• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان دلیما | نگین حلاف کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Asteria
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 72
  • بازدیدها 802
  • کاربران تگ شده هیچ

Asteria

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
17/8/24
ارسالی‌ها
75
پسندها
245
امتیازها
1,048
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #31
در لحن‌اش نه شوخی هست، نه ریشخند. سرد و واقعی. معده‌ام از ترس مچاله می‌شود.
- آدونیس بس کن!
انتظار داشتم بخندد، طعنه بزند، یا مثل همیشه حرف را عوض کند. اما این بار، در کمال تعجبم، بس می‌کند؛ اما جیغ‌ها قطع نمی‌شوند. شیون زنی که انگار در همسایگی آتش ما، پشت تاریکی شب، دردی را فریاد می‌زند.
آدونیس چوب‌های بیشتری در آتش می‌اندازد و زمزمه‌وار می‌گوید:
- لازم نیست بترسی.
می‌خواهم پاسخ بدهم، اما ناگهان در میان شیون‌ها، کلمه‌ای فارسی می‌شنوم. کلمه‌ای نامفهوم، اما آشنا. دلم یخ می‌زند. با هراس از جا می‌پرم:
-‌ شنیدی؟ یه چیزی به فارسی گفت!
-‌ پیوند، داری توهم می‌زنی. می‌دونی که صدای یه نوع جیرجیرکه‌ و من دارم باهات شوخی می‌کنم.
من نیز پاسخ می‌دهم:
-‌ و خودتم می‌دونی که توجیه علمی مسخره‌ایه!
-‌ هر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Asteria

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
17/8/24
ارسالی‌ها
75
پسندها
245
امتیازها
1,048
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #32
در تصویر بعد، دیگر خبری از آن نور آبی‌رنگ نیست و به گمانم گوشی را در جیبش گذاشته باشد. به سرعت دراز می‌کشم و کمی خود را جابه‌جا می‌کنم. صدای قدم‌هایش نزدیک می‌شوند، طوری که انگار صدای قدم‌های او مرا بیدار کرده باشد، چشم‌هایم را می‌گشایم.
کنار تن درازکشم نشسته و به آتش می‌نگرد. انعکاس آتش را در چشمان سبزش می‌بینم. آتشی که در قلبم پدید آورده بی شباهت به این آتش نیست و من نیز، از آتش گریزانم.
آتش همچنان در میان چوب‌های نیم‌سوخته زبانه می‌کشد. صدای ترق و تروق شاخه‌هایی که به آرامی می‌سوزند، در سکوت شب پیچیده است. جنگل جیغ نیز به خواب فرو رفته.
هوا سردتر شده، می‌نشینم و به آتش بیشتر نزدیک می‌شوم. همچنان تصویرش مقابل چشمانم است. سایه‌های شعله‌های آتش بر روی صورتش مهمان‌اند. در تصویر جدیدم سرش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Asteria

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
17/8/24
ارسالی‌ها
75
پسندها
245
امتیازها
1,048
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #33
دگر نگاهش را از من می‌دزدد. چوب را محکم‌تر در مشتش می‌گیرد، انگار که این یادآوری چیزی را در وجودش زنده کرده باشد. باید به او بگویم تصاویرم زیادی واضح‌اند، خود را انقدر با آن‌ها لو ندهد. من به تک‌تک جزئیات تصاویرم دقت می‌کنم. باید بی‌اغراق بگویم پنج ثانیه برای بررسی یک تصویر، اندکی زیاد نیز هست.
- یه مزاحم.
دود آتش در هوا می‌پیچد، بوی چوب سوخته با رطوبت خاک مخلوط می‌شود. احساس می‌کنم باید بیشتر بدانم.
- چی‌کار کرد که کشتیش؟
چوبی که در دست دارد، آرام در میان انگشتانش می‌شکند. متوجه می‌شوم که از گوشه‌ی چشم نگاهم می‌کند، اما این بار، چیزی در چهره‌اش تغییر کرده است.
- نمی‌خوام در موردش حرفی بزنم.
در تصویرم نگاهش سنگین است، انگار که می‌خواهد مرا از ادامه‌ی این سوالات منصرف کند. اما حالا که زخم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Asteria

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
17/8/24
ارسالی‌ها
75
پسندها
245
امتیازها
1,048
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #34
اخمی که روی پیشانی‌اش افتاده، سایه‌ای روی نگاهش انداخته که نمی‌توانم درست بخوانمش.
- خب... من که نمی‌تونستم تنهایی برگردم... .
جمله‌ام را نیمه‌کاره می‌گذارم. ناگهان فهمیدم این دلیل، بیش از حد ساده و پیش‌پاافتاده است.
- داری مزخرف تحویلم می‌دی!
صدایش محکم‌تر از قبل است. مثل کسی که سعی دارد مرا وادار کند حقیقتی را که نمی‌دانم، بدانم.
- یعنی چی؟ خودت گفتی بریم مشهد رو ببینیم. منم خداخواسته اومدم!
به نظر می‌رسد از این جوابم خوشش نمی‌آید. نگاهش در آن تصویر نکره‌ی بعد دوباره به شعله‌های آتش دوخته می‌شود. مثل کسی که چیزی را در ذهنش سبک‌سنگین می‌کند. بعد، با صدایی که حالا آرام‌تر اما جدی‌تر است، می‌گوید:
- ببین پیوند، در مورد گذشته‌ی من هیچی نپرس! چون داستانش قرار نیست به کارت بیاد.
چشمانم باریک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Asteria

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
17/8/24
ارسالی‌ها
75
پسندها
245
امتیازها
1,048
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #35
***
خورشیدِ لعنتی را آن بالا نمی‌خواهم. دوست دارم جنگل مانند دیشب تاریک باشد. نمی‌خواهم روی زننده‌ی بعضی‌ها را ببینم.
- پیوند! کجا موندی؟
نام کوفتی‌ام را به زبان نیاور! لایق زبانت نیست. اصلاً نمی‌دانم چطور شب را در این جنگل سپری کردم، با آن صداهای جیغ که گاهی خاموش می‌شد و لحظاتی بعد دوباره در تاریکی طنین می‌انداخت، آن سکوت سنگین بین هر فریاد یا سکوت‌های آدونیس و خیرگی‌ بی‌دلیلش به آتش، سوال‌های بی‌پاسخم، همه دست‌به‌دست هم داده بودند تا مرا تا مرز جنون ببرند. اما صبح که رسید، فهمیدم حق با آدونیس بود، واقعاً چیزی نبود که از آن بترسم. به گمانم او از جنگل جیغ، ترسناک‌تر باشد. چیزی که شب مرا تا سر مرگ برد موجودات ناشناخته‌ی این جنگل نبود، خودِ شخص از بود. بی‌پروا می‌گویم:
- من می‌خوام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Asteria

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
17/8/24
ارسالی‌ها
75
پسندها
245
امتیازها
1,048
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #36
از بین لایه‌های چرک روی صورتش، حتی بدون آن قانون پنج ثانیه می‌توانم چشمانش را ببینم که بین من و آدونیس جابه‌جا می‌شود. راست می‌گوید. ما هیچ شباهتی نداریم. نه در صورت، نه در صدا، نه در هیچ چیز دیگری.
- ناتنیه.
لبخندی گوشه‌ی لبم می‌لرزد. این یکی را دیگر کجای دلم بگذارم؟ او حالا نه‌تنها فراری‌ام داده، بلکه نسبت فامیلی هم برایم جور کرده!
مرد نگاهش را ریز کرده‌است. هنوز هم چیزی در ذهنش تکان می‌خورد. انگار که پازلی در ذهنش درست جور درنمی‌آید.
- من می‌تونم با گوشی‌تون یه تماس کوتاه بگیرم؟
مرد کمی مکث می‌کند. در تصویر بعد، گوشی را از جیب شلوار کثیفش بیرون آورده و سمت آدونیس گرفته است.
آدونیس بی‌حرف گوشی را گرفته و قدم‌هایش را به سمت درخت‌ها هدایت می‌کند. آن‌قدر بی‌تفاوت و خونسرد که انگار همه‌چیز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Asteria

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
17/8/24
ارسالی‌ها
75
پسندها
245
امتیازها
1,048
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #37
به گمانم نگاهش ناگهان به سمتم برمی‌گردد. این یکی را خوب نشانه گرفتم. ل*ب‌هایش در تصویرم کمی باز می‌شوند، اما صدایی نمی‌رسد. انگار که بخواهد چیزی بگوید اما بعد، در آخرین لحظه، منصرف شود.
- منظورت چیه؟
شانه بالا می‌اندازم.
- هیچی. همین‌جوری پرسیدم.
چیزی در چهره‌اش تغییر می‌کند. حالا نگاهش دیگر مثل قبل آرام نیست. انگار فهمیده باشد که این "همین‌جوری" واقعاً همین‌جوری نبوده.
مرد هنوز نگاهم را رها نکرده؛ من هم همین‌طور. اگر قرار است در این بازی سکوت، یکی‌مان اول چشم بردارد، آن من نخواهم بود.
چیزی درونم می‌گوید که او چیزی پنهان دارد. شاید از آن دسته آدم‌هایی باشد که همیشه مراقب‌اند چیزی لو ندهند، اما من دیگر از پنهان‌کاری‌های آدم‌ها خسته‌ام. از آدونیس، از آن تیمارستان لعنتی، از تمام رازهایی که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Asteria

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
17/8/24
ارسالی‌ها
75
پسندها
245
امتیازها
1,048
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #38
صدای آدونیس از پشت سرم بلند می‌شود، آرام اما محکم، درست مثل کسی که از قبل جواب را می‌داند و فقط می‌خواهد ببیند من چه دروغی سرهم می‌کنم.
-‌ نمی‌خوای بیای؟
برمی‌گردم و به او خیره می‌شوم. نگاه سبزش هنوز همان است. سرد، بی‌حس، بی‌اعتنا. آن‌قدر که دلم می‌خواهد این نگاه را از چهره‌اش پاک کنم، حتی اگر شده با چند جمله‌ی زهرآلود. اما نه، خسته‌تر از آنم که دست به حمله بزنم. آهی می‌کشم، عمیق و جان‌سوز، و به پاهایم جرأت می‌دهم تا قدم بردارند.
درست است، اگر بخواهم، می‌توانم فرار کنم. اما به کجا؟ آن طرف مرگ است، این طرف نیز که از مرگ بدتر نیست، هست؟
در عقب ماشین را باز می‌کنم و روی صندلی چرم‌مانند که بوی دود و جاده می‌دهد، جا می‌گیرم. در را محکم می‌بندم، گویی این یک عمل اعتراضی است، اما چه فایده؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Asteria

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
17/8/24
ارسالی‌ها
75
پسندها
245
امتیازها
1,048
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #39
اتاقم غرق در تاریکی است. تنها منبع نور، هاله‌ی ضعیفی است که از پشت پرده‌های ضخیم سرک می‌کشد، اما نمی‌تواند ظلمت شب را از بین ببرد. هوا سرد است، آن‌قدر که وقتی نفس عمیقی می‌کشم، بخار دهانم در هوا معلق می‌شود، مثل یک روح بی‌قرار که میان مرز خواب و بیداری گرفتار شده باشد.
نوبادی پایین تختم نشسته است.
سرش را میان دستانش گرفته و شانه‌هایش از شدت گریه می‌لرزند. اشک‌هایش بی‌صدا بر روی زمین می‌چکند، اما سنگینی غمش در هوا موج می‌زند. حضورش مانند سایه‌ای است که در آن تاریکی محو شده، اما همچنان حس می‌شود.
در ناگهان باز می‌شود. نور تند و بی‌رحمی از بیرون به داخل می‌پاشد. دکتر آذر با عجله وارد می‌شود، گویی که شنیده من در حال مردنم. قدم‌هایش را می‌بینم، شتابان، محکم، اضطراب در حرکتش آشکار است. در همان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Asteria

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
17/8/24
ارسالی‌ها
75
پسندها
245
امتیازها
1,048
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #40
آدونیس با لحنی محکم و بی‌تعارف می‌گوید:
- بپیچید سمت راست.
راننده بی‌چون‌وچرا فرمان را می‌چرخاند. جاده‌ی اصلی را پشت سر می‌گذاریم و وارد خیابانی فرعی می‌شویم که خلوت‌تر است. ساختمان‌های بلند و سایه‌افکن، نور کم‌جان خورشید را از خیابان دریغ کرده‌اند. سکوت سنگینی در ماشین حکم‌فرماست.
تا این لحظه ترس به دلم رخنه نکرده بود. اما حالا، کابوسم ماجرا را به چشمم عوض کرده. دست‌هایم را در هم قفل می‌کنم تا لرزششان را مخفی کنم. حس ناخوشایندی مثل خطری که از دور نزدیک می‌شود، آرام آرام به وجودم چنگ می‌زند. آدونیس دوباره دستور می‌دهد:
- سمت چپ.
راننده گوش می‌کند، بی‌آن‌که حرفی بزند، پیچ بعدی را نیز رد می‌کنیم‌.
- دوباره راست.
هیچ تردیدی در صدایش نیست و انگار نقشه‌ی این خیابان‌ها را از بر است. من اما،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 5)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا