• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان چیناچین | دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع دردانه. ع.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 335
  • بازدیدها 10,575
  • کاربران تگ شده هیچ

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,023
پسندها
16,356
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #311
بعد از استراحت، مشغول پوشیدن لباس مناسبی بودم تا برای اولین بار همراه مهری در سطح روستا دیده‌ شوم. مهری دقایقی بود که در کمد را باز گذاشته و به داخل آن خیره شده‌ بود.
- چی شده مهرآواجان؟
سرش را به طرف من چرخاند.
- آقا نمی‌دونم چی بپوشم؟
لبخندی روی لبم نشست.
- پس بالأخره تو هم دچار چی بپوشم زنا شدی؟
همراه با بستن دکمه‌‌ی آخر پیراهنم، تا کنارش رفتم و نگاهم را به تعداد اندک لباس‌هایش دوختم.
- اینا که چندتا بیشتر نیست، خب یکیشون رو انتخاب کن.
- آخه آقا... .
درحالی‌ که پیراهنم را درون شلوار تنظیم می‌کردم، گفتم:
- چی شده مهری؟ اونو بگو!
سرش را کج کرد.
- من هنوز لباس‌های این‌ رنگی نپوشیدم.
کارم تمام شده و کامل به طرف او برگشتم.
- خب الان می‌پوشی، ایرادش چیه؟
نوک ابروهایش هنوز بالا رفته‌ بود،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,023
پسندها
16,356
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #312
مهری خندید و من در ذهنم‌ همان روز‌ جان گرفت. شاخه‌ی بزرگی را در دست گرفته و در‌حالی‌ که روی زمین می‌کشید به من خیره شده‌ بود.
- حتی قبل از اون وقتی اومده‌ بودم توی حیاط و شما تعطیل شده‌ بودین فقط میخ کرده‌ بودی و به من نگاه می‌کردی.
از کوچه به درون جاده پیچیدیم و او با خنده سر به زیر انداخت و «ببخشید» گفت. گرم شدن دستش درون دستم نشانه‌ی خوبی بود، پس ادامه دادم:
- اون روز به چیِ من زل زده‌ بودی؟
سرش را بالا گرفت.
- خب جالب بودین!
- کجای من جالب بود؟
- همه جاتون، یه آدم تازه بودین.
به روزهای اول بودنم در روستا فکر کردم. مهری اصلاً دختر خنده‌روی الان نبود. این مهری سرزنده دست پرورده‌ی من بود. لبخند خرسندی روی لبم نشست.
- هیچ فکر می‌کردی یه روزی کنار همین آدم تازه راه بری؟
ابروهایش بالا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,023
پسندها
16,356
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #313
مهری با دست آزادش قسمت آویزان روسری‌اش را گرفت. آرام «ولش کن» را زمزمه کردم و دستش رها شد اما در عوض دستی که در دستم قرار داشت، سرد شد. پا به درون مغازه‌ی غفور که گذاشتیم، فشرده‌ شدن دستم را حس کردم. غفور پشت دخل در حال حساب و کتاب بود و دانیال در سمت چپ ورودی، پشت به ما، در حال جابه‌جایی سبدهای تره‌بار و کنار هم قرار دادن آن‌ها.
- سلام آقاغفور!
غفور سر بلند کرد و بلافاصله از جا برخاست و سلام کرد. دانیال هم سر برگرداند و با دیدن ما راست ایستاد.
- سلام آقامعلم!
دست مهری را فشردم تا شروع کند. نگاهش را از زمین گرفت و با صدای لرزانی گفت:
- سلام آقاغفور!
غفور یکی از ابروهایش را بالا داد و لبش کمی کش آمد.
- سلام دخترم!
نامحسوس ضربه‌ی آرامی به بازویش زدم و طوری که فقط خودش بشنود، زیر لب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,023
پسندها
16,356
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #314
سرم را خم کردم.
- شما لطف دارید به ما، واقعیتش با مهری می‌خوایم توی روستا یه دوری بزنیم، اول اومدیم این‌جا، دوست دارم یه سری هم به حاج‌بشیر و خاله‌بتول و یحیی هم بزنیم.
غفور سری تکان داد:
- به‌به! منت گذاشتین که اول اومدین اینجا دیگه لازم شد بریم خونه.
- نه ممنون، فقط یه زحمت براتون داشتم.
- چه زحمتی؟ بفرمایید!
در‌حالی که دست در جیب پیراهنم می‌کردم، گفتم:
- یه کمد خریدم، خواستم اگر ممکنه وقتی‌ رفتید شهر، زحمت آوردنش رو بکشید.
تا غفور‌ «چشم حتماً» گفت، کارت مغازه را بیرون آورده به طرفش گرفتم.
- آدرس مغازه روی این هست.
غفور کارت را گرفت و نگاه کرد.
- همه‌ی پولشو دادم، هر وقت رفتید شهر، اینو هم برای من بیارید.
غفور کارت را درون جیب پیراهن طوسی‌رنگش گذاشت.
- به روی چشم! حالا بفرمایید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,023
پسندها
16,356
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #315
مونس‌خانم در را به رویمان باز کرد و همزمان من دست مهری را فشردم تا شروع کند. او هم سریع متوجه شد و گفت:
- سلام مونس‌خانم!
مونس‌خانم با لبخند پهنی رو به او گفت:
- سلام عروس‌خانم چطوری؟
سرخ شدن گونه‌های مهری را دیدم. سرش را زیر انداخت و گفت:
- خوبم، ممنون!
مونس‌خانم رو به من کرد:
- سلام آقای آذرپی! حالتون چطوره؟
- سلام، به مرحمت شما و حاج‌بشیر خوبیم، حاجی چطوره؟
مونس‌خانم پلکی زد.
- الحمدلله حاجی هم خوبه.
- غرض از مزاحمت، یه عرض ارادتی داشتیم خدمت حاج‌بشیر، خواستم تشکر کنم ازشون، هستن یا رفتن قهوه‌خونه؟
مونس‌خانم با باز کردن راه ورود ما را به داخل هدایت کرد.
- نه حاجی خونه‌ست، بفرمایید داخل، خوش اومدین!
همراه مهری پا به درون خانه گذاشتیم. مونس‌خانم همین‌طور که ما را به طرف پله‌های ایوان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,023
پسندها
16,356
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #316
یک ساعتی را که در خانه‌ی حاج‌بشیر بودیم، من و حاجی در یک سوی اتاق نشسته و از هر طرفی حرف زدیم. مونس‌خانم هم بعد از اینکه اسباب پذیرایی را فراهم کرد، با مهری در سوی دیگر اتاق نشسته و با هم حرف زدند. گرچه در تمام مدت حواسم معطوف او بود و می‌دیدم بیشتر از آنکه متکلم باشد، شنونده است. گرچه من به همین جواب‌های کوتاه و گاه‌به‌گاه او هم راضی بودم. هنگامی که عزم رفتن کردیم، حاج‌بشیر و زنش ما را تا حیاط بدرقه کردند. حاجی در حیاط مرا به کناری کشید. با چند قدم از مهری و مونس‌خانم جدا شده و درحالی‌ که به دهان او چشم دوخته‌ بودم، خوب می‌دانستم می‌خواهد مرا توصیه به رعایت احوال مهری کند. حاجی بعد از مکثی که همراه با نگاه کردن به مهری بود شروع به صحبت کرد:
- وقتی مأمورا مهری رو توی قنداق آوردن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,023
پسندها
16,356
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #317
هنوز دو قدم از خانه‌ی حاج‌بشیر دور نشده‌ بودیم که مهری دستم را گرفت و با لحن سرخوشی پرسید:
- خوب بودم؟
سرم را به طرفش برگرداندم. اول به دستی که این بار او گرفته‌ بود، نگاه کردم، لبخند زدم و بعد نگاهم را تا صورتش بالا آوردم.
- بد نبودی، ولی هنوز باید بهتر بشی.
به آنی لبخند روی لبش پر کشید.
- یعنی تنبیه می‌کنید؟
لبخندم پهن شد.
- نه، اون‌قدر بد نبودی که... بلد شدی، فقط باید تمرین کنی تا راه بیفتی.
مهری نفس راحتی کشید و دندان‌های سفیدش را با لبخند به نمایش گذاشت. عاشق همین لبخندهای زیبایش بودم. نگاهش را از من گرفت و سرش را چرخاند. مقابل خانه رسیده‌ بودیم، نگاهش را روی در خانه کشید و بعد به طرف من برگشت.
- نمیریم خونه؟
ابروهایم را بالا انداختم.
- نه... باید بریم خونه‌ی‌ عموت.
سرش را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,023
پسندها
16,356
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #318
مقابل خانه‌ی یحیی رسیدیم. ایستادم و دستم را برای زدن در بلند کردم. مهری دستم را که در دست داشت با فشردن عقب کشید و سرآسیمه «نه!» گفت. دست دیگرم نرسیده به در ماند و من متعجب به طرف او سر چرخاندم.
- چی شده؟
چشمانش گردشده به طرف در مانده‌ بود و نفس‌نفس میزد. کاملاً به طرفش برگشتم.
- مهری؟!
نگاهش را به طرف من چرخاند. خیس شدنشان را دیدم، اما به ناگهان دستش را از دستم کشید و عقب رفت. بعد از دو قدم رو برگرداند و تا آن سوی راه خاکی نزدیک بوته‌هایی که کنار راه، لبه‌ی خیز رودخانه رشد کرده‌ بودند، رفت و ایستاد.
- آقا برگردیم خونه!
متعجب نزدیکش شدم و پرسیدم:
- چرا؟
سر به زیر انداخته، انگشتانش را درهم پیچانده و‌ شانه‌هایش می‌لرزید. چند قدم در مسیر برگشت برداشت و با صدای لرزانی گفت:
- من نمیرم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,023
پسندها
16,356
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #319
بعد از شام، درحالی که روی تخت اتاق نشسته و برگه‌های امتحان ریاضی که از دانیال و ژاله دانش‌آموزان کلاس پنجمم گرفته‌ بودم را تصحیح می‌کردم، منتظر پایان یافتن کار مهری در آشپزخانه هم بودم. وقتی وارد شد، من در حال نوشتن تذکراتی پایین برگه‌ی ژاله بودم که باز کم‌دقتی کرده جواب ضرب و تقسیم‌هایش را اشتباه به دست آورده‌ بود و به این فکر می‌کردم فردا ژاله نیاز به یک تنبیه با خط‌کش در زنگ تفریح دارد؛ این حواس‌پرتی او در جواب ضرب و تقسیم‌ها با تذکر تنها رفع نمی‌شد. مهری در سکوت وارد اتاق شد و تا عسلی که سمت چپم بود، رفت. وقتی دست در کشوی آن کرد و شلاق را بیرون آورد، من نوشتنم را تمام کرده‌ بودم. سربلند کردم و همزمان که او شلاق را به طرفم می‌گرفت، به چشمانش نگاه کردم.
- این یعنی چی؟
فرهای سیاهش که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,023
پسندها
16,356
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #320
سرش را چرخاند و چشمان سیاهش را به من دوخت و با ابروهای بالا رفته «واقعاً؟» گفت. دیدن چشمانش قرار از دلم برد. به جای جواب نگاه به لب‌های خواستنی‌اش دوختم.
- دلتنگ یه بوسیدنم، می‌ذاری؟
خندید، گونه‌هایش سرخ شد و باز قلبم به تپش افتاد. لحظاتی بعد، گرمای وجودش که با تمام وجودم عجین شد، خودم را خوشبخت‌ترین مرد روی زمین دیدم که مهری را داشتم. چشمانم را بستم و همین‌طور که روی پاهایم بود، سرش را در آغوش گرفتم و روی موهایش را بوسیدم. هوس صدای دلنشینش را کردم. عقب‌عقب رفتم تا پاهایم کامل روی تخت قرار گرفت.
- برام شعر بخون مهری!
همان‌طور که میان بازوانم بود، به تاج تخت تکیه زدم.
- چی بخونم آقا؟
نفس عمیقی کشیدم.
- هر چی دلت می‌خواد.
بعد از چند لحظه مکث شروع کرد.
- صبح در پشت در مانده بر جای
نور در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 11)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا