؟ واسه این که خانم خونه‌م باشی دیگه.
خندید.
- ببخشید آقا خونتون... نه خونمون رو خوب نگه می‌دارم.
با لبخند «آفرین» گفته و دست آزادم را زیر سرم گذاشتم و ادامه دادم:
- از اون خیالم راحته، کم به خاطر خانم خونه شدن کتک نخوردی.
مهری لحظه‌ای مکث کرد و بعد آرام گفت:
- یعنی باز هم منو می‌زنید؟
سرم را به طرفش چرخانده و دلخور نگاهش کردم.
- مهری؟ من کی بی‌دلیل زدمت؟ هر وقت کتک خوردی سر خطای خودت خوردی، خب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,023
پسندها
16,356
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #274
از حمام که بیرون آمدم. نگاهی به ساعت کردم. تازه شش شده‌ بود و زمان زیادی برای رفتن به مدرسه داشتم. با حوله‌ای که روی سرم انداخته و موهایم را خشک می‌کردم، از اتاق بیرون زدم. مهری لباس قهوه‌ای‌رنگ دیروزش را پوشیده و سفره را در هال انداخته‌ بود. لبخندی از رضایت زدم. هر روز خودم به تنهایی باید در آشپزخانه صبحانه‌ای برای خودم آماده می‌کردم و چقدر لذت‌بخش بود که الان مهری را داشتم برایم سفره بیندازد. «بفرمایید» گفت و جواب دادم.
- اول پاشو برو حموم، وقتی برگشتی دلم می‌خواد اون لباس زرد دیشبی رو بپوشی، بعد باهم غذا می‌خوریم.
- آقا دیرتون نشه.
درحالی‌ که به طرف راهرو می‌رفتم گفتم:
- دیر نمی‌شه، راستی سفره رو دیگه توی آشپزخونه بنداز، الکی راه خودتو دور نکن.
«چشم آقا»یی گفت و داخل اتاق شد. من هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,023
پسندها
16,356
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #275
صبحانه را خورده و با سرخوشی مهیای رفتن شدم. به عادت هر روز موقع بیرون رفتن در حال پوشیدن کفش‌هایم بودم که با «آقا!» گفتن مهری ایستادم. با خودم فکر کردم چرا فراموش کردم خداحافظی کنم؟ هر روز تنها بودم، اما بعد از این عزیزی داشتم که هر صبح از او‌ خداحافظی کنم.
- خداحافظ مهرآواجان!
- آقا کیفتون جا موند!
نگاهم به کیف سیاه‌رنگم در دستش افتاد. گویا حواس‌پرتی‌ام بیش از فراموشی خداحافظی بود. خنده‌ی کوتاهی کرده و کیف را از دستش گرفتم.
- ممنونم که حواست جمع بود.
لبخند جذابی زد.
- خدا به همراهتون آقا!
لبخند رضایتی روی لبم آمد. قطعاً امروز که پیش از این با بودن مهری زیبا شده‌بود، با دعای خیرش زیباتر هم میشد. لبخندم پهن‌تر شد.
- چقدر خوبه که تو هستی بدرقه‌م کنی.
لبخندش دندان‌نما شد.
- هر روز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,023
پسندها
16,356
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #276
بچه‌ها که با صف به کلاس رفتند، من هم به دنبالشان وارد شده و پشت میز قرار گرفتم. ابتدا همه در سکوت فرو رفتند و بعد با بلند شدن دانیال که مبصر کلاس بود و گفتن «آقا مبارک باشه» بقیه هم شروع به گفتن آن کردند. با نگاه به لیست حضور و غیاب کمی اخم چاشنی کارم کردم و گفتم:
- ممنونم از شما! ولی ما‌ الان برای درس این‌جاییم، پس بهتره حرفی خارج از موضوع زده نشه.
با خواندن اولین اسم، حضور و غیاب را شروع کردم. بچه‌ها باید می‌فهمیدند کلاس من جای حواشی نیست.
ظهر بر خلاف هر روز، هنگامی که مدرسه را تعطیل می‌کردم، هیچ‌گونه خستگی را حس نمی‌کردم. با فکر به حضور مهری در خانه، درِ مدرسه را بسته و به طرف خانه به راه افتادم. هنوز نزدیک نشده‌ بودم که متوجه خروج خاله‌بتول از خانه شدم. به خاطر خمیدگی کمرش، نگاهش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,023
پسندها
16,356
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #277
همین که پا به درون خانه گذاشتم، تمام سرخوشی‌ام با بوی غذایی که به مشامم رسید، پرید. ابروهایم کمی به هم نزدیک شدند. من از چیزی که این بو را می‌داد هیچ خوشم نمی‌آمد، اما از آن در خانه نداشتم که مهری بپزد، پس حتماً در شناخت بو دچار اشتباه شده‌ بودم. مهری را پشت اپن ایستاده و مشغول آماده کردن مقدمات سفره دیدم. هد زرشکی‌رنگش را به موهایش زده و لباس زردش را هم پوشیده‌ بود. به کل بوی غذا را فراموش کردم. خوشبختی همین بودن مهری در خانه‌ام بود.
- سلام مهرآوا!
سرش را بلند کرد و با دیدنم لبخند زد.
- سلام آقا!
در جوابش لبخندی زدم:
- غذات حاضره؟
- بله آقا!
همزمان که به طرف اتاق می‌رفتم گفتم:
- پس تا لباسمو عوض می‌کنم، غذاتو بکش که بدجور گشنمه.
بعد از تعویض لباس، وارد آشپزخانه شدم تا ناهار دلپذیری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,023
پسندها
16,356
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #278
به اتاق برگشتم و از کشوی میز عسلی شلاق را بیرون آوردم. یک طرف آن را دور دستم پیچاندم و منتظر مهری ماندم. نفس‌های تند می‌کشیدم و چشم به در دوخته‌ بودم. مهری خودسری کرده‌ بود و بدون نظرخواهی از من دست به خریدن و پختن بادمجان زده‌ بود، اصلاً مگر در خانه چیز دیگری برای پختن نبود که بادمجان تهیه کرده‌ بود؟ نمی‌توانستم نادیده بگیرم و او باید با تمام وجود می‌فهمید چه اشتباهی کرده است.
همین که ترسان و لرزان با قدم‌های آهسته و دستانی که درهم پیچانده‌ بود، وارد شد. صدای لرزان و آرامَش را شنیدم.
- ببخشید آقا!
به تندی با دستی که شلاق در آن بود، به تخت اشاره کردم.
- بیا کنار تخت و آماده شو!
کمی مکث کرد، اما بعد سر به زیر تا کنار تخت آمد و زانو زد. سرش را به طرف من برگرداند.
- من نمی‌دونستم دوست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,023
پسندها
16,356
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #279
پریزاد دور از چشم من بادمجان را به خانه‌ی من آورده، سرخ کرده و درون فریزر گذاشته‌ بود تا فقط مرا با آن اذیت کند و من هم هیچ نفهمیده‌ بودم.
- از این به بعد پری هرچی بهت گفت، قبلش با خودم چک کن.
- چشم آقا!
- دیگه خوب یادت موند که من چقدر از بادمجون بدم میاد، هرچی توی خونه ازش مونده بده بره، خوش ندارم چشمم بهش بخوره.
- چشم!
روی سرش را بوسیدم.
- دیگه پاشو بریم ناهار بخوریم.
زودتر از او بلند شدم و سر سفره رفتم. با دیدن مجدد بشقابی که بادمجان و گوجه‌ی درون آن با روغنی رنگ گرفته از رب گوجه، کنار هم قرار گرفته‌ بودند، اوقاتم تلخ شد. بشقاب خورشت را برداشتم و جای بشقاب مهری گذاشتم. مهری که رسیده‌ بود، متعجب به کارم نگاه کرد.
- نون بیار!
از درون یخچال ظرف نان را بیرون آورد و با گذاشتنش کنار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,023
پسندها
16,356
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #280
از خواب که بیدار شدم، سروصدای مهری را از داخل حمام شنیدم. در آستانه‌ی در حمام که قرار گرفتم، او را در حال آبکشی ملحفه‌ای دیدم.
- چیکار می‌کنی دختر؟
همان‌طور که روی چارپایه‌ی آبی نشسته و دستش درون لگن صورتی‌رنگ بود، سرش را بالا آورد.
- آقا بیدار شدید؟
یک طرفه به چارچوب تکیه زدم.
- چرا با دست شستی؟ می‌نداختیش توی ماشین، مگه بلد نیستی باهاش کار کنی؟
لبخندی زد.
- چرا آقا! بهم یاد دادید، ولی یه دونه که ماشین روشن کردن نداره.
ملحفه را از لگن خارج و آب درون لگن را خالی کرد.
- قرار بود بریم خرید، این جای آماده شدنته؟
ملحفه را درون لگن انداخت و آب را باز کرد.
- آقا این دیگه آخرشه، یه آب بگیرم سرش تمومه، براتون چای دم کردم، شما برید بخورید.
ملحفه را زیر آب شیر گرفت، وقتی آب به همه جای آن رسید،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 11)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا