• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان چیناچین | دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع دردانه. ع.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 335
  • بازدیدها 10,575
  • کاربران تگ شده هیچ

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,023
پسندها
16,356
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #331
در تمام طول سفر، مهری با هیجان اطراف را نگاه می‌کرد. جاده‌ای که چون همیشه برای من یکنواخت و خسته‌کننده می‌نمود، هر نقطه‌اش برای او هیجان‌انگیز و جالب بود. از درخت و مزرعه‌ها و شهر و روستاهای بین راه بگیر تا حتی پمپ‌بنزین و کانکس‌های اورژانس و پاسگاه پلیس. آن‌چنان هر بار هنگام گذشتن از کنار یکی از آن‌ها با هیجان برمی‌گشت و نگاه می‌کرد که یک بار تصمیم گرفتم ماشین را کناری نگه دارم تا خوب ببیند، اما بعد با فکر به این‌که مهری مشتاق دیدن همه‌چیز است، ترسیدم راه چهارساعته را چهل‌ساعته طی کنم. با این وجود تصمیم گرفتم زمان رفتن به ماه‌عسل برایش جبران کرده و همه‌ی هیجان حاصل از سال‌ها سفر نکردنش را پاسخ بدهم.
نزدیک شهر خودمان که رسیدم تصمیم گرفتم آخرین توصیه‌هایم را به او بکنم.
- مهرآواجان؟
با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,023
پسندها
16,356
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #332
او که در حال گوش دادن به حرفم، نگاهش به نقطه‌ی دیگری بود، به طرف من برگشت.
- ولی من آوردمش آقا!
چشمانم گرد شد. سرعت ماشین را یک‌دفعه کم کردم و‌ به طرف او برگشتم.
- چیکار کردی؟ آوردیش؟
مهری با سر تکان دادن «بله» گفت. صدای بوق ماشینی، وادارم کرد باز سرعتم را افزایش دهم.
- آخه چرا آوردیش؟
- اومدنی دیدم توی کشو جا گذاشتین، گفتم حتماً فراموش کردین، ورش داشتم آوردمش!
نفسی با حرص بیرون دادم و در‌حال سر تکان دادن به این فکر‌ کردم خود او هم مثل اینکه از کتک خوردن نه تنها واهمه ندارد، بلکه استقبال هم می‌کند.
- الان کجاست؟
- توی کیفمه!
با کلافگی لب گزیدم.
- زود درش بیار!
به عقب چرخید و کیفش را از روی صندلی عقب برداشت. بعد از برگشتن سر جایش دست در کیف کرد و آن را بیرون کشید. یک لحظه به تسمه‌ی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,023
پسندها
16,356
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #333
همین که ماشین را مقابل خانه، روی پل پارک کردم، سرم را به طرف مهری چرخانده و به او که با دقت اطراف را نگاه می‌کرد، گفتم:
- بفرمایید خانم آذرپی! اینجا هم خونه‌ی ما!
مهری با ابروهای بالا رفته کمی خود را پیش کشید و نگاهش را به در سفیدرنگ خانه دوخت.
- چقدر این‌جا قشنگه!
با تک ابرویی که بالا داده‌ بودم چرخیده و نگاهم را به نمای سنگ مرمر خانه و بعد به باغچه‌ی تقریباً خالی کنار در که فقط دو درخت نارنج کوچک و زوار در رفته در آن بود دوختم و به دنبال زیبایی که مدنظر مهری بود گشتم، اما چیزی نیافتم.
- این واقعاً نظر لطفته که میگی اینجا قشنگه، آخه من هرچی نگاه می‌کنم قشنگی نمی‌بینم.
مهری به اطراف سر چرخانده و گفت:
- چرا آقا! این‌جا از روستا قشنگ‌تره!
چشمانم بیشتر گرد شد.
- واقعاً دلت میاد اون هوای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,023
پسندها
16,356
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #334
به دنبال مهری قدم به داخل گذاشته و در را بستم. او همچنان با کنجکاوی اطراف را نگاه می‌کرد و هیجان او لبخند روی لبان من می‌آورد. پریزاد که به گمانم صدای بسته شدن در او‌ را به حیاط کشانده‌ بود، با دیدن ما ذوق‌زده از چارچوب در ساختمان سر به عقب چرخاند و بلند گفت:
- مامان! عروس و دوماد اومدن!
و خودش شتابان دمپایی‌هایش را به پا کرد و به طرف ما دوید.
- سلام خان‌داداش! سلام عروس‌خانم!
سلام دادم و تمام حواسم روی مهری متمرکز شد. او که با آمدن پریزاد دست از دیدن اطراف برداشته بود، با لبخند سلام کرد. پریزاد که دیگر به ما رسیده‌ بود، دستانش را باز کرد و مهری را در آغوش کشید.
- چقدر تغییر کردی دختر!
مهری که از حرکت ناگهانی پریزاد معذب شده‌ بود و ابروهایش را درهم کرده‌ بود، نتوانست جوابی بدهد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,023
پسندها
16,356
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #335
پریزاد ادامه داد:
- باور کن من یکی بهت ایمان آوردم، هر کاری بخوای می‌کنی و هیچی هم جلودارت نیست.
انگشتم را مقابلش گرفتم.
- هیچ‌وقت مهرزاد رو دست کم نگیر!
در همین زمان که من و پری مشغول حرف‌های آهسته بودیم، مادر بدون توجه به ما دست مهری را گرفت و داخل برد. من و پریزاد متعجب به رفتن آن دو نفر نگاه کردیم. پریزاد با آرنج به پهلویم زد و با اشاره‌ی چشم و ابرو به مادر و مهری گفت:
- میگم آقامعلم! این الان مصداق نو که اومد به بازار نیست؟
سری تکان دادم.
- دقیقاً همون بود، دیگه شدیم کهنه‌ی دل‌آزار!
پریزاد نفس درون سینه‌اش را به صورت هوف بیرون داد:
- هی روزگار... دیدی داداش دستی‌دستی چیکار کردی؟ دیگه مامان ما رو حساب هم نمی‌کنه، می‌خوام ازت شاکی باشم، اما وقتی به این فکر می‌کنم بیشتر خودت ضرر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,023
پسندها
16,356
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #336
لب‌هایش را جمع کرد.
- می‌دونی خیلی بدجنسی؟
به طرف خانه به راه افتادم.
- زدی ضربتی، ضربتی نوش کن پری‌خانم!
به در ورودی رسیده و می‌خواستم کفشم را دربیاورم. پریزاد خود را به من رساند.
- اگه تقاصشو بدم چی؟
- مثلاً چطور؟
- ببین تا اینجایید من ماشینمو می‌زنم بیرون، تو بیار داخل، خوبه؟
ابرویی بالا انداختم.
- نه این کمه، یه بار بامیه بخوری، بد نمی‌شه!
کفشم را بیرون آورده و پا به داخل راهرو گذاشتم.
- به خدا می‌میرم بخورم، ببین تو که می‌خوای عروسی بگیری، سالن آرایش با من!
ایستادم و رو به او کردم.
- با تو؟
- آره با عطراجون هماهنگ می‌کنم بهت تخفیف حسابی بده.
- اینی که گفتی کیه؟
پریزاد چشم گرد کرد.
- عطرا عقیقی! استاد آرایشگریمه، یه سالن داره بیا و ببین...
میان کلامش رفتم.
- خوب بذار روش فکر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 11)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا