نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان چیناچین | دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع دردانه. ع.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 110
  • بازدیدها 2,719
  • کاربران تگ شده هیچ

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,426
پسندها
11,337
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #51
چند دقیقه بعد کاپشن سیاه‌رنگم را پوشیدم و از در مدرسه بیرون رفتم. کمی در حاشیه جاده از شیب کوه پایین رفتم. صدای شلپ قدم گذاشتنم در چاله‌های آب مرا به فکر مهری و کفش ناجورش می‌انداخت. برای آن نمی‌توانستم کاری بکنم اما برای خیس شدنش چرا. به مغازه‌ی غفور رسیدم به این امید که آنچه را می‌خواهم در مغازه‌ای که همه‌چیز دارد، پیدا کنم.
- سلام آقاغفور!
غفور که کنار بخاری نفتی روی چهارپایه نشسته بود با شنیدن صدایم بلند شد.
- سلام آقامعلم! حالتون چطوره؟
- خوبم... کار و کاسبی چطوره؟ فکر نمی‌کردم سر ظهر توی بارون باز باشید.
- سلامت باشین، خونه‌ی ما پایین نیست که بخوام تعطیل کنم برم، همین چسبیده به مغازه‌ست توی بارون و غیر بارون و ظهر گرما هم تعطیل نمی‌کنم، صبح میام تا شب هم هستم.
- خدا به کارت برکت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,426
پسندها
11,337
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #52
غفور دوباره مشغول‌کندو‌کاو میان قفسه شد.
- من که از خودم نمیگم، اصلاً مگه چیزی هم می‌دونم که بگم، مردم میگن هرکی باهاش مراوده کنه بداقبالی میفته توی زندگیش.
- این خرافات رو دیگه از کجا آوردین؟
غفور از انتهای لباس‌های درون قفسه چیزی را بیرون آورد و درحالی‌که از چارپایه پایین می‌آمد گفت:
- شاید شما چون ندیدید بگید خرافات، ولی اتفاقایی افتاده که مردمو ترسونده، حق دارن.
غفور بارانی سورمه‌ای رنگ را روی پیشخوان گذاشت. همان‌طور که بارانی را برمی‌داشتم تا بررسی کنم گفتم:
- مثلاً چی دیدین از این دختر؟
- آقا! همین که این دختر به دنیا اومد پدر خدا بیامرزش ورشکست شد و کلی بدهی بالا آورد، یوسف برادر یحیی پسر خوب و درسخونی بود، رفت شهر همون‌جا کار راه انداخت، موندگار شد و زن گرفت. چندین سال بود که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,426
پسندها
11,337
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #53
از مغازه‌ی غفور در خلاف جهت شیب برگشتم و به قهوه‌خانه‌ی یحیی رفتم. همین که روی تخت چوبی نشستم صدای محمدامین مرا متوجه خود کرد.
- سلام آقامعلم!
- سلام، مهری نیست؟
- نه همین الان رفت.
سری تکان دادم.
- بگو آقایحیی بیاد.
محمدامین چشمی گفت و‌ داخل رفت. چند لحظه بعد یحیی بیرون آمد.
- به! سلام آقامعلم! چی می‌خورید براتون بیارم؟
- چیزی نمی‌خورم اومدم باهات حرف بزنم.
- بیاین داخل! اینجا بارون زده شل شده.
- ایرادی نداره، تخت که خیس نیست، همین‌جا خوبه.
یحیی دستانش را با دستمال یزدی که همیشه به کمرش وصل بود پاک کرد.
- بفرمایید! چاووش کاری کرده؟
بارانی را که غفور در یک پلاستیک سفیدرنگ گذاشته بود را به طرف یحیی گرفتم.
- امروز مهری تو‌ی بارون اومده بود مدرسه سرتاپاش خیس شده بود. اینو بده بهش، روزهای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,426
پسندها
11,337
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #54
تمام شب را با یاد چهره‌ی زیبا و سفید مهری که موهای فر پریشانش آن قاب کرده‌بود خوابیدم و صبح با افکار پریشان در کلاس حاضر شدم. مهری بدون تأخیر با همان بارانی در کلاس حاضر شد. دیدن بارانی در تنش باعث شد قند در دلم آب شود. در تمام طول درس بخشی از حواسم پی ذوق‌زدگی مهری از آن لباسی بود که حتی زیبایی هم نداشت. یک لحظه از تنش بیرون نیاورد که آن را چون بقیه به چوب‌لباسی آویزان کند. هنگام نشستن روی نیمکت صاف و مرتب می‌نشست و مدام به آستین‌هایش و کش‌‌بافت‌هایی که سر آستینش بود دست می‌کشید. رفتارها و لبخندی که مدام روی لبش بود مرا نیز به لبخند وا می‌داشت.
بعد از ساعت مدرسه و زمانی که مشقش را تمام کرد سراغ کارش رفت و من آن‌ها را چک کردم و باز وقتی به کنارم برگشت به خاطر اشتباهاتی که در ریاضی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,426
پسندها
11,337
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #55
روزهای زمستان هم گذشت و من خرسند از کارم، خصوصاً از مهریِ دست‌ساخته‌ام، روستا را ترک کرده برای تعطیلات به شهر خودم برگشتم. در تمام نزدیک به بیست روز‌ تعطیلات، یک قسمت از ذهنم پیش مهری بود. پیش چشمان سیاه و موهای فر او، ابتدا دربرابر افکارم مقاومت می‌کردم اما کم‌کم به خودم حق دادم به مهری فکر کنم، چرا که او‌ دست‌ساخته‌ی من بود. مهری‌ای که من در ابتدای سال تحصیلی تحویل گرفتم دختر افسرده‌ای بود که نه حرف می‌زد و نه چیزی از درس سوم می‌دانست، اما‌ مهری‌ای را که قبل از عید به روستا تحویل داده بودم، دختر شاد و سرزنده‌ای بود که گرچه هنوز فقط با من حرف میزد، اما روخوانی‌اش با همه‌ی مکث‌ها بی‌غلط بود، املای کلماتش وضع قابل قبولی یافته بود و هنوز کمی در درس ریاضیات لنگ میزد و فقط به خاطر همین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,426
پسندها
11,337
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #56
در پایان مدرسه مهری مشغول نوشتن مشقش شد و من برخلاف همیشه کلاس را ترک نکردم و نگاهم را به او دوختم. برخلاف همیشه بی‌حرف مشق‌هایش را نوشت و برایم آورد و‌ خواست به سر کارش برود که گفتم:
- امروز‌ همه‌جا تمیزه، نیاز به تمیز کردن هیچ جایی نیست، بمون همین‌جا!
مهری بی‌حرف کنار دستم ایستاد و من دفترش را باز کردم. از دیدن مشقش وحشت کردم. باز چند صفحه مشق بسیار بدخط با غلط‌های واضح و زیاد تحویلم داده‌بود. عصبی دفتر را بدون نگاه بیشتر روی میز پرت کردم.
- این چه وضعه مشق نوشتنه؟ چی توی این بیست روز به سرت اومده؟ تو این جوری مشق می‌نوشتی؟
بدون حرف و سر به زیر دستش را پیش آورد تا بزنم. من هم آن‌قدر عصبی شده‌بودم که‌ خواسته‌اش را بی‌جواب نگذاشتم و کف هر دو دستش را سرخ کردم. مهری بدون آن‌که آخ بگوید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,426
پسندها
11,337
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #57
مقنعه را روی میز انداختم و با غم گفتم:
- چیکار‌ با موهات کردی؟
- هیچی!
محکم‌تر باید برخورد می‌کردم.
- گفتم موهات چی شده؟
دستانش را از روی سرش برداشت و درهم پیچاند و تا «آقا»ی ضعیفی از دهانش بیرون آمد، بر سرش فریاد کشیدم:
- فقط بگو چی سر موهات اومده؟
جوابی نداد و نفس‌نفس زنان و لرزان به من خیره شد.
- جواب ندی مطمئن باش این بار به سیلی قانع نیستم و کتک بدی می‌خوری.
اشک از کناره‌های چشمش روان شد و با گریه گفت:
- کار...کار...چاووشه...اول تعطیلات.... قبل عید... یه روز... یه روز داشتم از خونه‌ی خاله بتول برمی‌گشتم... رو‌ی پل بزرگه وایساده بودن... چاووش و دوستاش... اول... مسخره‌ام کردن... خواستم برم... جلومو گرفتن... دوره‌ام کردن... نتونستم فرار کنم... ترسیدم... نشستم روی زمین و جیغ کشیدم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,426
پسندها
11,337
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #58
طاقتم از حرف‌هایی که می‌شنیدم طاق شد. دو بازوی او را که هنوز اشک‌ می‌ریخت و حرف میزد گرفتم و با عصبانیت تکان دادم.
- چرا می‌ذاری بهت زور بگن؟ چرا گذاشتی موهاتو کوتاه کنن؟ ها؟
ترسیده گریه‌اش بند آمده بود.
- آقا! اونا پسر بودن، زیاد بودن.
با ضرب بازوهایش را رها کردم.
- باید جلوشون درمیومدی، باید چنگ می‌زدی توی صورتشون، لگد مینداختی، موهاشونو می‌کشیدی، گازشون می‌گرفتی، اما نمی‌ذاشتی دستشون بهت بخوره، ولی تو همون‌جا نشستی فقط جیغ کشیدی.
- آقا من نمی‌تونم... .
همان‌طور‌ باتحکم گفتم:
- می‌تونی، باید بتونی، تو هیشکی رو‌ غیر خودت نداری، باید یاد بگیری به هر کی اذیتت کرد چنگ و دندون نشون بدی، اون‌قدر وحشی بشی که کسی جرئت نکنه نزدیکت بشه، باید مثل یه سگ‌ وحشی بشی و پاچه هر کی بهت بد نگاه کرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,426
پسندها
11,337
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #59
دلم لرزید، اما نمی‌توانستم جلوی این دختر کوتاه بیایم. او‌ زیادی ترسو بود و اجازه می‌داد هرکـس هر بلایی را سرش دربیاورد، باید این ترس را می‌ریخت و آن نام‌ها را به زبان می‌آورد وگرنه ترسو بودنش باعث می‌شد بلاهای بدتر و غیرقابل جبرانی را پسران اراذل بر سرش بیاورند و او هم کسی را نداشت که پشتیبانی‌اش کند.
ضربه اول کمربند که به پهلویش خورد آخ دردناکی گفت و وسط کلاس به زمین خورد. من هم دست نگه نداشتم و تا جایی که توان داشتم خشمم را با ضربات کمربند روی تن او‌ تخلیه کردم اما او‌ زبان باز نکرد. همین که دست نگه داشتم متوجه شدم از هوش رفته؛ پشیمانی تمام وجودم را گرفت. تن سبک دخترک را آغوش گرفته و به اتاقم بردم. او‌ را تکیه زده به رختخواب‌های چیده‌شده کنار دیوار نشاندم. کمی آب به صورتش زدم و او...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,426
پسندها
11,337
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #60
صبح فردا، مهری را انتهای صف صبحگاه دیدم، نگاهش برقی داشت که با دیروز‌ متفاوت بود. وقتی بچه‌ها وارد کلاس می‌شدند، او‌ را صدا زدم و ایستاد.
- سلام آقا!
- سلام! حالت خوبه؟
- آره آقا!
با لبخندی که روی لبش آمد، فهمیدم این دختر، دختر دیروز نیست. خرسند سرم را تکان دادم.
- پس برو کلاس!
مهری داخل کلاس رفت و من نیز لحظاتی بعد با برداشتن وسایلم به کلاس رفتم.
زنگ تفریح به عادت همیشه از پنجره‌ی دفتر، بچه‌ها را زیر نظر گرفته‌بودم. مهری باز همان جای همیشگی‌اش نشسته‌بود. چاووش هم چون همیشه مشغول فوتبال بازی کردن با حسین و دانیال بود و رهام و زهیر بچه‌های کلاس اولی را هم به عنوان دروازه‌بان داخل دروازه گذاشته بودند. چاووش به صورت واضحی از دو نفر دیگر سرتر بود و خصلت زورگویی‌اش باعث می‌شد که در بیشتر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا