• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان چیناچین | دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع دردانه. ع.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 335
  • بازدیدها 10,575
  • کاربران تگ شده هیچ

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,023
پسندها
16,356
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #321
لحظه‌ای مکث کرد و با کج کردن سرش گفت:
- تشبیه؟ چی هست؟
کمی ابروهایم را درهم کردم.
- مهری؟ تشبیه رو برای ششمی‌ها گفتم، فکر می‌کردم مثل شعر، اونا رو هم یاد گرفتی، یادت نیست؟
سری بالا انداخت. کلافه لب کج کردم.
- خب ایراد نداره، برو کتاب رو بیار، فکر کنم همه‌ی شعرو همین‌طوری غلط‌غلوط حفظ کردی.
ابروهایش را بالا انداخت.
- نه آقا بلدم!
دستم را تکان دادم.
- پاشو برو بیارش ببینم چطور می‌خونی، بعد ادعا کن!
مهری برای آوردن کتاب از روی تخت بلند شد و من با لذت به او نگاه دوختم. استعداد ویژه‌ای در حفظ کردن شعر داشت، باید روان‌خوانی‌اش را هم درست می‌کردم. با کتاب که روی تخت نشست، گفتم:
- چقدر طول کشید یه دونه شعرشو حفظ کنی؟
شانه‌ای بالا انداخت و من کتاب را برداشتم و ورق زدم.
- نمی‌دونم، چندبار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,023
پسندها
16,356
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #322
اردیبهشت را در پرمشغله‌ترین حالت ممکن به پایان رساندم. صبح‌ها در مدرسه با بچه‌ها سر و کله می‌زدم و به آن‌ها آموزش می‌دادم تا سال تحصیلی را به پایان برسانم و عصرهایم صرف آموزش به مهری می‌شد تا عروس همه‌چیز تمامی برای مادرم بسازم.
ابتدا نحوه‌‌ی بستن درست شال و‌ روسری را به او آموزش داده و گاهی علی‌رغم میلم وادارش می‌کردم در خانه شال بر سر کند و خود را از دیدن فرهای جادویی‌اش محروم می‌کردم فقط برای اینکه به شال روی سرش هم عادت کند. نحوه‌ی نشستن، غذا خوردن و رفتارهای باوقار یک زن را به او آموزش داده و بعد برای فهمیدن از نحوه‌ی عملکردش، از او امتحان می‌گرفتم. همه آموزش‌ها با شدت و ضعف بالأخره تا حدی به ثمر می‌نشست، اما سخت‌ترین چیزی که مدت‌ها یاد دهی آن طول کشید، نحوه‌ی راه رفتن همانند یک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,023
پسندها
16,356
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #323
هر شب قبل از خواب، برای دلداری او و آرامش عذاب‌وجدانی که از سخت‌گیری و کتک زدنش روی دلم ایجاد میشد، او را در آغوش گرفته و با نوازش جاهایی که بر اثر شلاق کبود شده‌ بود، در حالی‌ که در گوشش زمزمه می‌کردم.
- عزیزم! چرا زودتر یاد نمی‌گیری تا کتک نخوری؟
سعی می‌کردم او‌ را آرام کرده و به آغوش خواب بسپارم. این‌گونه وجدان خودم را نیز که با هر بار زدن او در مغزم مرا به صلابه می‌کشید، توجیه و آرام می‌کردم. من مجبور‌ به سخت‌گیری بودم و باید برای کسب بهترین نتیجه از آموزش‌هایم پا روی دلسوزی‌ام می‌گذاشتم. مهری عزیزترین فرد زندگی‌ام بود، اما دل‌رحمی حلال مشکلات او نبود. زمان زیادی نداشتم و مهری باید عوض میشد، فقط سخت‌گیری می‌توانست او‌ را تبدیل به عروسی کند که دلخواه من باشد. عروسی که وقتی به میان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,023
پسندها
16,356
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #324
مقدمات برگشت به خانه مهیا شد. به مادرم زمان برگشتنمان را اطلاع داده‌ بودم. برعکس سال قبل که فقط با یک کیف کوچک به خانه برمی‌گشتم، امسال با بودن مهری کنارم یک خانواده داشتم، پس یک چمدان بزرگ را برای برگشتن پر کردیم. ما برمی‌گشتیم تا مهری با سایر اعضای خانواده‌ی من آشنا شده و بقیه هم همسر مرا ببینند. می‌خواستم جشن عروسی برایش بگیرم و بعد از آن هم با مهری به یک ماه‌عسل برویم. زندگی‌ای برای او می‌ساختم که تمام حسرت‌های گذشته‌اش را محو کند.
تنها مسئله‌ای که پیش‌رویمان بود، رسمی کردن عقدمان بود که باید منتظر تمام شدن پانزده‌سالگی مهری می‌ماندم، تا با عکس‌دار کردن شناسنامه‌اش، برای عقد اقدام کنیم.
شب موقع خواب بود. چمدان و وسایلمان را آماده در سالن گذاشته‌ بودم تا صبح اول وقت، سوار ماشین کنم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,023
پسندها
16,356
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #325
با همان لبخند به نیم‌رخ هیجان‌زده‌اش چشم دوختم.
- پریزاد همیشه دست می‌گرفت که خدا از روز اول می‌خواسته معلم بشم که تولدمو گذاشته همون اول بازگشایی مدارس، حالا کافیه بفهمه تو هم دقیقاً همون روز دوم مهر به دنیا اومدی، دیگه چنان برنامه‌ای ردیف کنه برامون که بیا و ببین، آروم نمی‌شه.
مهری نگاهش را به طرف من چرخاند. لبخندش محو شده‌بود.
- این خوبه دیگه نه؟
لحظه‌ای به نگاه مظلومانه‌اش چشم دوختم. ابرویی بالا انداختم. شناسنامه‌ها را روی عسلی گذاشتم و برگشتم. دستم را دور گردنش انداختم و با تکیه سرم به سرش گفتم:
- این عالیه!
درحالی‌که یک دستم با موهای آن طرف سرش بازی می‌کرد سرم را بر گرداندم و بوسه‌ای روی موهای این طرف کاشتم و آرام در گوشش نجوا کردم.
- این یعنی خدا از اولش ما رو‌ برای هم‌ نوشته...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,023
پسندها
16,356
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #326
حس لرزیدن صدایش را کردم.
- گفت بابام خواهرشو بدبخت کرد، مامانم بابام رو و من هر دوتاشونو!
کمی مکث کرد. با لرزیدن بیشتر گفت:
- می‌گفت همین که به دنیا اومدم، چون بدقدم و نحس بودم، کارهای بابام ریخته بهم، بدهی بالا آورده و وقتی برای همین بدهی‌ها داشته برمی‌گشته روستا، تصادف کردن و مردن، می‌گفت من باعث شدم بمیرن، می‌گفت این‌قدر پاقدمم نحس بوده که عموم هم وقتی اومدم این‌جا به خاک سیاه نشسته، می‌گفت این‌قدر نحسم که خانواده‌ی مادرم هم منو نخواستن و اونا بهم لطف کردن نگهم داشتن، می‌گفت من نباید زنده می‌موندم.
بغض سنگینی درون صدایش بود، اما به گریه ختم نمی‌شد. در دل فحشی نثار جمیله کردم و گفتم:
- می‌دونی صد من یه غاز چیه؟
بعد از لحظه‌ای گفت:
- نه آقا! چیه؟
با دو دست شانه‌هایش را گرفتم، کمی سرش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,023
پسندها
16,356
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #327
بعد از سکوتی گفت:
- آقا قبلاً بعضی شبا فکر‌ می‌کردم الان که کسی منو دوست نداره، کاش با اونا می‌مردم و زنده نمی‌موندم، ولی هیچ‌وقت از ته دل نبود، من دوست نداشتم بمیرم، زن‌عموم وقتی عصبانی می‌شد، نفرینم می‌کرد و می‌گفت الهی بمیری نبینم ریختتو، ولی من نمی‌خواستم، هرچی عموم میزد و چاووش‌ اذیتم‌ می‌کرد، باز هم دلم نمی‌خواست بمیرم. غصه می‌خوردم، ولی فقط وقتی خیلی‌خیلی ناراحت می‌شدم می‌گفتم کاش با پدر و‌ مادرم‌ مرده‌ بودم؛ چون زن‌عموم دلش نمی‌خواست زنده باشم، بعضی شبا به خورشید فکر می‌کردم و کارش، اما آخرش می‌دیدم، واقعاً دلم نمی‌خواد بمیرم.
با حرف‌های آخرش دلم لرزید. با انگشت کوچک اشکی که گوشه‌ی چشمش جمع شده‌ بود را گرفتم.
- کار درست رو تو کردی نه خورشید، زندگی کردن مال آدم قویه، اونی که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,023
پسندها
16,356
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #328
***
وسایل سفرمان را در ماشین گذاشتم، اما قبل از به راه افتادن قصد داشتم برای برداشتن مدارکی که باید تحویل اداره می‌دادم، به دفتر مدرسه بروم. ماشین را مقابل در مدرسه پارک کرده و به درون مدرسه رفتم. مهری درون ماشین ماند. هر آنچه را لازم داشتم برداشته و برای آخرین بار قفل‌ها را چک کرده و بررسی‌های نهایی را برای رها کردن مدرسه به مدت سه ماه انجام دادم. گرچه کلیدی برای مواقع ضروری در دست حاج‌بشیر بود، اما معمولاً تا برگشت خودم کسی وارد مدرسه نمی‌شد. همین که برای خروج دست پیش بردم تا در نیمه باز حیاط را باز کنم، با شنیدن صدایی پشت در ماندم. صدای صنم بود که بعد از تعطیلات به روستا برگشته‌ بود.
- سلام مهری! چطوری؟
با باز شدن در ماشین، متوجه پیاده شدن مهری از آن شدم، از بیرون رفتن امتناع کردم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,023
پسندها
16,356
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #329
با این حرف به خودم بالیدم. صدای خنده‌ی ریز مهری را شنیدم.
- چشات قشنگ می‌بینه، از خودت بگو، کی برگشتی؟
- دیروز عصر اومدم، قبلاً بهم گفته‌ بودن چطور زن آقامعلم شدی، این‌قدر دلم می‌‌خواست زودتر بیام روستا، اما نمی‌شد، دیروز تا اومدم احوالتو از مادرم گرفتم، گفت باید خودم بیام ببینمت، بهم گفت کلاً فرق کردی، واسه همین داشتم میومدم خونتون، اما مثل این‌که با آقامعلم داری میری نه؟
- آره دیگه، آقای آذرپی هم باید بره شهرش و خانواده‌شو ببینه.
خودم هم از طرز صحبت کردن او تعجب کرده‌ بودم.
- کی برمی‌گردین؟
- ایشالله آخر تابستون!
صدای غمگین صنم را شنیدم.
- وای چه بد؟ تازه داشتم می‌اومدم ببینمت و باهات کلی حرف بزنم، اما تو داری میری.
- شرمنده عزیزم! من هم کلی دلتنگت بودم، ولی می‌بینی که نمیشه، آقای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,023
پسندها
16,356
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #330
هر دو خندیدند و لبخند شیطنت‌آمیزی روی لبم نشست. تا صنم خواست خداحافظی کرده و برود، برای آنکه معذبش کنم، در را باز کرده و بیرون رفتم. با دیدن چهره‌ی او که به قصد فرار از من داشت با مهری خداحافظی می‌کرد، اما اکنون نگاهش خشک به در مدرسه که از آن خارج می‌شدم، مانده‌ بود، لبخند زدم.
- به‌به! سلام صنم‌خانم ظاهری!
به وضوح دستپاچه شد.
- اِ... سلام آقامعلم!
در مدرسه را بستم و همراه با قفل کردنش، گفتم:
- چه خبر صنم‌خانم؟
صدایش بیشتر لرزید.
- سلامتی آقا!
با تمام شدن کارم برگشتم و همزمان که به ماشین نزدیک می‌شدم، گفتم:
- از شبانه‌روزی و امتحانا چه خبر؟
دستی به روسری طوسی‌رنگش کشید و نگاهش را به زمین دوخت.
- خوب دادم، تموم شد برگشتم.
نگاهم را به مهری که آن سوی ماشین با فاصله‌ی کمی از صنم ایستاده‌...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 11)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا