- ارسالیها
- 1,426
- پسندها
- 11,337
- امتیازها
- 30,873
- مدالها
- 18
- نویسنده موضوع
- #51
چند دقیقه بعد کاپشن سیاهرنگم را پوشیدم و از در مدرسه بیرون رفتم. کمی در حاشیه جاده از شیب کوه پایین رفتم. صدای شلپ قدم گذاشتنم در چالههای آب مرا به فکر مهری و کفش ناجورش میانداخت. برای آن نمیتوانستم کاری بکنم اما برای خیس شدنش چرا. به مغازهی غفور رسیدم به این امید که آنچه را میخواهم در مغازهای که همهچیز دارد، پیدا کنم.
- سلام آقاغفور!
غفور که کنار بخاری نفتی روی چهارپایه نشسته بود با شنیدن صدایم بلند شد.
- سلام آقامعلم! حالتون چطوره؟
- خوبم... کار و کاسبی چطوره؟ فکر نمیکردم سر ظهر توی بارون باز باشید.
- سلامت باشین، خونهی ما پایین نیست که بخوام تعطیل کنم برم، همین چسبیده به مغازهست توی بارون و غیر بارون و ظهر گرما هم تعطیل نمیکنم، صبح میام تا شب هم هستم.
- خدا به کارت برکت...
- سلام آقاغفور!
غفور که کنار بخاری نفتی روی چهارپایه نشسته بود با شنیدن صدایم بلند شد.
- سلام آقامعلم! حالتون چطوره؟
- خوبم... کار و کاسبی چطوره؟ فکر نمیکردم سر ظهر توی بارون باز باشید.
- سلامت باشین، خونهی ما پایین نیست که بخوام تعطیل کنم برم، همین چسبیده به مغازهست توی بارون و غیر بارون و ظهر گرما هم تعطیل نمیکنم، صبح میام تا شب هم هستم.
- خدا به کارت برکت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر