- تاریخ ثبتنام
- 17/8/24
- ارسالیها
- 75
- پسندها
- 245
- امتیازها
- 1,048
- مدالها
- 3
سطح
2
- نویسنده موضوع
- #21
***
آسمان ابری و بیخورشید است. با او جلوی دیوار بلند و سفیدرنگ روانخانه ایستادهام. من او را همراه خودم آوردم؟ این آدم کنارم، همان وجودیت اوست؟ بعد از جملهی به ظاهر شجاعانهام، صدای امیر در راهرو پیچیده بود و دنبالم میگشت. جوری بلند نامم را صدا میزد که خواستم در را باز کنم و بگویم من اینجام انقدر با با بانگ بلندت به گوشهای خودم و خودت آسیب نزن، اما آدونیس مچم را در دست گرفت. مرا در کمد اتاقش پنهان کرد و تا زمانی که امیر دل از راهرو کند، آنجا نگهام داشت. در آخر در را به رویم باز کرد و گفت بریم؛ و خدا میدانست آن بریم گفتنش، زیباترین فعلی بود که در زندگیام شنیدهام. اصلاً فکرش را نمیکردم و هنوز در خیال به سر میبرم. من اینجایم، کنار فرشتهام، رو به دیواری که ما را از دنیا جدا...
آسمان ابری و بیخورشید است. با او جلوی دیوار بلند و سفیدرنگ روانخانه ایستادهام. من او را همراه خودم آوردم؟ این آدم کنارم، همان وجودیت اوست؟ بعد از جملهی به ظاهر شجاعانهام، صدای امیر در راهرو پیچیده بود و دنبالم میگشت. جوری بلند نامم را صدا میزد که خواستم در را باز کنم و بگویم من اینجام انقدر با با بانگ بلندت به گوشهای خودم و خودت آسیب نزن، اما آدونیس مچم را در دست گرفت. مرا در کمد اتاقش پنهان کرد و تا زمانی که امیر دل از راهرو کند، آنجا نگهام داشت. در آخر در را به رویم باز کرد و گفت بریم؛ و خدا میدانست آن بریم گفتنش، زیباترین فعلی بود که در زندگیام شنیدهام. اصلاً فکرش را نمیکردم و هنوز در خیال به سر میبرم. من اینجایم، کنار فرشتهام، رو به دیواری که ما را از دنیا جدا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش