- ارسالیها
- 1,315
- پسندها
- 10,159
- امتیازها
- 30,873
- مدالها
- 18
- نویسنده موضوع
- #81
در اتاقم روی تخت دراز کشیده و درحالی که دستانم را زیر سرم گذاشتهبودم به سقف خیره شده و در فکر مهری، موهای سحرانگیزش، چشمان جادوییاش و خندههای زیبایش فرو رفتهبودم. من برای بدست آوردن مهری باید به روستا میرفتم، اما کسی نباید دلیل واقعی رفتنم را میفهمید. باید در روستا زندگی میکردم تا بتوانم از نزدیک مراقب مهری باشم. کافی بود سه سال آینده هم شاگردم باشد، اینگونه میتوانستم مهری را همانطور که میخواهم تربیت کنم. اکنون چهاردهساله بود و سه سال دیگر هفدهساله میشد، در آن صورت همان موقعی که ششم را تمام میکرد من میتوانستم از او برای همسری خودم خواستگاری کنم. همسری که خودم تربیت کرده و از همه لحاظ دلخواه خودم باشد.
غرق در افکار لذتبخشم بودم که مادر بدون در زدن وارد اتاق...
غرق در افکار لذتبخشم بودم که مادر بدون در زدن وارد اتاق...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.