- تاریخ ثبتنام
- 29/8/23
- ارسالیها
- 2,023
- پسندها
- 16,356
- امتیازها
- 42,373
- مدالها
- 21
سطح
25
- نویسنده موضوع
- #311
بعد از استراحت، مشغول پوشیدن لباس مناسبی بودم تا برای اولین بار همراه مهری در سطح روستا دیده شوم. مهری دقایقی بود که در کمد را باز گذاشته و به داخل آن خیره شده بود.
- چی شده مهرآواجان؟
سرش را به طرف من چرخاند.
- آقا نمیدونم چی بپوشم؟
لبخندی روی لبم نشست.
- پس بالأخره تو هم دچار چی بپوشم زنا شدی؟
همراه با بستن دکمهی آخر پیراهنم، تا کنارش رفتم و نگاهم را به تعداد اندک لباسهایش دوختم.
- اینا که چندتا بیشتر نیست، خب یکیشون رو انتخاب کن.
- آخه آقا... .
درحالی که پیراهنم را درون شلوار تنظیم میکردم، گفتم:
- چی شده مهری؟ اونو بگو!
سرش را کج کرد.
- من هنوز لباسهای این رنگی نپوشیدم.
کارم تمام شده و کامل به طرف او برگشتم.
- خب الان میپوشی، ایرادش چیه؟
نوک ابروهایش هنوز بالا رفته بود،...
- چی شده مهرآواجان؟
سرش را به طرف من چرخاند.
- آقا نمیدونم چی بپوشم؟
لبخندی روی لبم نشست.
- پس بالأخره تو هم دچار چی بپوشم زنا شدی؟
همراه با بستن دکمهی آخر پیراهنم، تا کنارش رفتم و نگاهم را به تعداد اندک لباسهایش دوختم.
- اینا که چندتا بیشتر نیست، خب یکیشون رو انتخاب کن.
- آخه آقا... .
درحالی که پیراهنم را درون شلوار تنظیم میکردم، گفتم:
- چی شده مهری؟ اونو بگو!
سرش را کج کرد.
- من هنوز لباسهای این رنگی نپوشیدم.
کارم تمام شده و کامل به طرف او برگشتم.
- خب الان میپوشی، ایرادش چیه؟
نوک ابروهایش هنوز بالا رفته بود،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.