متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان دلیما | نگین حلاف کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Asteria
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 26
  • بازدیدها 258
  • کاربران تگ شده هیچ

Asteria

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
26
پسندها
42
امتیازها
40
  • نویسنده موضوع
  • #21
درخت‌های انبوه و برخط دورمان را فرا گرفته‌اند‌. پرندگان نغمه سر می‌دهند و دیگر دیدی به جاده‌ی کنارمان ندارم. می‌گوید:
- درست مثل یه جنگل معمولیه.
و می‌گویم:
- آره آره. بذار شب شه فقط!
بازویش را گرفته‌ام و مانند کش به دنبالش راه می‌روم. گاه به گاه چوبی زیرپایم گیر می‌کند و از مسیرهای ناهموار مانند این، بدجور انزجار دارم‌. گاهی نگاهش می‌کنم. سرش را بالا گرفته و استوار قدم برمی‌دارد. تنها منم که خودم را به او چسبانده‌ام. تنها منم که به او نیاز دارم.
از دور چند خانه می‌بینم‌. مسرور شده بازویش را به سمت مسیر خانه‌ها می‌گیرم و می‌گویم:
- بیا از این ور بریم تا برسیم به روستاش.
حرفی نمی‌زند و تنها بازویش را از حصار دستانم آزاد می‌سازد. من بدون بازوی محکم او و با این چشمان بی‌استفاده‌ام چه کنم؟
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Asteria

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
26
پسندها
42
امتیازها
40
  • نویسنده موضوع
  • #22
***
آسمان کم‌کم دارد لباس تیره‌اش را تن می‌کند. به فرشته‌ام می‌گویم:
- داره شب میشه.
و فرشته‌ام با تدقیق به اطراف می‌نگرد و نسبت به حرفم توجهی نشان نمی‌دهد. باز می گویم:
- چرا هر چی میریم نمی‌رسیم؟
دیگر به او نمی‌گویم فرشته‌. حداقل فرشتگان اهمیتی هر چند کم به انسانی همانند من نشان می‌دهند. کلافه می‌غرم:
- آدونیس!
و کلافه تر از من می‌گوید:
- بله؟
و ناگاه تصویر عوض شده‌ام به بُهت وادارم می‌کند.
- این تنه‌ی درخت، قبلاً هم دیدیمش نه؟
آدونیس ایستاده است. من نیز دستم در دستش حلقه شده و با فکر به دستان او در دستانم، در ابرها سیر می‌کنم.
- ما که داشتیم مسیر رو مستقیم می‌رفتیم.
لحنم حالتی پر استهزا به خود می‌گیرد:
- نخیر، داشتیم دورسر خودمون می‌چرخیدیم!
- ولش کن.
و ناگاه دستش، دستم را رها می‌کند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Asteria

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
26
پسندها
42
امتیازها
40
  • نویسنده موضوع
  • #23
***
چشمانم را آرام باز می‌کنم. احساس می‌کنم ساعاتی گذشته است. روی چمن‌ها خوابیده‌ام و او چوب به دست، مقابل آتش نشسته و به آن می‌نگرد‌. انعکاس آتش را در چشمان سبزش می‌بینم. آتشی که در قلبم پدید آورده بی شباهت به این آتش نیست و من نیز، یک زرتشت شده‌ام. یکتاپرست شده‌ام. می‌خواهم در قلبش یک آتشگاه ساخته و شب‌ها به عبادت در آن‌‌جا بنشینم. می‌گویم:
- چرا نمی‌خوابی؟
و صدایم کمی خواب‌آلود است.
- زیاد عادت به خوابیدن ندارم.
تصویر نیم‌رخش زیباست. نور آتش تصویر نیم‌رخش را زرد کرده ‌و اخم به ابروهایش رجوع کرده است. با اخم چه جذاب‌تر است! می‌گویم:
- خواب که عادت نیست، یه نیازه.
- تو فکر کن از نیازهام دست کشیدم.
می‌خواهم بدانم اگر من نیز یک روز نیازش شوم، او هم به همین راحتی ازم دست می‌کشد؟ افکار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Asteria

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
26
پسندها
42
امتیازها
40
  • نویسنده موضوع
  • #24
مگر همین‌طور هم نیست؟ نکند جن‌های جیغ‌زن این جنگل او را تسخیر کرده‌اند؟
- ببین پیوند، در مورد گذشته‌ی من هیچی نپرس! چون داستانش قرار نیست به کارت بیاد. من دیگه قرار نیست به اون روانی‌خونه برگردم چون یه کار نیمه‌تموم دارم‌. تو هم چون علاقمند به دیدن بیرون بودی گذاشتم همراهم باشی.
می‌گوید از گذشته‌ام چیزی نپرس و من همین الان برای فهمیدن آن گذشته‌ی کوفتی خط و نشان کشیده‌ام.
- فکر کردم واسه من داری این‌کارا رو می‌کنی.
- معلومه که نه!
صدای شکستن قلبم را شنید؟
- خودمو سر تو به خطر بندازم؟ می‌دونی اگه بابام... ‌.
حرفش را قطع می‌کند و من نیز ارتباطم با این دنیا بعد از حرفش به طور کامل قطع شده است. ناگاه چه سیل عظیمی از حزن و اندوه به تنم برخورد کرده است؛ من شنا بلد نیستم. کمک می‌خواهم‌‌.
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Asteria

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
26
پسندها
42
امتیازها
40
  • نویسنده موضوع
  • #25
آدونیس! تو دیگر چرا تایید می‌کنی؟ بی‌رحمی به کنار، احمق نیز هستی؟
- با هم چه نسبتی دارید؟
این شیطان بزه‌کار دارد خوب جواب‌هایی در آستینم جای می‌دهد. بنده عصبانیم برادر، آن روی مرا نبین.
- خواهرمه.
ببخشید؟ من؟ آن هم خواهر تو؟
- اصلاً شبیه هم نیستید!
این فرشته‌ی مغضوب شده را چه به منِ انسان؟ گویند شیطان زیباترین فرشته‌ی دربار خداوند بود. باید مچ آدونیس را بگیرم و تحویل خدا دهم. بگویم شیطانت را پیدا کردم. حال ادبش کن و بگو انقدر دل انسان‌ها را نشکند.
- ناتنیه.
کم‌کم دارد خنده‌ام می‌گیرد. چه روزی شده! مرا بابت توهینم ببخش خورشید، همان‌جا بمان.
- من می‌تونم با گوشی‌تون یه تماس کوتاه بگیرم؟
- باشه.
و آدونیس با تلفن همراه آن شخصِ گورکن به سمت درخت‌ها حرکت می‌کند. چه راحت تنهایم می‌گذارد. خدا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Asteria

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
26
پسندها
42
امتیازها
40
  • نویسنده موضوع
  • #26
تو با این حد از بدگمانیت کم مانده ما را در صندوق عقبت جا کنی و با خود به همان قبرستان ببری.
- نه ممنون. تماس گرفتم الان میان دنبالمون.
به به... چه هوای آدونیس را دارند‌! پس بایستی به خود بفهمانم که او هرگز تنها نبوده است. من تنها بودم که مانند یک آدامس مزاحم به کفِ کفش او چسبیده‌‌بودم. قسمت خنده‌دارش آن‌جاست که همچنان نیز نقش آدامس را بازی می‌کنم.
آن مرد خداحافظی می‌کند و سوار سمند مشکی‌اش می‌شود و می‌رود. با آن گازی که او داد گمان نکنم ماشینش بیشتر از دو سال دیگر برایش کار کند. البته اگر با چنین وضعیتی هر روز در همین جاده رانندگی کند، شاید تا چند روز دیگر زنده بماند. درخت‌های این‌جا برای تصادف خوب مَلَس‌اند. بزرگ و تنومند هستند؛ قسمت جلویی ماشین را پرس می‌کنند و تحویلت می‌دهند. با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Asteria

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
26
پسندها
42
امتیازها
40
  • نویسنده موضوع
  • #27
به فکر فرو می‌روم. شاید از شب قبل از او رنجیده باشم اما، از خودم رنجیده‌ترم. زیرا که انتخاب‌ها همه دست خودم بودند. نویسنده‌ی کتاب زندگی غمبارم، خودم بودم. کاش برمی‌گشتم و کنار قبر رامین موسی‌زاده قبر خود را می‌کندم. خاک را همان‌جا بر روی خودم می‌ریختم و خواب ابدی را به خود هدیه می‌کردم. پاسخ می‌دهم:
- قبلاً بودن. الان شبیه عکس شدن.
- سخت به نظر میاد.
سخت که چه عرض کنم، کابوس است.
- خیلی وقته بهش عادت کردم.
- قرص‌های خاصی مصرف می‌کنی؟
با یادآوری آن‌ها پوزخندی می‌زنم.
- تا دلت بخواد!
- باید حتماً بخوری‌شون؟
- روزی نبوده که اون‌ها رو نخورده باشم.
- خب همیشه یه استثنائاتی تو روزهای آخر مرگ هست.
استثنایی مثل نخوردن قرص؟ این را به جد گفتی؟ باید بگویم من در عالم رویاهایم استثنائاتم را جور دیگری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 1)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا