- تاریخ ثبتنام
- 29/8/23
- ارسالیها
- 2,023
- پسندها
- 16,356
- امتیازها
- 42,373
- مدالها
- 21
سطح
25
- نویسنده موضوع
- #301
خوردن صبحانهام که تمام شد، سه قند درون فنجان چای انداختم و در حال همزدن گفتم:
- یادت که نرفته قرار بود برای عروس شدن آمادهت کنم؟
مهری که دستش برای برداشتن نان رفته بود، ثابت شد و نگاه به من دوخت.
- یادمه آقا!
- از همین امروز بعدازظهر شروع میکنیم.
دستش را عقب کشید.
- چیکار میکنیم؟
قاشق را از فنجان بیرون آورده، در نعلبکی رها کردم و گفتم:
- کارهای زیادی رو باید برای یه خانم کامل شدن و بعدش عروس شدن یاد بگیری، اولیش سلام و احوالپرسی درست هست.
نگاهم را به او دوختم و گفتم:
- باید یاد بگیری از کسی نترسی و با همه حرف بزنی.
لبش را به دندان گرفت. نگاه از او گرفتم و با برداشتن فنجان چایام گفتم:
- راه رفتنت رو هم باید اصلاح کنیم، تو خیلی تند و بیپروا راه میری، باید یاد بگیری آروم و با...
- یادت که نرفته قرار بود برای عروس شدن آمادهت کنم؟
مهری که دستش برای برداشتن نان رفته بود، ثابت شد و نگاه به من دوخت.
- یادمه آقا!
- از همین امروز بعدازظهر شروع میکنیم.
دستش را عقب کشید.
- چیکار میکنیم؟
قاشق را از فنجان بیرون آورده، در نعلبکی رها کردم و گفتم:
- کارهای زیادی رو باید برای یه خانم کامل شدن و بعدش عروس شدن یاد بگیری، اولیش سلام و احوالپرسی درست هست.
نگاهم را به او دوختم و گفتم:
- باید یاد بگیری از کسی نترسی و با همه حرف بزنی.
لبش را به دندان گرفت. نگاه از او گرفتم و با برداشتن فنجان چایام گفتم:
- راه رفتنت رو هم باید اصلاح کنیم، تو خیلی تند و بیپروا راه میری، باید یاد بگیری آروم و با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.