متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان دلیما | نگین حلاف کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Asteria
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 26
  • بازدیدها 263
  • کاربران تگ شده هیچ

Asteria

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
26
پسندها
42
امتیازها
40
  • نویسنده موضوع
  • #11
نفسی با حرص به بیرون می‌فرستم و سری به تاسف تکان می‌دهم. از روی تخت بلند می‌شوم و می‌گویم:
- زیادی برات غم‌انگیز بود و این وقت شب اومدی برا انتقام نه؟ می‌دونم که... .
- همشو خوندم.
اخمی می‌کنم و سوالی قدیمی را تکرار می‌کنم:
- کلاس تندخوانی رفتی. نه؟
- یاد گرفتن تندخوانی همیشه ملزم به کلاس رفتن نیست. با تمرینات ساده‌ای مثل برعکس خوندن یک کتاب و انگشت‌بری هم میشه راحت یادش گرفت.
کتاب را به سینه‌ام می‌فشارد و صدایش به نزدیک‌ترین شکل ممکن به گوشم می‌رسد.
- برای من که، کمتر از یه ماه طول کشید.
مقابلم ایستاده است و رنگ چشمان جنگلی‌اش، در ظلمات اتاقم گم گشته‌اند. نجواگونه می‌گویم:
- حالا دوسش هم داشتی؟
- به شخصه از خوندن عقده‌های بچگانه و بدنویسی راجب والدین لذت نمی‌برم.
تصویر جدیدم، دست به جیب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Asteria

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
26
پسندها
42
امتیازها
40
  • نویسنده موضوع
  • #12
خود را گول می‌زنم، خدا می‌داند با گفتن این جمله از جانبش، چه ترسی به جانم افتاده است. حتی یک بار هم به ذهنم خطور نکرده است. می‌دانستم می‌میرم، اما نمی‌دانستم پس از مرگم، قرار است به چه برسم. به کجا بروم و آیا برمی‌گردم؟ هر چند پاسخ سوال آخرم را خود می‌دانم. معلوم است خیر.
- چه خوب، ولی من می‌ترسم.
خیره‌اش می‌شوم، با آن‌که در تصویر سرامیک‌های سرد اتاقم نمی‌بینمش، اما خیره‌اش می‌شوم. تصور کردن تنها چیزی‌ست که هرگز از آن عاجز نبوده‌ام. حال می‌فهمم، من نیز از مرگ می‌ترسم، زیرا او از آن می‌ترسد. اما می‌گویم:
- بود و نبودم فرقی به حال هیچ‌کس نداره، به هر حال مرگ چیزی بوده که به اندازه‌ی کافی انتظارش رو کشیدم، حالا هم که جواب انتظاراتم اومده، پس ازش نمی‌ترسم.
زبان کلام و زبان ذهنم چه دگرسان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Asteria

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
26
پسندها
42
امتیازها
40
  • نویسنده موضوع
  • #13
***
تمام محتویات معده‌ام را بالا می‌آورم. سیفون را با چشمانی خیس می‌کشم و در توالت فرنگی را با غضب می‌بندم.
- پیوند، حالت خوبه؟
پس طرفدارانم در پشت در صف کشیده‌اند. در را می‌گشایم و با چهره‌ی آشنای آن پرستار مواجه می‌شوم.
- ممنون، خوبم.
گویی چند ثانیه بعد از استشمام بوی استفراغم چشمانش ریز می‌شود و لبخندش محو.
- چرا بالا آوردی؟ همه چيز روبراهه؟
- از سوپای گندیده‌ی این روانی‌خونه متنفرم!
چند ثانیه‌ای صدایش را نمی‌شنوم اما انگار که تازه حرفم را درک کرده، آرام و مردانه می‌خندد. با لحنی که خود گویی دوستانه و من جاه طلبانه می‌خوانمش، می‌گوید:
- حق با توئه واقعاً افتضاحن، بیا یه چیزه بهتر بهت بدم.
و من نیز همانند دختربچه‌ای که گول غریبه‌های خندان را می‌خورد، پی آن چیزه بهتر به دنبالش راه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Asteria

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
26
پسندها
42
امتیازها
40
  • نویسنده موضوع
  • #14
صدای ریزخند آرامش را می‌شنوم. صندلی‌اش را نزدیکتر می‌کند و صدای قیژ_قیژ کشیدنش بر روی زمین، اخمی بر ابرویم می‌آورد.
- دیگه می‌تونی بدون هیچ مشکلی خنده‌ها رو ببینی، به جای این‌که بشنوی. پرواز پرنده‌ها رو ببینی، رقص برگ‌ها به وسیله‌ی باد رو ببینی!
لبخندی بر لبم نشست. اگر بگویم از توصیفات شیرین و پرمعنایش بدم آمد دروغ گفته‌ام.
- شاعری؟
آرام می‌خندد و می‌گوید:
- چشم‌هات به شعر گفتن وادارم می‌کنند.
به زور محتويات دهانم را قورت می‌دهم. باید بحث را عوض کنم. پس می‌گویم:
- شخصی به اسم آدونیس رو می شناسی؟
خود نمی‌دانم چرا ناگاه چنین چیزی از دهانم در آمد. از یک طرف گمان می‌کردم به دلیل این‌که در بخش او نیست چیزی ازش نمی‌داند اما در کمال تعجبم می‌گوید:
- آره، چطور؟
و سیل سوالاتم شروع می‌شود.
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Asteria

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
26
پسندها
42
امتیازها
40
  • نویسنده موضوع
  • #15
قاشق را در کاسه می‌گذارم.
- گفتم که، رفتارش عجیب نبود.
دلم هوای یک نوشیدنی کرده است.
- نه اونو که می‌دونم، چیزه دیگه‌ای؟
دستی بر شکمم می‌کشم و می‌گویم:
- منظورتو نمی‌فهمم.
- هیچی ولش کن.
می‌خواهم تقاضای نوشابه کنم.
- من میرم یه جا و برمی‌گردم. همین‌جا بمون باشه؟
پس نوشابه‌ی من چه؟
- خودم می‌تونم برگردم.
- نه نه ابداً. خیلی خطرناکه.
بچه نیستم. بیست سال سن از خدا گرفته‌ام.
- پیوند، بهم قول بده جایی نمیری تا برنگردم، باشه؟ همین چند دقیقه پیش نزدیک بود با مخ بیفتی زمین.
- نزدیک نبود، کاملاً افتادم.
- خب ولی خداروشکر که آسیب چندانی ندیدی، اما واسه احتیاط هم جایی نمیری باشه؟
اگر برود از کجا نوشابه پیدا کنم؟
- پیوند؟
- بله؟
- باشه؟
- باشه باشه.
اصلاً در مورد چه حرف می‌زد؟
- الان میام.
و صدای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Asteria

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
26
پسندها
42
امتیازها
40
  • نویسنده موضوع
  • #16
خدایا کاش دو چشمِ اضافه داشتم تا حرکت چشمان گیج و زیبایش را بنگرم. کاش.
- خب، مردم وقتی زمان مرگشونو می‌فهمن یه لیست قبل از مرگ آماده می‌کنن.
این بد است‌. اصلاً به چیزی که از دهانم در آمده فکر نکردم. چگونه ادامه‌اش دهم؟
- خب، تو الان لیست داری؟
چرا در ذهنم نقشه‌ام کامل‌تر بود و الان گویی چیزی مبهم است؟ معلوم است که ندارم. بی‌محابا می‌گویم:
- نه ولی الان می‌تونم بنویسم.
صدایش نزدیک‌تر می‌شود.
- و من چرا باید کمکت کنم؟
چشمانم در گوی‌های سبز او میخ شده و تن صدایم بی اختیار پایین می‌رود.
- پس کی باید کمکم کنه؟
مکث. گوی‌های سبز. تصویری که نمی‌خواهم هرگز عوض بشود. خدایا، برای اولین بار از داشتن بیماری‌ام خشنودم.
- منو قاطی این مسخره بازیا نکن. از اتاقم برو بیرون!
دلم از لحن بی‌تفاوت و دل سنگش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Asteria

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
26
پسندها
42
امتیازها
40
  • نویسنده موضوع
  • #17
- نه یه روزی رو پاکش کن.
- با خودکار دارم می‌نویسم.
- خب خطش بزن.
- جلوه‌اش بد میشه.
- این نامه منه تو چرا جلوه‌اش برات مهمه؟
- چون دست خطم برام مهمه.
- باشه باشه، نمی‌خواد پاکش کنی.
در لجبازی حریفش نمی‌شوم. در این مورد شاید، بسیار برتر از من باشد. یادم رفت. داشتم گریه می‌کردم.
- خب، ادامه‌اش؟
و حرف‌هایی که با کمی تلخیص به مکانشان برگشتند؛ آن هم در کنار بغضی که از بین رفته و دیگر گلویم را اذیت نمی‌کند. با صدایی آرام می‌گویم:
- اگه یه روزی توی اون دنیا ببینمت، یه دل سیر بغلت می‌کنم و می‌بوسمت. دیگه نمیذارم ازم جدا شی و توی خونه‌ی بهشتی‌مون تا ابد زندگی می‌کنیم.
نفسی عمیق می‌کشم و ادامه می‌دهم:
- دوست داشتم این تصور واقعی باشه، ولی چیزهای عالی هیچ‌وقت واقعی نیستن.
دست‌هایم را محزون در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Altinay*

Asteria

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
26
پسندها
42
امتیازها
40
  • نویسنده موضوع
  • #18
- واسه تویی که قراره بمیری معلومه که ترس چیزی نیست. ولی من تازه از اون جای وحشتناک‌تر اومدم و حالا حالاها هم قصد برگشت ندارم.
- مگه چی‌کار کردی که بردنت به یه جای وحشتناک و الانم این‌جایی؟
- آدم کشتم.
متعجب نشدم‌. زیرا به او می‌خورد.
- جداً؟
و سکوت می‌کند. تازه فهمیدم! از قاتل‌های مسکوت خوشم می‌آید.
- آدونیس؟
چه آوردن نامش بر زبانم حس سرخوشی دارد. از بس زیباست.
- پیوند، چی از جونم می‌خوای؟
چه نامم از زبان او زیباست. حتی زمانی که کلافه است.
- می‌خوام که ببرمت بیرون.
- و منم نمی‌خوام برم بیرون!
پریشانم کرده است. ناگاه لحن و صدایم بچگانه می‌شود:
- بی‌خیال، خیلی خوش می‌گذره.
- به تو شاید ولی به من نه.
- با یه ساعت نبود من و تو آب از آب تکون نمی‌خوره.
- ببخش که تو همین یه ساعت تنها جایی که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Asteria

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
26
پسندها
42
امتیازها
40
  • نویسنده موضوع
  • #19
با چشمانی از حدقه در آمده به دیوار خیره شده‌ام. آخر چگونه فکر کردم می‌توانم ذره‌ای برایش مهم باشم؟ خدایا چه بر سرم آمده؟ اصلاً با این همه بی‌تفاوتی من چرا به خود زحمت دهم؟ چرا محبت را گدایی کنم؟ اصلاً خودم می‌روم. به جهنم!
سرعت قدم‌هایم بالاتر از حد معمول است. در اطرافم فقط دار و درخت می‌بینم. تنها و پیاده جاده را دنبال می‌کنم. ده دقیقه است که فقط راه می‌روم و مقصد را نمی‌دانم. کمی دلم گرفته و بغض کرده‌ام. تا حالا تنهایی مطلق در این حد روحم را خراش نداده است. آخر عمری و افسردگی؟ نوبر است. به راستی که نوبر است!
- کار دومت هم انجام شد.
شوک شده‌ام. سرم را به سمتش می‌گیرم و بعد همان ثانیه‌ها می‌بینمش. کاملاً عادی دست‌هایش را در جیب شلوارش گذاشته و در کنارم راه می‌رود. هنوز از دستش ناراحت و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Asteria

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
26
پسندها
42
امتیازها
40
  • نویسنده موضوع
  • #20
- با این لباسا؟ سریع می‌فهمن فراری‌ایم. بعد هم زنگ می‌زنن به تیمارستان.
و انگشت شصتم را به حالت مرگ به روی گردنم افقی حرکت می‌دهم و می‌گویم:
- کله‌مون کنده‌ست.
و اصلاح می‌کنم:
- نه ببخشید، کله‌ی آقا آدونیس کنده‌ست. کله‌ی من که خودش قراره زیر تیغ جراحی بره.
صدای نفس عمیقش را می‌شنوم.
- واقعاً قراره جراحیت ناموفق باشه؟
- الکی اومدیم این‌جا واسه انتخاب قطعه؟
- پیوند، من جدیم!
- مگه من نیستم؟
- دکترهای این‌جا واقعاً کارشون خوبه.
- درمانت کردن نکنه؟
- نه، هنوزم انگیزه‌ام به کشتن یکی سرجاشه.
دست بر روی کنجکاوی‌ام نگذار. خود به زور کنترلش می‌کنم.
- مگه چی‌کار کرده؟
- بیا برگردیم. دیر میشه.
- باشه.
و کنجکاوی‌ام را به مرگ برسان. تو تنها کسی هستی که این اجازه را به او می‌دهم. قاتلِ مسکوتِ زیبای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 1)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا