• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان دلیما | نگین حلاف کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Asteria
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 72
  • بازدیدها 802
  • کاربران تگ شده هیچ

Asteria

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
17/8/24
ارسالی‌ها
75
پسندها
245
امتیازها
1,048
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #21
***
آسمان ابری و بی‌خورشید است. با او جلوی دیوار بلند و سفیدرنگ روان‌خانه ایستاده‌ام. من او را همراه خودم آوردم؟ این آدم کنارم، همان وجودیت اوست؟ بعد از جمله‌ی به ظاهر شجاعانه‌ام، صدای امیر در راهرو پیچیده بود و دنبالم می‌گشت. جوری بلند نامم را صدا می‌زد که خواستم در را باز کنم و بگویم من این‌جام انقدر با با بانگ بلندت به گوش‌های خودم و خودت آسیب نزن، اما آدونیس مچم را در دست گرفت. مرا در کمد اتاقش پنهان کرد و تا زمانی که امیر دل از راهرو کند، آن‌جا نگه‌ام داشت. در آخر در را به رویم باز کرد و گفت بریم؛ و خدا می‌دانست آن بریم گفتنش، زیباترین فعلی بود که در زندگی‌ام شنیده‌ام. اصلاً فکرش را نمی‌کردم و هنوز در خیال به سر می‌برم. من این‌جایم، کنار فرشته‌ام، رو به دیواری که ما را از دنیا جدا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Asteria

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
17/8/24
ارسالی‌ها
75
پسندها
245
امتیازها
1,048
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #22
دهانم خشک شده. از این ارتفاع، همه‌ چیز کوچک‌تر از حد معمول به نظر می‌رسد؛ اما ضربان قلبم بلندتر از همیشه در گوشم طنین می‌اندازد. سرم را برمی‌گردانم و می‌گویم:
- این صندلی رو بده بذارمش اون‌ور. تو یکی دیگه از اون‌جا بردار.
صندلی را به دستم می‌دهد و من با احتیاط آن را روی زمین، در سمت دیگر دیوار، می‌گذارم. برای فرود آمدن آماده می‌شوم.
-‌ دوربین داره همه چیو می‌گیره‌.
-‌ به درک! وقتی نگهبانی نباشه دوربین هم به هیچ دردی نمی‌خوره.
-‌ خب، اون پرستاره که می‌دونه تو نیستی، به کادر امنیتی خبر میده، بعد دوربین‌ها رو چک می‌کنن، رد مسیر دیوار رو می‌گیرن و در نهایت... پیدامون می‌کنن!
از بهانه‌هایش خسته شدم. حرف‌هایش در گوشم می‌پیچد اما دیگر معنایی ندارد. آرام پایم را بر روی صندلی می‌گذارم، نفسم را در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Asteria

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
17/8/24
ارسالی‌ها
75
پسندها
245
امتیازها
1,048
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #23
***
فصل سوم: جنگل جیغ
سرعت قدم‌هایم بالاتر از حد معمول است. در اطرافم فقط دار و درخت می‌بینم. تنها و پیاده، جاده‌ی وسط جنگل را دنبال می‌کنم. جاده‌ای که انگار هیچ مقصدی ندارد، فقط پیش می‌رود، بی‌آنکه راهی برای بازگشت بگذارد. ده دقیقه است که فقط راه می‌روم. ده دقیقه‌ای که انگار ده سال گذشته. نمی‌دانم کجا می‌روم. فقط می‌دانم نمی‌توانم بایستم، نمی‌توانم برگردم.
احساس می‌کنم چیزی در سینه‌ام می‌جوشد، چیزی سنگین، تلخ و خفه‌کننده. دلم گرفته و بغض کرده‌ام. بغضی که مثل تیغی در گلویم گیر کرده، نه می‌شکند، نه پایین می‌رود، فقط می‌سوزاند.
خیر، در آن چشمان سبزش، هیچ مهر و عطوفتی نبود. نه نگاهی که پناهم دهد، نه لرزش کلامی که نشان دهد حتی لحظه‌ای به رفتنم فکر کرده است. من، به خیالم، گمان کردم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Asteria

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
17/8/24
ارسالی‌ها
75
پسندها
245
امتیازها
1,048
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #24
در تصویری بعد از پنج ثانیه، دستش را به سمت چیزی که نمی‌دانم چیست به شکل اشاره گرفته است. به آن چیز نگاه می‌کنم و پنج ثانیه‌ای صبر. قبرستان است. چه زودتر از انتظارم رسیده‌ایم. احساس می‌کنم پاهایم سست شده‌اند. کاش این قدم زدن، همین‌طور ادامه پیدا می‌کرد. کاش هرگز نمی‌رسیدیم. کاش این مسیر تا ساعت‌ها یا شاید سال‌ها طول می‌کشید و امان از این کاش‌های محال. امان.
- این‌جا عالیه.
و صدایش مسرور می‌شود:
- به قطعه‌ات سلام کن!
بعد صبرم ماتم می‌برد. چیزی که او به آن اشاره کرده بود، یک مکان خالی بین دو قبر است. عجب.
- دقیقاً چرا عالیه؟
- آفتابگیرش خوبه. جلوش درخت نیست و می‌تونی از نور آفتاب لذت ببری.
سکوت.
- سمت چپت هم خانوم کلثوم شاهی و سمت راستت خانوم عصمت موسوی خوابیده. دو تا خانوم مسن که خوش‌رو و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Asteria

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
17/8/24
ارسالی‌ها
75
پسندها
245
امتیازها
1,048
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #25
متعجب، اما هم‌چنان در حال تحلیل، می‌گویم:
- با این لباس‌ها؟ سریع می‌فهمن فراری‌ایم. بعد هم زنگ می‌زنن به تیمارستان.
و با دست، انگشت شستم را به نشانه‌ی مرگ، آرام روی گردنم حرکت می‌دهم.
- کله‌مون کنده‌ست.
و با لبخندی تلخ اصلاح می‌کنم:
- نه ببخشید، کله‌ی آقا آدونیس کنده‌ست. کله‌ی من که خودش قراره زیر تیغ جراحی بره.
انگار برای لحظه‌ای، نفسش سنگین می‌شود. می‌توانم صدای عمیق کشیدن نفسش را بشنوم.
- واقعاً قراره جراحیت ناموفق باشه؟
از سؤالش شوکه نمی‌شوم. او همیشه مستقیم می‌پرسد، بی‌هیچ لفافه‌ای، بی‌هیچ ترسی. اما من، لحظه‌ای مکث می‌کنم؛ و بعد، ساده، آرام، با تلخی زمزمه می‌کنم:
- الکی اومدیم این‌جا واسه انتخاب قطعه؟
سکوت. سکوتی که حتی باد سرد زمستان نیز آن را نمی‌شکند.
- پیوند، من جدی‌ام!
لبخند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Asteria

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
17/8/24
ارسالی‌ها
75
پسندها
245
امتیازها
1,048
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #26
***
داریم به تیمارستان نزدیک و نزدیک‌تر می‌شویم. همان ساختمان بلند و خاکستری، ساختمانی که ترس شب‌هایش، همچون سایه‌ای سنگین بر وجودم نشسته است. دیوارهای بلند و پنجره‌های میله‌دارش را خوب می‌شناسم. این‌جا را خوب می‌شناسم. این‌جا جایی‌ست که باید باشم. یا شاید هم، چاره‌ای ندارم جز آن‌که باشم.
چشمانم تصویر گوشه‌ی دیوار را نشانم می‌دهند. آن دو صندلی سفید آشنا، درست کنار دیوار، مثل دو شاهد خاموش، به ما زل زده‌اند. یادآورِ روش فرارمان هستند، من که فقط به نبوغ‌مان لبخند می‌زنم. صدایی از دور نظرم را جلب می‌کند:
- اون‌ طرف جنگل رو بگرد. چند بار بهت بگم؟
و بعد صداها در گوشم، عجیب ساکت می‌شوند. دارند دنبال‌مان می‌گردند؟ استرس به قلبم هجوم می‌آورد، از سرنوشت خودم و آدونیس به وحشت افتاده‌ام. متوجه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Asteria

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
17/8/24
ارسالی‌ها
75
پسندها
245
امتیازها
1,048
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #27
من از مرگ نمی‌ترسم، اما از دیدن آن موجودات ماوراءالطبیعه می‌ترسم، کاش از سمت روستا برویم. نه، نمی‌خواهم به این طریق بمیرم. او که همیشه روان‌خانه را جزو گزینه‌هایش قرار می‌داد. ناخودآگاه صدایم بالا می‌رود:
- تو نبودی که می‌گفتی...
اما او می‌بُرد:
-‌ من دارم درخواست قبل از مرگ تو رو اجرا می‌کنم. من که حوصله‌ی اون‌جا رو ندارم. مکان کسل‌کننده‌ایه.
-‌ اون‌وقت جنگل جیغ خیلی خفنه؟
برای لحظه‌ای نگاهش را به چشمانم می‌دوزد. چشمانی که من هیچ‌وقت نمی‌توانم به‌درستی ببینم.
- به پشت سرت نگاه کن. می‌تونی همین الان برگردی و با مرگی که ازش حرف می‌زنی روبه‌رو بشی، یا همراه من از جنگل جیغ رد شی و به مشهد برسیم. همون‌جایی که از همون اول دوست داشتی بریم.
مسکوت می‌شوم. مرگ، یا او؟
سر بر می‌گردانم و بعد از پنج...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Asteria

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
17/8/24
ارسالی‌ها
75
پسندها
245
امتیازها
1,048
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #28
می‌ترسم. حس می‌کنم مزاحم بزرگی در زندگی‌اش شده‌ام. از خود گذشتم، اگر او به خاطرم در دردسر بزرگی بیفتد خود را هیچ‌وقت نمی‌بخشم، شاید هم در همين‌ جا بمیرم. به وسیله‌ی همان موجودات جنگل‌ جیغ. بنابراین باید حرف دلم را به او بگویم. بگویم که واقعاً بی‌دلیل و به دور از انتظارم، چه زود به او دل داده‌ام. می‌خواهم بگویم دوستش دارم‌. نوک زبانم است.
در ذهنم کامل شده. همین است. من خواهم توانست. به او خواهم گفت. چیزی نمانده. به ل*ب‌هایم التماس می‌کنم تا کمی تکان بخورند. زبانم نمی‌چرخد. چرا نمی‌توانم بگویمش؟ یک جمله‌ی ساده‌ است و گفتن‌اش تنها به یک ثانیه زمان نیاز دارد. چرا زمان از دستم فرار می‌کند؟ چرا زبان، فرمان مغزم را دریافت نمی‌کند؟
دارم یخ می‌زنم. نه. این فکر از ذهنم نگذشته بود، بلکه بی‌اجازه،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Asteria

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
17/8/24
ارسالی‌ها
75
پسندها
245
امتیازها
1,048
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #29
***
آسمان کم‌کم دارد لباس تیره‌اش را تن می‌کند. باد شاخه‌های درختان را به بازی گرفته و بوی خاک مرطوب در مشامم می‌پیچد. جنگل، با آن سایه‌های کش‌دار و صداهای گنگ، مثل موجودی زنده به نظر می‌رسد که نفس می‌کشد، می‌نگرد، و انتظار می‌کشد. به فرشته‌ام نگاه می‌کنم و می‌گویم:
- داره شب میشه.
او اما بی‌اعتنا، تنها به اطراف می‌نگرد، انگار که حرفم را نشنیده باشد. اخم کمرنگی بر صورتم می‌نشیند و دوباره می‌گویم:
- چرا هر چی میریم نمی‌رسیم؟
دیگر نمی‌توانم او را فرشته‌ام صدا کنم. حداقل فرشتگان اهمیتی، هرچند اندک، به انسانی مانند من نشان می‌دهند. خونم به جوش می‌آید، کلافه می‌غرم:
- آدونیس!
و او، با لحن کلافه‌تری از من، پاسخ می‌دهد:
- بله؟
دهانم برای اعتراض باز شده، اما ناگهان چیزی توجهم را جلب می‌کند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Asteria

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
17/8/24
ارسالی‌ها
75
پسندها
245
امتیازها
1,048
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #30
نفس راحتی می‌کشم. خیالم کمی راحت می‌شود، اما ترسم هنوز در سینه‌ام تیر می‌کشد.
ده دقیقه‌ای را با چشمان نیمه‌بینایم چوب جمع کرده‌ام، اما به دور از نامردی، بیشتر کار را آدونیس انجام داده است. صدای فندک به گوشم می‌رسد. اخم می‌کنم و پس از پنج ثانیه، نگاهم به فندک استیل در دستش خیره می‌شوم. او فندک دارد؟ سیگار می‌کشد؟
نگاهم روی فندک استیلش قفل شده است. نور زرد و لرزان شعله، خطوط فلزی آن را برق می‌اندازد، انگار که برای لحظه‌ای، در دل تاریکی جنگل، ستاره‌ای بر کف دستانش سوسو بزند. اخم می‌کنم.
- تو فندک داری؟
سؤالم در هوای شب معلق می‌ماند. باد، با زوزه‌ای آرام، برگ‌های خشک را می‌رقصاند. ل*ب‌هایم را تر می‌کنم.
- تو سیگار می‌کشی؟
در تصویرم آدونیس، بدون اینکه سرش را بلند کند، گویی انگشت شست‌اش را روی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 5)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا