• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان چیناچین | دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع دردانه. ع.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 51
  • بازدیدها 1,215
  • کاربران تگ شده هیچ

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,221
پسندها
8,915
امتیازها
27,673
مدال‌ها
17
سطح
17
 
  • نویسنده موضوع
  • #51
چند دقیقه بعد کاپشن سیاه‌رنگم را پوشیدم و از در مدرسه بیرون رفتم. کمی در حاشیه جاده از شیب کوه پایین رفتم. صدای شلپ قدم گذاشتنم در چاله‌های آب مرا به فکر مهری و کفش ناجورش می‌انداخت. برای آن نمی‌توانستم کاری بکنم اما برای خیس شدنش چرا. به مغازه‌ی غفور رسیدم به این امید که آنچه را می‌خواهم در مغازه‌ای که همه‌چیز دارد، پیدا کنم.
- سلام آقاغفور!
غفور که کنار بخاری نفتی روی چهارپایه نشسته بود با شنیدن صدایم بلند شد.
- سلام آقامعلم! حالتون چطوره؟
- خوبم... کار و کاسبی چطوره؟ فکر نمی‌کردم سر ظهر توی بارون باز باشید.
- سلامت باشین، خونه‌ی ما پایین نیست که بخوام تعطیل کنم برم، همین چسبیده به مغازه‌ست توی بارون و غیر بارون و ظهر گرما هم تعطیل نمی‌کنم، صبح میام تا شب هم هستم.
- خدا به کارت برکت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,221
پسندها
8,915
امتیازها
27,673
مدال‌ها
17
سطح
17
 
  • نویسنده موضوع
  • #52
غفور دوباره مشغول‌کندو‌کاو میان قفسه شد.
- من که از خودم نمیگم، اصلاً مگه چیزی هم می‌دونم که بگم، مردم میگن هرکی باهاش مراوده کنه بداقبالی میفته توی زندگیش.
- این خرافات رو دیگه از کجا آوردین؟
غفور از انتهای لباس‌های درون قفسه چیزی را بیرون آورد و درحالی‌که از چارپایه پایین می‌آمد گفت:
- شاید شما چون ندیدید بگید خرافات، ولی اتفاقایی افتاده که مردمو ترسونده، حق دارن.
غفور بارانی سورمه‌ای رنگ را روی پیشخوان گذاشت. همان‌طور که بارانی را برمی‌داشتم تا بررسی کنم گفتم:
- مثلاً چی دیدین از این دختر؟
- آقا! همین که این دختر به دنیا اومد پدر خدا بیامرزش ورشکست شد و کلی بدهی بالا آورد، یوسف برادر یحیی پسر خوب و درسخونی بود، رفت شهر همون‌جا کار راه انداخت، موندگار شد و زن گرفت. چندین سال بود که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 1, مهمان: 0)

عقب
بالا