• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان دلیما | نگین حلاف کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Asteria
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 72
  • بازدیدها 802
  • کاربران تگ شده هیچ

Asteria

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
17/8/24
ارسالی‌ها
75
پسندها
245
امتیازها
1,048
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
***
قطرات باران، تن خود را با نهایت قوا بر پنجره‌‌های تیمارستان می‌کوبیدند. رعد و برق نعره می‌کشید و نورش، فضای راهروی تاریک تیمارستان را دهشت‌انگیزتر می‌کرد.
کفش‌های پلاستیکی صورتی‌ام، بر کف سرامیک سفید تیمارستان صدای جیرجیر از خود در می‌آورند و بخار نفس‌هایم، از دهانم به آرامی خارج می‌شدند.
در هوای طوفانی و باغچه‌ هوس کردن، دگر برای خود معرکه‌ای‌‌ست. آن هم چه ضدحالی که نم‌نم آرام باران ناگاه طوفان شود و با همان یک تکه لباس، یک سرماخوردگی شدید نوش جان کنم.
هر چند من دگر در آن حد ساده لوح نیستم که فقط به بهانه‌ی دیدن باران، قوانین‌ تیمارستان را درهم شکنم و در راهروهای خوفناکش پرسه زنم. شاید هم، هستم. چه می‌دانم!
با لباس‌هایی که از سر و رویش آب می‌چکد، در اتاقم را به آرامی باز می‌کنم و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Asteria

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
17/8/24
ارسالی‌ها
75
پسندها
245
امتیازها
1,048
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
کمرش راست شده و در همان حالت خشک، بی‌هیچ تغییر احساسی، فقط به کتاب‌های قفسه‌ام نگاه می‌کند. این‌که در این نور کم، مغزم همچنان به پردازش تکه‌تکه‌ی تصاویر ادامه می‌دهد خشنودم می‌کند. هر چند، کاش تصاویر متحرک هم می‌شدند، آن‌گاه دیگر هیچ دلیلی برای مرگ نداشتم. مانند گربه‌ای که موشی چموش گرفته باشد و از موقعیتش خوشحال است، لبخندی باظفر می‌زنم و می‌گویم:
- پس چرا می‌خوای باهام بیشتر وقت بگذرونی؟
با شجاعت به چشم‌هایش نگاه می‌کنم. نگاهش سرد است، اما نمی‌توانم از احساساتش کاملاً سر در بیاورم.
- من فقط می‌خوام کتاب بخونم.
و هنوز جمله‌اش در گوشم می‌پیچد. جمله‌ای بی‌چهره، بی‌هیچ نشانی از هیجان یا احساس.
- بعد از مرگم می‌تونی همشون رو داشته باشی.
با کمی مکث، دوباره آوای زیبایش را می‌شنوم:
- گمون نکنم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Asteria

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
17/8/24
ارسالی‌ها
75
پسندها
245
امتیازها
1,048
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #13
چشمانم از فرط گرد شدن نزدیک است از جا دربیایند. می‌خندم. با صدای بلند می‌خندم، انقدر بلند که انگار خنده دارترین جوک جهان را برایم تعریف کرده باشند.
- حالت خوبه؟ همنشین بد تاثیر گذاشته روت‌ها!
- اون همنشین بد تویی؟
- نکنه غیر از من همنشین‌های دیگه هم داری؟
و هیچی نمی‌گوید. کنارش جای می‌گیرم و به ماهی خیره می شوم که محل رهگذری ابرهای سیاه آسمان است. زیباتر از همیشه به نظر می‌رسد. ولیکن نه زیباتر از شخص کنارم. می‌گوید:
- توی این بیمارستان روانی، تنها روانی‌ای که برای همنشین شدن مناسبه، تویی.
می‌گویم:
- الان تعریف کردی یا تخریب؟
- خودت چی فکر می‌‌کنی؟
یک لحظه سکوت، مکث می‌کنم و سرم را پایین می‌اندازم. احساس می‌کنم تمام این وضعیت بیش از حد عجیب است.
- فکر می‌کنم زیادی تنهایی. نظرت چیه نمیرم؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Asteria

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
17/8/24
ارسالی‌ها
75
پسندها
245
امتیازها
1,048
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #14
***
تمام محتویات معده‌ام را بالا می‌آورم. سیفون را با چشمانی خیس می‌کشم و در توالت فرنگی را با غضب می‌بندم.
- پیوند، حالت خوبه؟
پس طرفدارانم در پشت در صف کشیده‌اند. در را می‌گشایم و بعد از پنج ثانیه، با چهره‌ی آشنای آن پرستار مواجه می‌شوم. لبخندی مصنوعی از لایه‌های دلواپسی و نگرانی، بر لب دارد. سرد می‌گویم:
- ممنون، خوبم.
گویی چند ثانیه بعد از استشمام بوی استفراغم چشمانش ریز می‌شود و لبخندش محو.
- چرا بالا آوردی؟ همه چيز روبراهه؟
به گوشم، پرسش‌هایش به نظر غیرواقعی و بی‌منطق می‌آید. چرا باید همه چیز روبراه باشد؟ اینجا، در اینجا هیچ‌چیز روبراه نیست.
- از سوپای گندیده‌ی این روانی‌خونه متنفرم!
چند ثانیه‌ای صدایش را نمی‌شنوم اما انگار که تازه حرفم را درک کرده، آرام و مردانه می‌خندد. با لحنی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Asteria

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
17/8/24
ارسالی‌ها
75
پسندها
245
امتیازها
1,048
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #15
صدای ریزخند آرامش را می‌شنوم. صندلی‌اش را نزدیک‌تر می‌کند و صدای قیژقیژ کشیده شدن پایه‌های فلزی آن روی زمین سرد و مرمرین، در گوشم می‌پیچد. اخمی ناخودآگاه روی پیشانی‌ام شکل می‌گیرد. نور آفتاب از پنجره به صورتش می‌تابد و عسلی چشمانش و قهوه‌ای روشن موهایش را به رخ می‌کشد. از قصد دوست دارد زیر آفتاب بیاید؟ می‌ترسد زیبایی‌های معمولی‌اش را کامل به تصویر نکشد؟
- دیگه می‌تونی بدون هیچ مشکلی خنده‌ها رو ببینی، به جای این‌که بشنوی. پرواز پرنده‌ها رو ببینی، رقص برگ‌ها به وسیله‌ی باد رو ببینی!
صدایش، آرام اما گرم، در فضا شناور می‌شود. چیزی در آهنگ گفتارش هست که انگار می‌خواهد مرا به رویاهای خودش بکشاند؛ اما بنده خیلی‌وقته دستم را از رویاپردازی شسته‌ام. هرچند، اگر بگویم از توصیفات شیرین و پرمعنایش بدم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Asteria

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
17/8/24
ارسالی‌ها
75
پسندها
245
امتیازها
1,048
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #16
کاسه‌ی غذا را کمی جلوتر می‌برم و به او نزدیک‌تر می‌شوم. سایه‌ی چهره‌اش، که در نور زرد کم‌رنگ آشپزخانه افتاده، چیزی در خود دارد که برایم نامفهوم است.
- قرار بود تو هم باهام بخوری.
او نگاهش را پایین می‌اندازد. صدای آرام برخورد انگشتش به بدنه‌ی لیوان هنوز ادامه دارد.
- نه، زیاد گشنه‌‌م نیست.
اما من می‌دانم که مسئله‌ی گرسنگی نیست. البته من هم شخصی نیستم که تعارف کنم. سری با بی‌خیالی تکان می‌دهم و خود را به خوردن مشغول می‌کنم.
- خب، قراره تا چند روز فقط روی تخت ببینمت.
- برای چی؟
- خب، یکم بخیه‌هات طول می‌کشن تا خوب بشن.
گمان نکنم چند روز باشد. به گمانم منظورش چند ماه است.
- موهاتم که... .
دستی به موهایم می‌کشم. با لحنی تحسرآمیز می‌گویم:
- کامل می‌زننشون، نه؟
موهایم به باسنم می‌رسیدند. یادم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Asteria

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
17/8/24
ارسالی‌ها
75
پسندها
245
امتیازها
1,048
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #17
***

ده دقیقه در آن‌جا مانده بودم. خبری از او نشد. خود را به یقین رساندم که من به حرف او گوش داده‌ام؛ اما حرف حوصله‌ی سر رفته‌ام بی‌شک مهم‌تر است. از آشپزخانه بیرون آمده و در راهروی مردان چرخ می‌زدم.
بیماری نمی‌بینم زیرا که همه در طبقه‌ی پایین بودند. مانند همیشه.
فکر فردا، مغزم را پر کرده است. فکر به آدونیس، تنها فکری‌ست که از فکر مرگم قوی‌تر است. به او که فکر می‌کنم، بدبختی فردا را از یاد می‌برم. نمی‌دانم این مرد غریبه، چطور در ذهنم رسوخ کرده‌ است. نکند علائم بلوغم در این سن تازه آشکار شده‌اند؟
صدای باز شدن یک در را می‌شنوم و سرم را سریعاً به عقب برمی‌گردانم. بعد از پنج ثانیه چشمانم با دیدن چشمان جنگلی‌اش رنگ حیرت و ذوق پیدا می‌کنند. حتی خدا هم برای تشبیه زیبایی این آدم، عاجز و ناتوان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Asteria

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
17/8/24
ارسالی‌ها
75
پسندها
245
امتیازها
1,048
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #18
چرا در ذهنم نقشه‌ام کامل‌تر بود و الان گویی چیزی مبهم است؟ معلوم است که ندارم. بی‌محابا می‌گویم:
- نه ولی الان می‌تونم بنویسم.
صدایش نزدیک‌تر و آرام‌تر می‌شود.
- و من چرا باید کمکت کنم؟
چشمانم در گوی‌های سبز او میخ شده و تن صدایم بی اختیار پایین می‌رود.
- پس کی باید کمکم کنه؟
مکث. گوی‌های سبز. تصویری که نمی‌خواهم هرگز عوض بشود. خدایا، برای اولین بار از داشتن بیماری‌ام خشنودم.
- منو قاطی این مسخره بازیا نکن. از اتاقم برو بیرون!
دلم از لحن بی‌تفاوت و دل سنگش می‌گیرد اما بنده سمج‌تر از این حرف‌هایم. می‌گویم:
- ببین، نمی‌دونم مشکلت چیه یا چرا این‌جایی. ولی توی زندگیم هیچ‌وقت دلیلی واسه زنده موندن نداشتم و الانم که قراره بمیرم، می‌خوام بدون حسرت کارهایی که نکردم بمیرم.
منتظر جوابش می‌مانم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Asteria

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
17/8/24
ارسالی‌ها
75
پسندها
245
امتیازها
1,048
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #19
و حرف‌هایی که با کمی تلخیص به مکان‌شان بازگشتند؛ آن هم در کنار بغضی که از بین رفته و دیگر گلویم را اذیت نمی‌کند. در عجبم؛ اما با صدایی آرام می‌گویم:
- اگه یه روزی توی اون دنیا ببینمت، یه دل سیر بغلت می‌کنم و می‌بوسمت. دیگه نمی‌ذارم ازم جدا شی و توی خونه‌ی بهشتی‌مون تا ابد زندگی می‌کنیم.
نفسی عمیق می‌کشم و ادامه می‌دهم:
- دوست داشتم این تصور واقعی باشه، ولی چیزهای عالی هیچ‌وقت واقعی نیستن.
دست‌هایم را محزون در پشت سرم می‌بندم.
- برای نوشتن این نامه خیلی دیر کردم و هر طور حساب می‌کنم، نمی‌تونم قبل از مرگم دوباره ببینمت. می‌دونی، شاید هیچ‌وقت نرسی، شاید زمانی که این نامه به دستت برسه منی نباشه.
اشک‌هایی که هنوز خشک نشده‌اند را با پشت دست می‌زدایم و می‌گویم:
- دوست دارم امیدوار باشم. ولی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Asteria

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
17/8/24
ارسالی‌ها
75
پسندها
245
امتیازها
1,048
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #20
و این‌بار قبل از گفتنش، خوب به آن فکر کرده‌ام. پیشاپیش جوابش را می‌دانم. محال است. محال ممکنه. اما باز هم پرسیدم. چرا؟ شاید برای اینکه هنوز هم، ته دلم، جایی برای امید مانده. هرچند کوچک، هرچند احمقانه.
- دوست نداری بریم بیرون؟
- تا حالا نرفتم.
- بیرون؟
- مشهد.
چه شباهتی! من هم نرفته‌ام. در واقع، خیلی جاها نرفته‌ام. آدم‌های زیادی هم ندیده‌ام. زندگی من همیشه محدود بوده به یک چهاردیواری. اول، دیوارهای یتیم‌خانه. بعد، دیوارهای مدرسه‌ی شبانه‌روزی. حالا هم که اینجا هستم، تنها چیزی که تغییر کرده، شکل و جنس دیوارهاست، نه چیزی بیشتر.
- خب پس بلند شو.
دستم را به طرفش دراز می‌کنم. سعی می‌کنم لبخند بزنم، طوری که انگار از چیزی نمی‌ترسم، که انگار این فقط یک ماجراجویی ساده است، نه یک دیوانگی خطرناک. با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 5)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا