• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان دلیما | نگین حلاف کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Asteria
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 72
  • بازدیدها 802
  • کاربران تگ شده هیچ

Asteria

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
17/8/24
ارسالی‌ها
75
پسندها
245
امتیازها
1,048
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #61
- من می‌دونستم.
صدای آدونیس است. سرشار از جدیت، ادعا و همچنین اعتماد به‌نفسی که کهکشان را پایین می‌کشد.
یک قدم جلوتر می‌روم و کمی سرم را به سمتش کج می‌کنم.
- دقیقاً از کجا؟
کمی مکث می‌کند، انگار به عمد. در تصویر بعدم انگشت‌هایش را در جیبش مستور کرده‌است.
- یکی از پرسنل آسایشگاه بهم گفته بود.
ضربان قلبم کمی تندتر می‌شود، اما روی خودم مسلط می‌مانم. نگاه سردم را به او می‌دوزم.
- دقیقاً اسمش چی بود؟ چون بازم هر کسی اون‌جا اینو نمی‌دونست.
پنج ثانیه می‌گذرد و لبخندی از سر تمسخر روی لبش نقش گرفته‌است.
- احساس زرنگی می‌کنی نه؟
با لحنی جدی و بدون لحظه‌ای مکث، می‌گویم:
- فقط اسمشو بگو.
- قطعاً می‌شناسیش!
خودم را کنترل می‌کنم که تنشی در صدایم نیفتد.
-‌ من تمام کارکن‌های رو می‌شناسم.
پنج ثانیه بعد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Asteria

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
17/8/24
ارسالی‌ها
75
پسندها
245
امتیازها
1,048
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #62
کمی بعد، وارد یک رستوران شیک و آرام می‌شویم. فضای داخلی با نورهای گرم و ملایم روشن شده و عطر ادویه‌های شرقی و غذاهای گریل‌شده در هوا پیچیده است. صدای آرام موسیقی پیانویی که از اسپیکرهای سقفی پخش می‌شود، فضا را دلنشین‌تر کرده.
چشمانم دور تا دور سالن را می‌کاود و تصویرهایش را در ذهنم نمایش می‌دهد. میزها با رومیزی‌های سفید پوشانده شده‌اند و روی هرکدام یک شمعدان کوچک با شعله‌ای لرزان قرار دارد. مهمانان، اکثراً در لباس‌های رسمی، مشغول گفت‌وگو یا غذا خوردن‌اند.
عرفان بی‌آن‌که مکث کند، به سمت یکی از میزهای گوشه‌ی سالن رفته‌است، جایی که از مرکز رستوران کمی فاصله دارد. پشت سرش حرکت می‌کنم. او و آدونیس کنار هم روی نیمکتی مخملی می‌نشینند و من نیز روی صندلی مقابل‌شان جا می‌گیرم. هنوز سرمای بیرون در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Asteria

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
17/8/24
ارسالی‌ها
75
پسندها
245
امتیازها
1,048
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #63
دقایقی می‌گذرد. صدای آرام مکالمات اطراف، برخورد ملایم قاشق‌ها با بشقاب‌ها و عطر دل‌انگیز غذاهایی که در فضا پیچیده‌اند، همه‌چیز را واقعی‌تر می‌کنند. انگار به زور، از آن لحظه‌ی گنگ و معلق بیرون کشیده شده‌ام.
سایه‌ای در تصویرم گذشته‌ام می‌بینم و لحظاتی بعد بعد، پیشخدمت با حرکتی حساب‌شده، بشقاب سالاد را مقابلم گذاشته‌است. ظرف سفید و درخشانی که با دقت تزئین شده است؛ برگ‌های تازه‌ی کاهو، تکه‌های مرغ گریل‌شده با آن رگه‌های طلایی اشتهابرانگیز، برش‌های نان و رشته‌های پنیری که در نور رستوران براق شده‌اند. قطرات سس روی مواد پخش شده و رنگ‌های سبز، طلایی و کرمی، بشقاب را شبیه اثری هنری کرده‌اند.
لبخند کم‌رنگی می‌زنم و آرام تشکر می‌کنم. چنگال را در دست می‌گیرم، اما هنوز مزه‌ای زیر زبانم احساس نمی‌کنم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Asteria

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
17/8/24
ارسالی‌ها
75
پسندها
245
امتیازها
1,048
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #64
از خواب با وحشتی ناگهانی می‌پرم. نفسم در سینه حبس شده و قلبم آن‌قدر محکم می‌کوبد که انگار می‌خواهد از قفسه‌ی سینه‌ام بیرون بزند. عرق سردی روی پیشانی‌ام نشسته و تنم می‌لرزد. چشم‌هایم را باز و بسته می‌کنم، سعی دارم در تاریکی اتاق به واقعیت چنگ بزنم. پنج ثانیه می‌گذرد و... چه شده؟ من... من در اتاقم هستم؟
به سرعت از جایم بلند می‌شوم و با دستی لرزان آباژور را روشن می‌کنم. نور زرد کمرنگش سایه‌های اتاق را روی دیوار می‌رقصاند، اما آرامشی به من نمی‌دهد. نگاهی به اطراف می‌اندازم، همه‌چیز همان‌طور است که بود. لباس‌های مارینا در گوشه‌ی اتاق پراکنده‌اند، لوازم آرایش روی زمین افتاده و هرج‌ومرجی که از ظهر باقی مانده هنوز سر جایش است. اما ظهر... ظهر چه شد؟
به خودم نگاه می‌کنم. لباسم همان لباس و شلوار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Asteria

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
17/8/24
ارسالی‌ها
75
پسندها
245
امتیازها
1,048
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #65
پنج ثانیه‌ها با استرسی مضاعف طی می‌شوند. آدونیس سرش را بالا آورده، نگاهش تار و بی‌حالت است، چشمانش برافروخته‌اند، انگار از دنیای دیگری آمده. لب‌هایش اندکی باز شده‌اند، اما هنوز صدایی از آن‌ها خارج نمی‌شود. بالاخره، با صدایی خش‌دار و عصبی می‌گوید:
-‌ به تو مربوط نیست.
قلبم در سینه‌ام فرو می‌ریزد؛ اما تسلیم نمی‌شوم. جلوتر می‌روم، دستم را دراز می‌کنم که ساعدش را بگیرم. با لحنی تند می‌گویم:
-‌ این چه کاریه؟!
اما ناگهان دستش را بالا می‌آورد و مرا با خشونتی که انتظارش را نداشتم، به عقب هل می‌دهد. تعادلم را از دست می‌دهم و چند قدم عقب می‌روم. صدایش این بار پر از خشم و درماندگی است:
-‌ ازم فاصله بگیر!
و قبل از آن‌که بتوانم حرفی بزنم، متوجه می‌شوم که از جا برمی‌خیزد، سمت در می‌دود و از خانه بیرون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Asteria

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
17/8/24
ارسالی‌ها
75
پسندها
245
امتیازها
1,048
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #66
صدای عرفان است که در سکوت شب می‌پیچد و مرا به ایستادن وادار می‌کند. به عقب برمی‌گردم و به حیاط می‌روم. پشت دیوار حیاط می‌ایستم و به گوش دادن ادامه می‌دهم.
-‌ تو قرار بود تو کارهای من دخالت نکنی.
-‌ توو خونه‌ی منی! پس هر غلطی که می‌کنی باید توش دخالت کنم.
-‌ پس میرم تو خیابون بخوابم.
-‌ تو غلط می‌کنی! تو یادت رفته من کی‌ام؟
-‌ هیچ‌کدوم از کارهای من به تو مربوط نیست!
-‌ من روان‌پزشکتم، همه چیز تو به من مربوطه!
این جمله همچون ضربه‌ای سنگین به مغزم می‌خورد. روان‌پزشک؟ عرفان، روان‌پزشک است؟
چشمانم به برف زیر پایم قفل می‌شود. از برف‌های سفید و بی‌رحم، تنها چیزی که در ذهنم باقی می‌ماند، این سوال است که چرا این بدبختی‌ها بی‌خیال من نمی‌شوند؟
صدای دعوا ادامه می‌یابد، صدای فریادهای عرفان در پی آن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Asteria

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
17/8/24
ارسالی‌ها
75
پسندها
245
امتیازها
1,048
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #67
به شدت نگران آدونیس‌ام اما، هیچ حرفی نمی‌زنم. نگاهم به او قفل شده و او هیچ عکس‌العملی از خود نشان نمی‌دهد. در تصویرم صورتش در سایه‌ی چراغ خیابان گم شده، اخمی عمیق روی پیشانی‌اش نشسته و چشمانش بی‌هدف به سنگفرش‌های راهروی کنار خیابان، خیره مانده‌اند. انگار در دنیای دیگری سیر می‌کند، دنیایی که هیچ‌کس را در آن راه نمی‌دهد.
آهی عمیق می‌کشم، می‌خواهم این سنگینی را از روی قلبم بردارم، اما فایده‌ای ندارد. بالاخره به حرف می‌آیم:
-‌ زود بیاید.
هیچ‌کدام جوابی نمی‌دهند، عرفان همچنان جدی و عصبی‌ست، آدونیس نیز همچنان بسته و در خود فرورفته.
به سختی قلبم را از آن صحنه جدا می‌کنم. ریشه‌های نامرئیِ احساسم هنوز به آنجا گره خورده‌اند، اما باید برگردم. قدمی سنگین برمی‌دارم، سپس قدمی دیگر و با گام‌هایی مردد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Asteria

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
17/8/24
ارسالی‌ها
75
پسندها
245
امتیازها
1,048
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #68
عرفان این را می‌گوید و صدای بسته شدن جعبه‌اش به گوشم می‌خورد. به آدونیس می‌نگرم، بی‌هیچ تشکری، بی‌هیچ حرفی، فقط ساعد پانسمان شده‌اش را نگاه می‌نگرد.
-‌ چرا هنوز این‌جا نشستی؟
عرفان این را به من می‌گوید. نگاهش چیزی در خود دارد، چیزی که درک نمی‌کنم. بلند می‌شوم، اما نمی‌توانم بی‌خیال تمام سؤال‌هایی شوم که مثل خوره به جانم افتاده‌اند.
-‌‌ به اندازه کافی خوابیدم. چطور سر از این‌جا در آوردم؟
آدونیس نگاهش را از مچ باندپیچی‌شده‌اش گرفته و یک‌راست به من زل زده‌است.
-‌ منظورت چیه؟
نگاهم از او جدا نمی‌شود.
-‌ تو رستوران بودیم ولی بعد از اون رو یادم نمیاد.
عرفان کمی مکث می‌کند و در تصویر بعدم ابروهایش را در هم کشیده است. می‌گوید:
-‌ چطور یادت نمیاد؟ اومدیم خونه، تازه نشستیم یه دور فیلم و فوتبال هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Asteria

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
17/8/24
ارسالی‌ها
75
پسندها
245
امتیازها
1,048
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #69
نفسی عمیق می‌کشم. وسط پذیرایی ایستاده‌ام، ناخن‌هایم را می‌جوم و انگشتانم بی‌هدف روی لب‌هایم می‌لغزند. هاله‌ای از اضطراب دورم را گرفته، گویی سایه‌ای نامرئی روی شانه‌هایم نشسته و مرا به زمین می‌فشارد. دستی به صورتم می‌کشم، گونه‌هایم داغ‌اند. در فضای نیمه‌تاریک خانه، حس عجیبی دارم؛ مثل کسی که در صحنه‌ی جنایتی ناپیدا ایستاده و نمی‌داند چه کرده.
با سنگینی پاهایم را به سمت اتاقم می‌کشم. اما درست وقتی می‌خواهم دستگیره را بگیرم، نگاهم به پله‌های باریک و چوبی طبقه‌ی بالا می‌افتد. همان مسیری که شاید مرا به جواب‌هایم برساند. به گوشی آدونیس. به حرف‌هایی که به معشوقش زده.
تردید لحظه‌ای در من رخنه می‌کند، اما فوراً در اتاقم را باز می‌کنم. کلید را از آن سمت بیرون می‌کشم و در را قفل می‌کنم. کلید را در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Asteria

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
17/8/24
ارسالی‌ها
75
پسندها
245
امتیازها
1,048
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #70
پوشه را به‌دقت در کشو می‌گذارم و همه‌چیز را دوباره مرتب می‌کنم. نباید هیچ ردی از کنجکاوی من بماند اما هنوز گوشی آدونیس را پیدا نکرده‌ام. حتی به گمانم ربع ساعت گذشته باشد. چشمانم روی قفسه‌ی کتاب‌ها سر می‌خورد. چند کشوی کوچک در پایین آن است. شاید...
سریعاً از جایم بلند می‌شوم و به سمت کشوهای قفسه‌ی سفیدش می‌روم. اولین کشو را باز می‌کنم. واکس کفش، چندین شیشه‌ی عطر و خرده‌ریزهای دیگر، هیچ نشانی از گوشی نیست.
درش را می‌بندم و کشوی پایین‌تر را باز می‌کنم. پس از پنج ثانیه انبوهی از وسایل دیجیتال چشمانم را در بر می‌گیرند.
کلی بسته پر از فلش، CD و یک لپ‌تاپ به همراه کابل شارژرش.‌ به‌آهستگی آن را برمی‌دارم. وزنش را در دستانم حس می‌کنم. لحظه‌ای مردد می‌مانم اما بعد، با احتیاط صفحه‌اش را باز می‌کنم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 5)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا