• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان دلیما | نگین حلاف کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Asteria
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 72
  • بازدیدها 771
  • کاربران تگ شده هیچ

Asteria

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
17/8/24
ارسالی‌ها
75
پسندها
245
امتیازها
1,048
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #41
قدم‌هایش هنوز قطع نشده‌اند، اما انگار صدایم چیزی در او را متوقف می‌کند. گذشت پنج ثانیه و می‌ایستد. در تصویرم هنوز پشتش به من است.
- میشه برگردی؟
تمام عمرم به یاد ندارم صدایم انقدر خواهش‌آمیز شده باشد. این لطفی است که از هیچ‌کس نخواسته‌ام، اما حالا، نمی‌دانم چرا، به یک چیز احتیاج دارم.
تصویر عوض می‌شود و او بالاخره برگشته است، نگاهش مثل همیشه خالی از هر احساسی است. تصویر بعد تغییر نکرده، پنج ثانیه‌ی کامل به من خیره مانده است، بدون هیچ واکنشی، فقط منتظر.
- میشه ازت چندتا سوال بپرسم؟
- می‌دونی که نمیشه.
لحنش همان است که همیشه بوده، خونسرد و محکم. اما این بار نمی‌خواهم به این راحتی تسلیم شوم. نفسی عمیق می‌کشم، دستم را مشت می‌کنم تا لرزشش را کنترل کنم و می‌گویم:
- لطفاً! به عنوان کسی که بهت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Asteria

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
17/8/24
ارسالی‌ها
75
پسندها
245
امتیازها
1,048
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #42
چقدر راحت این را می‌گوید. انگار که تمام حقیقت همین چند کلمه باشد. نگاهم را پایین می‌اندازم.
- فقط دوست دارم باز بهت اعتماد کنم ولی از حرف دیشبت، مثل این‌که... دوست نداری کسی بهت اعتماد کنه.
- تو بحث اعتماد خیلی عجولی.
- اما تو فرق داری، درسته؟ تو از اعتمادم سوء‌استفاده نمی‌کنی. مگه نه؟
لحظه‌ای کوتاه، خیلی کوتاه، در چشمانش چیزی برق می‌زند. احساسی که نمی‌توانم آن را دقیق بشناسم.
- چرا فکر می‌کنی من تافته‌ی جدا بافته‌ام؟
نیشخندی می‌زنم و تیر زهرآگینم را به تنش پرتاب می‌کنم.
- اختلال روانیت اینه نه؟ چند شخصیتی هستی.
- من یه شخصیت بیشتر ندارم.
تمام چند شخصیتی‌ها به جمله‌ات باور دارند.
- از دیشب تا الان چند درجه فرق کردی. هر سری یه طور رفتار می‌کنی. شخصیتت ثابت نیست.
پنج ثانیه و آدونیس سرش را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Asteria

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
17/8/24
ارسالی‌ها
75
پسندها
245
امتیازها
1,048
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #43
به ورودی اصلی خانه می‌رسیم. در مشکی و بلندش، با آن طراحی شیک و بی‌نقص، دقیقاً در هماهنگی کامل با نمای سفید ساختمان قرار گرفته. دستی روی نرده‌های آهنی می‌کشم؛ سرما از نوک انگشتانم عبور می‌کند و مثل سوزنی در اعصابم فرو می‌رود.
همین‌طور که نگاهم روی جزئیات در می‌چرخد، متوجه نگاه آدونیس می‌شوم. خیره به من، کمی اخم کرده، اما چیزی در چشمانش هست که باعث می‌شود تردید کنم. نگرانی؟ شاید. ترحم؟ بعید نیست. اما من هنوز نام درستی برای آن پیدا نکرده‌ام.
-‌ خودتو درست کن.
صدایش آرام اما قاطع است. چشمانم از تعجب کمی گرد می‌شود. نگاه سریعی به خودم می‌اندازم و با صبر آن پنج ثانیه‌ی مزخرف با دیدن وضعیتم سرم سوت می‌کشد. لباس‌های سفیدم خاکی و چروک شده‌اند. انگشتانم را روی پارچه‌ی کثیف می‌کشم، حس سنگینی آلودگی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Asteria

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
17/8/24
ارسالی‌ها
75
پسندها
245
امتیازها
1,048
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #44
صدایش گرم است، کاملاً متضاد با یخ چشمانش. در تصویرم به آدونیس خیره می‌شوم و او... او دارد لبخند می‌زند. چیزی که برای اولین‌بار می‌دیدم. یک لبخند واقعی، نه از آن پوزخندهای همیشگی‌اش. جلو می‌رود و در آغوش مرد فرو می‌رود، انگار بعد از مدتی طولانی همدیگر را دیده‌اند. احوال‌پرسی‌هایشان گرم و دوستانه است.
در میان حرف‌هایشان، در تصویر جدیدم آدونیس سرش را به طرف من برگردانده و می‌گوید:
- پیوند، این دوستمه، عرفان.
چیزی در چهره‌ی عرفان وجود دارد که باعث می‌شود محتاط بمانم، اما به هر حال سری تکان می‌دهم و می‌گویم:
- خوشبختم.
پنج ثانیه بعد او نیز لبخند می‌زند. گرم و دوستانه.
- همچنین.
تعارف می‌کند وارد خانه شوم. سر به زیر می‌گیرم و نگاهم در پارت‌های خانه‌اش قفل می‌شود. ورودم به چه چیزی ختم خواهد شد؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Asteria

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
17/8/24
ارسالی‌ها
75
پسندها
245
امتیازها
1,048
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #45
متوجه‌ی تکان مبل‌ می‌شوم. احتمالاً آدونیس کنارم نشسته باشد. بله، حدسم درست است. عطر خوش‌بویش مشامم را پر می‌کند، ترکیبی از تلخی چوب. شکمم با این بو بیشتر به یقین می‌رسد که چیزی برای خوردن لازم دارم.
- پیوند ساعت هفت صبحه، متوجه‌ای؟
صدایش آرام و نزدیک است. نزدیک‌تر از آن‌چه که انتظارش را دارم. نفس گرمش به پوست گردنم برخورد می‌کند و برای اولین بار در این مدت، متوجه می‌شوم که این میزان نزدیکی، برای قلبم اصلاً خوب نیست. آرام‌تر، تقریباً در نجوا، می‌گویم:
- آدونیس، گشنمه. هیچی نخوردم از دیروز، می‌فهمی؟ خوبه تو هم هیچی نخوردی!
- من تحمل گرسنگی رو دارم.
نگاهش می‌کنم. اولین مردی‌ست که چنین جمله‌ای از او می‌شنوم. پدرم هرگز این‌طور نبود. دکتر یوسفی نیز همین‌طور. بابت ناهار، وسط آزمایش تن مرا به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Asteria

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
17/8/24
ارسالی‌ها
75
پسندها
245
امتیازها
1,048
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #46
***
از حمام بیرون آمدم و ناچار شدم همان لباس و شلوار تیمارستان را دوباره بپوشم. پارچه‌ی زبر و کهنه‌ی لباس‌ها روی پوستم می‌ساید، یادآور حس ناخوشایندی که نمایانگر تمام روزهای اسارت است؛ اما خجالتِ میهمان بودن، اجازه‌ی سرک کشیدن در کمدهای اتاق را به من نمی‌دهد.
موهایم را با حوله‌ی سفید و نرم حمام می‌بندم. بخار گرمی که از پوست خیسم بلند می‌شود، در هوا محو می‌شود و بویی تازه از صابون و رطوبت در اتاق پراکنده شده است. آه، چقدر به این استحمام نیاز داشتم.
از بیرون، صداهایی مبهم به گوشم می‌رسد. دو نفر با سرعت و لحنی تند صحبت می‌کنند اما معنای کلمات را درنمی‌یابم. در را باز می‌کنم و ناگهان، سیلی از واژگان زبانی ناشناخته در گوشم هجوم می‌آورد.
با صبوری می‌گذارم تصویرم نمایان شود. آدونیس و عرفان در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Asteria

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
17/8/24
ارسالی‌ها
75
پسندها
245
امتیازها
1,048
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #47
سرم را می‌چرخانم، موفق شد کنجکاوی‌ام را کامل‌تر از قبل بیدار کند.
- مگه کارش چیه؟
- برای بابام کار می‌کنه.
- کار بابات چیه؟
باز هم سکوت. اما این بار طولانی‌تر.
لبخندی کمرنگ می‌زنم و با کنایه می‌گویم:
- نه تنها زیاد نمی‌پرسی، بلکه زیاد هم جواب نمیدی.
- رفتارت از دیشب تغییر کرده. بعد به من میگی چند شخصیتی؟
آن‌قدر نقشِ عاشقِ یک‌روزه‌ام تابلو بود؟ نمی‌گویم چون دیگر به تو علاقه‌ای ندارم. می‌گویم:
- جوابش ساده‌ست! چون از اومدن باهات پشیمونم.
چقدر دوست داشتم که نگاهش را ببینم. اما افسوس، بیماری چشمانم، مرا از این حق محروم کرده است.
لحظه‌ای بعد، صدای عرفان از پشت سرم می‌آید.
- پیوند خانوم، بفرمایید.
با لبخند به سمتش برمی‌گردم، به واسطه‌ی حالش، گمان نکنم حتی اندکی از زمزمه‌های من و آدونیس را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Asteria

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
17/8/24
ارسالی‌ها
75
پسندها
245
امتیازها
1,048
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #48
لبخندی نصفه‌ونیمه روی ل*ب‌هایم نقش می‌بندد، اما هنوز ته دلم نمی‌دانم این تغییر، شادی دارد یا نه. نفس عمیقی می‌کشم، سپس در اتاق را باز می‌کنم. فضای بیرون کمی سردتر از آن چیزی است که انتظارش را داشتم، اما بوی دلچسب نان تازه و خوراک داغ، سرمای هوا را کم‌رنگ می‌کند.
قدم‌زنان و با کمی احتیاط به واسطه‌ی تصاویر، به سمت آشپزخانه‌ی سفید می‌روم. روی صندلی خالی‌ای که کنار میز ناهارخوری چهار نفره قرار دارد، دست می‌گذارم و آرام می‌نشینم.
بوی کله‌پاچه و خوراک لوبیا به مشامم می‌رسد، عطری که خاطرات دوری را در ذهنم زنده می‌کند. عطر ادویه‌ها و گوشت داغ، گویی از روزگاری دیگر آمده، از روزگاری که هنوز به چنین سفره‌ای دعوت می‌شدم.
پنج ثانیه و می‌بینم عرفان یک کاسه‌ی داغ مقابلم گذاشته است، بخار غذا چهره‌ام را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Asteria

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
17/8/24
ارسالی‌ها
75
پسندها
245
امتیازها
1,048
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #49
جمع چند ثانیه در سکوت غرق می‌شود و ناگاه عرفان قهقهه‌ی بلندی سر می‌دهد؛ اما آدونیس به شکل مرموزی ساکت می‌ماند. متوجه‌ می‌شوم نگاهش از من عبور کرده و بر جایی دوردست متمرکز شده است. لحظه‌ای بعد، با لحنی که نمی‌دانم شوخی است یا جدی، می‌گوید:
- می‌دونستم اون رمان‌های جنایی‌ای که توی قفسه‌ی کتاب‌هاتن یه روزی کار دستت میدن.
کمی جا می‌خورم. به او برخورد؟ قصد نداشتم مستقیماً او را نشانه بگیرم، اما حالا که اوضاع این‌طور شده، چرا از فرصتم استفاده نکنم؟
- متوجه‌ی منظورت نمی‌شم.
خونسردی را در صدایم حفظ می‌کنم. عرفان می‌خواهد فضا را آرام کند، نفسش را بیرون می‌دهد و می‌گوید:
- ولش کن. کله‌پاچه‌تو بخور. یعنی... کله‌پاچه‌تونو بخورید.
حتی در این لحظه‌ی پرتنش، دست‌پاچگی‌اش خنده‌دار است. به او نگاه می‌کنم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Asteria

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
17/8/24
ارسالی‌ها
75
پسندها
245
امتیازها
1,048
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #50
عرفان نفس عمیقی می‌کشد. بعد با لحنی ملایم می‌گوید:
- البته. مجبورت نمی‌کنم.
چند ثانیه در سکوت می‌گذرد.
- خب کوری حرکتی یعنی... الان تکون دادن دستم رو نمی‌بینی؟
ابروهایم را در هم می‌کشم و می‌گویم:
- نه.
و با سردی اضافه می‌کنم:
- فقط حرکت پنج ثانیه بعدت رو می‌بینم.
چشمانش از تعجب برق می‌زند. تشخیص‌اش بی‌نیاز به قانون است.
- انگار که یه فیلمو بذاری رو دور خیلی تند و چندتا عکس نشون بده، نه؟ چه جالب!
ناگهان متوجه چیزی می‌شود، سریع اصلاح می‌کند:
- منظورم این نیست که جالبه، یعنی... متفاوته!
می‌توانم دستپاچگی را در لحنش حس کنم. اما چیزی که بعد سخنش می‌گوید، حس ناخوشایندی را در دلم می‌اندازد:
- منم یه پسرعمو دارم که فکر می‌کنه اشیاء باهاش حرف می‌زنن. هر وقت میرم خونه‌شون، تو اتاقش با قوری جادوییش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 5)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا