متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان چیناچین | دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع دردانه. ع.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 98
  • بازدیدها 2,388
  • کاربران تگ شده هیچ

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,385
پسندها
10,781
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #81
در اتاقم روی تخت دراز کشیده و درحالی‌ که دستانم را زیر سرم گذاشته‌بودم به سقف خیره شده و در فکر مهری، موهای سحرانگیزش، چشمان جادویی‌اش و خنده‌های زیبایش فرو رفته‌بودم. من برای بدست آوردن مهری باید به روستا می‌رفتم، اما‌ کسی نباید دلیل واقعی رفتنم را می‌فهمید. باید در روستا زندگی می‌کردم تا بتوانم‌ از نزدیک مراقب مهری باشم. کافی بود سه‌ سال آینده هم شاگردم باشد، این‌گونه می‌توانستم مهری را همان‌طور که می‌خواهم تربیت کنم. اکنون چهارده‌ساله بود و سه‌ سال دیگر هفده‌ساله می‌شد، در آن صورت همان‌ موقعی که ششم را تمام‌ می‌کرد من می‌توانستم از او‌ برای همسری خودم خواستگاری کنم. همسری که خودم‌ تربیت کرده و از همه لحاظ دلخواه خودم باشد.
غرق در افکار لذت‌بخشم بودم که مادر بدون در زدن وارد اتاق...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,385
پسندها
10,781
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #82
مادر که دید بحث با من فایده‌ای ندارد با آرامش گفت:
- پسرم! عزیزم! روستا برای چند روز‌ اون هم‌ تفریحی‌ جای خوبیه، اما‌ نه برای همیشه و زندگی.
- ولی من تصمیمو گرفتم‌ و‌ حتماً برای‌ زندگی‌ می‌رم‌ روستا.
مادر چند لحظه با اخم نگاهم کرد و بعد یک‌دفعه بلند شد.
- پس حرف آخرت همینه؟
خودم‌ را روی تخت جلو‌ کشیدم و دوباره لبه‌ی تخت نشستم.
- نه یه حرف دیگه هم دارم.
ابروهای مادر‌ از هم‌ باز شد و‌ کاملاً به‌ طرفم‌ چرخید:
- چی؟
- می‌خوام‌ سهممو از کارگاه بابا بفروشم.
ابروهای مادر‌ دوباره‌ درهم‌ رفت و‌ با حال زاری گفت:
- اونو‌ دیگه برای چی می‌خوای؟
نگاهی به‌ پریزاد انداختم که تکیه از دیوار گرفته و‌ به‌ ما‌ نزدیک‌ میشد.
- برای خونه زندگیم توی‌ روستا پول‌ لازم‌ دارم.
مادر کلافه دستی به‌ صورتش کشید.
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,385
پسندها
10,781
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #83
زمانی کسی بود که سال‌ها کارگاه جوشکاری پدر را در اجاره‌ی خود داشت. از حرف پریزاد اخم کردم.
- زمانی کاری کرده؟ حرفی زده؟
مادر و‌ پریزاد هر دو به طرفم برگشتند و قبل از پریزاد مادر گفت:
- نه پریزاد شلوغش می‌کنه.
پریزاد دستش را عصبی تکان داد.
- چی‌چی رو‌ شلوغش می‌کنه؟ اجاره کم میده، بعدش هم کلی منت می‌ذاره، این کارگاه قدیمیه، برقش اِله، آبش بِلِه.
پریزاد کمی مکث کرد و آرام‌تر گفت:
- کارگاه که فروش‌ بره هرکی سهم خودشو برمی‌داره هر کاری خواست باهاش می‌کنه.
پریزاد رو به مادر کرد.
- مهرزاد که حقوق بگیره، تازه نصف حقوقشو هم می‌ریزه به حساب شما، من هم که دیگه کم‌کم می‌خوام برم‌ سر کار.
من و‌ مادر‌ هر دو با هم گفتیم:
- سر کار؟
و من ادامه دادم:
- از کی تا حالا؟
پریزاد کمی خود را عقب کشید.
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,385
پسندها
10,781
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #84
پریزاد سرخوش عقب رفت.
- نه بابا... زنه... اصلاً هروقت این کارم تموم شد خواستم برم پیش اون، میگم خودت بیا ببینش، خوبه؟
با خیال راحت نگاه از پریزاد گرفتم.
- این خوبه!
مادر معترض گفت:
- خواهر برادری بریدید و دوختید، من هم که هیچ کاره.
پریزاد به‌ طرف مادر برگشت و‌ دست روی‌ شانه‌ی مادر گذاشت.
- قربون مامان خوشگلم‌ برم‌! شما‌ که‌ گفتید راضی هستید برم‌ سرکار، بعد هم من و شما واقعاً به چندرغاز پول اجاره‌ی اون‌جا نیاز نداریم، اصلاً شما‌ سهمتو ببر بذار تو‌ی کارگاه عمو، مگه‌ پارسال نمی‌گفت کارگاهو بفروشیم‌ تو‌ی مبل‌سازیش شریک‌ شیم؟
مادر شانه‌اش را از دستان پریزاد آزاد کرد.
- شما‌ دوتا چتون شده؟ دستی‌دستی دارید پشتوانه‌ی آینده‌تونو به باد می‌دید، مگه من پیرزن چقدر خرج دارم‌ که فکر می‌کنید دارم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,385
پسندها
10,781
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #85
بالاخره طی یک هفته‌ی بعد کارگاه پدر را به همان زمانی نام فروختم. گرچه در ابتدا حرف از مبالغ پایینی میزد اما هنگامی که مشتری‌های دیگری را برای بازدید بردم راضی شد به مبلغ منصافه‌تری بخرد. بعد از فروش با محاسبات دقیق سهم هر کداممان را مشخص کرده، به حساب‌های بانکی واریز کردم و فردای همان روز راهی روستا شدم تا برای زندگی‌ام در آنجا فکری بکنم.
نزدیک ظهر بود که به روستا رسیدم. به امید دیدن مهری مستقیم به قهوه‌خانه رفتم و روی تخت همیشگی‌ام نشستم اما خبری از مهری نبود. یحیی مشتاقانه به استقبالم آمد.
- سلام آقامعلم! حالتون چطوره؟
- سلام آقایحیی! امروز سرت خلوته.
یحیی با دستمالش عرق پشت گردنش را پاک کرد.
- بله آقا! تابستونا همیشه مشتری کمتره، ولی امروز هم چون بعد دو روز تعطیلی باز کردم، کمتر هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,385
پسندها
10,781
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #86
- وای آقامعلم! شما اومدین؟
به طرف دیگر جاده نگاه کردم. مهری با یک سبد حصیری که به پهلو زده‌بود از روی یکی‌ از پل‌های فلزی که دو‌ طرف رودخانه را به هم‌ وصل می‌کرد در حال آمدن بود. لبخند به لب ایستادم.
- چطوری مهری؟
مهری همان لباس سرهمی گلدارش را پوشیده‌بود و با همان روسری پهن سیاهرنگ و دو طرفش را دور گردنش چرخانده و در پشت گردنش آن‌ها را بسته‌بود. هرچه دقت کردم طره‌ای از موهای فرفری‌اش مشخص نبود. مهری نزدیکم رسید.
- ممنونم آقا! فکر نمی‌کردم این‌قدر زود بیاین.
لبخندم از دیدن مهری روی لب‌هایم ماند.
- اومدم که دیگه بمونم روستا، تو کجا میری؟
مهری اشاره‌ای به سبد دستش کرد.
- آقاحسام یه چین از باغشو تموم کرد. میوه دادن ببرم برای خاله بتول، بعدش هم میرم‌ قهوه‌خونه.
سری تکان دادم و نگاهی به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,385
پسندها
10,781
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #87
روی تخت قهوه‌خانه نشستم. مهری باز پشت به من مشغول شست‌وشو بود. یحیی درون قهوه‌خانه مشغول بود و محمد‌امین برای گرفتن سفارشم آمد. با سلام دادن محمدامین، متوجه شدم مهری برگشت و‌ لحظه‌ای مرا دید. محمدامین که داخل رفت، نگاهم را به طرف مهری چرخاندم. لگن پر از فنجان را برداشت، بلند شد و آن را کنار دیوار قهوه‌خانه گذاشت و کمی به من نزدیک شد و با صدای آهسته‌ای گفت:
- آقا! شنیدم عموم به عماد گفت شما اومدین این‌جا بمونین.
لبخند روی صورتم پهن‌تر شد.
- خونه‌ای که برای معلم ساختن رو اجاره کردم.
- چه خوب!
صدای ذوق‌زده‌ی مهری با تشر یحیی خاموش شد.
- تن‌لش! کارت تموم شده این‌جا وایسادی؟
مهری سرش را زیر انداخت و دیگر چیزی نگفت. دلخور از رفتار یحیی گفتم:
- من داشتم باهاش حرف می‌زدم.
مهری عقب رفت و لگن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,385
پسندها
10,781
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #88
محمد‌امین نگاهش را به پشت سر من داد و گفت:
- اونو هم خودم‌ حل می‌کنم.
دستش را بلند کرد و با صدای بلندی گفت:
- مهیار! چاووش! بیاین اینجا کارتون دارم.
به عقب برگشتم. چاووش را همراه با مهیار برادر محمدامین که یکی از پسرهای بیکار روستا و رفیق چاووش بود، دیدم که از جاده در حال عبور بودند. با صدازدن محمدامین راهشان را کج کرده و به طرف ما آمدند و با من سلام و علیک‌ کردند. محمدامین گفت:
- مهیار! می‌خوام با چاووش و صنم و مهری برید خونه‌ی معلم رو برای آقای آذرپی تمیز کنید.
مهیار که قدبلندتر و لاغرتر از چاووش بود متعجب «ما؟» گفت و‌ محمدامین اخم کرد:
- بله شما!
نگاهم را به چهر‌ه‌ی مهیار که همچون برادرش سبزه بود انداختم و گفتم:
- بچه‌‌ها من الان می‌خوام ناهار بخورم، یه ساعت دیگه جلوی خونه باشید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,385
پسندها
10,781
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #89
به هر حالی که بود ناهار را تمام کرده و به همراه مهری به طرف خانه به راه افتادیم. حرف زدن با مهری لذت‌بخش بود.
- مهری! از این‌که بمونم روستا تو خوشحال میشی؟
مهری که نگاهش روی زمین بود سرش را بالا آورد.
- آره آقا خیلی!
- یعنی ناراحت نشدی دوباره منو دیدی؟
نگاهم میخ چشمان سیاهرنگ سحرانگیزش ماند.
- نه آقا! تازه خوشحالم‌ شدم... آقا وقتی دیدم ماشینتون جلوی قهوه‌خونه‌س، گفتم برای برداشتنش میاین، کلی کارمو طول دادم که بیاین ببینمتون.
از جواب دور از انتظارم شاد شدم. توقع داشتم مهری به خاطر کتک‌هایی که از من خورده بود، چشم دیدن مرا نداشته‌باشد.
- واقعاً؟ فکر نمی‌کردم دوباره دوست داشته‌باشی منو ببینی.
داخل‌ کوچه‌ی کنار مدرسه پیچیدیم.
- نه آقا! شما خیلی خوبید.
از این تعریف، آن هم از زبان مهری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,385
پسندها
10,781
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #90
مهری در را بست و به طرف من برگشت.
- چرا حمومو آوردن توی اتاق؟
با انگشت اشاره‌ام کمی کف سرم را خاراندم.
- خب بعضی خونه‌ها رو این‌جوری درست می‌کنن.
نگاهش را به طرف در حمام چرخاند.
- چقدر جالب!
بعد از چند لحظه به طرف من برگشت.
- این‌جوری خیلی‌خوبه، اگه مهمون بیاد خونتون دیگه اذیت نمی‌شید برید حموم.
- خب حالا به نظرت این‌جا خونه‌ی خوبیه؟
مهری همان‌طور که از کنارم رد میشد تا از اتاق خارج شود گفت:
- آقا! همه‌ی خونه‌های این بالا از خونه‌های اون پایین قشنگ‌ترن، تازه به مدرسه هم نزدیکید، خیلی خوبه.
از جایی که ایستاده‌بودم چرخیدم تا دوباره مهری در دیدم باشد. چقدر حسرت داشتم که چرا مهری همسرم نیست؟
- مهری! می‌خوام برای خونه وسایل بگیرم به نظرت چه جور وسایلی بگیرم؟
مهری ایستاد و‌ متعجب به طرفم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا