• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان دلیما | نگین حلاف کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Asteria
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 72
  • بازدیدها 802
  • کاربران تگ شده هیچ

Asteria

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
17/8/24
ارسالی‌ها
75
پسندها
245
امتیازها
1,048
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #51
در تصویرم نگاهم را به دستان خیسش دوخته‌ام که هنوز دور اسکاچ ظرف‌شویی فشرده شده‌اند.
- مربوط به شخصیت‌هاش میشه؟
- شخصیت‌هاش؟
و بعد پاسخ می‌دهد:
- نه، اون فقط یه شخصیت داره، چندشخصیتی که نیست.
نمی‌دانم چرا، اما این جواب برایم قانع‌کننده نیست.
-‌ کی می‌تونم راجع بهش بفهمم؟
عرفان لحظه‌ای درنگ می‌کند. بعد با لحنی که جای هیچ سوالی باقی نمی‌گذارد، می‌گوید:
- هر وقت که خودش بهت بگه.
آب همچنان از شیر سرازیر می‌شود اما حتی از دیدن تصویر جریان آب عاجزم. سکوت میان ما جاری می‌گردد و کسی نیز قصد شکستنش را ندارد. سری تکان می‌دهم و بدون گفتن کلامی از آشپرخانه خارج می‌شوم. زیرلب به این وضعیت لعنت می‌فرستم. همیشه سر از کار همه در می‌آوردم، این‌که چیز بزرگی وجود داشته باشد و کسی آن را به من نگوید، بسیار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Asteria

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
17/8/24
ارسالی‌ها
75
پسندها
245
امتیازها
1,048
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #52
چشمانم به‌آرامی باز می‌شوند، اما تاریکی مطلق اتاق، برای لحظه‌ای نفسم را در سی*ن*ه حبس می‌کند. قلبم کمی تندتر می‌زند. دستم را روی تخت می‌کشم، به‌دنبال چیزی آشنا، چیزی که این حس غریب را از بین ببرد. انگشتانم بالاخره دکمه‌ی آباژور صدفی را پیدا می‌کنند.
چند لحظه بعد، نور ملایمش اتاق را روشن می‌کند و از هجوم سنگین تاریکی می‌کاهد. نفس عمیقی می‌کشم، انگار که روشنایی، پناهی باشد در برابر ترس‌های بی‌دلیلم. دستم را بر سرم می‌گذارم. چیزی درونم می‌جوشد.
بلند می‌شوم. گام‌هایم کمی سست هستند، بدنم هنوز بیدار نشده است. درِ دستشویی کوچک اتاق را باز می‌کنم، چراغ را می‌زنم و بی‌درنگ در آینه‌ی طلایی خیره می‌شوم.
پنج ثانیه و شوکی عظیم. هیولایی در آینه‌ست که از تشخیص‌اش عاجزم. چشمانم، سرخِ سرخ. صورتم پف‌کرده،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Asteria

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
17/8/24
ارسالی‌ها
75
پسندها
245
امتیازها
1,048
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #53
عرفان است. ضدحالی عظیم! کمی لبم را می‌جوم. کاش آدونیس بود. کمی دلخور، در را کامل باز می‌کنم و قدم به داخل می‌گذارم. پنج ثانیه طول می‌کشد تا چشمانم تصویر را تعویض کنند و ناگاه در شلوغی‌ اتاق، نگاهم گم شود.
اتاق بیشتر شبیه یک کارگاه طراحی است تا یک اتاق خواب. کف آن، پر از کاغذهای مچاله شده‌ای است که بی‌نظم روی هم ریخته‌اند، انگار که هرکدام‌شان یادگاری از طرحی شکست‌خورده‌اند. در انتهای اتاق، عرفان پشت یک میز شیب‌دار بزرگ نشسته، نوری از چراغ مطالعه کنارش، سایه‌ای کشیده بر روی دیوار انداخته است. طرحی پیچیده از یک مجتمع تجاری بزرگ، روی میز پهن شده.
کمی جلوتر می‌روم و با کنجکاوی به خطوط دقیق و مهندسی‌شده‌ی نقشه خیره می‌شوم. ابروهایم از پیچیدگی طرح درهم می‌رود. آرام می‌پرسم:
- کارت نقشه‌کشیه؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Asteria

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
17/8/24
ارسالی‌ها
75
پسندها
245
امتیازها
1,048
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #54
دیگر توان ایستادن ندارم. ضعف، مانند ماری خفته دور بدنم پیچیده است و هر لحظه حلقه‌هایش را محکم‌تر می‌کند. همان‌جا، روی کف اتاق، در میان انبوه کاغذهای مچاله‌شده و سایه‌های سنگینی که نور کم‌جان اتاق بر دیوار انداخته، فرو می‌ریزم.
پاهایم را در آغوش می‌گیرم. سرم را بر روی زانوهایم می‌گذارم، چشمانم را می‌بندم و سعی می‌کنم لرزش تنم را نادیده بگیرم. حالت تهوع را جدی نمی‌گیرم. من قوی‌تر از این حرف‌ها بودم، یا شاید خودم را این‌گونه متقاعد می‌کردم. پیوندی چنان ضعیف، به درد فردایم نمی‌خورد. کجاست آن پیوند که مرگ را پشیزی حساب نمی‌کرد؟ حقیقت این است که من فقط می‌خواهم بمیرم، نه که به سختی و با زجر بمیرم. این دو فرق می‌کنند.
از پشت در نیمه‌باز، مکالماتی به گوشم می‌رسد. روسی؟ اخمی بر صورتم می‌نشیند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Asteria

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
17/8/24
ارسالی‌ها
75
پسندها
245
امتیازها
1,048
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #55
نفسم را به سختی بیرون می‌دهم و صدایم پایین‌تر می‌آید، به گمانم حرف زدن نیز از توانم خارج شده باشد:
- من قرصمو می‌خوام.
آدونیس بی‌حوصله و خسته پاسخ می‌دهد:
- گفتم که... این‌جا از این قرص‌ها نداریم.
لحظه‌ای سکوت. بعد صدای یاری‌دهنده‌ی عرفان را می‌شنوم:
- شاید بتونم براش جور کنم.
حس ناامیدی برای چند ثانیه از دلم بیرون می‌رود، اما هنوز چیزی نگفته‌ام که آدونیس محکم به او می‌توپد:
- تو مگه داروخونه‌ی سیّاری؟
و سپس با لحنی خشک و سرد می‌گوید:
- اگه می‌خوای بالا بیاری، بالا بیار.
نفسم در سینه‌ حبس می‌شود. یعنی اصلاً حالم برایش مهم نیست؟ یعنی هیچ چیز در را*ب*طه یا من برایش اهمیتی ندارد؟
- اینجا کسی به تو قرصی نمیده. اگر هم خیلی ناراحتی، قهر کن برو تو اتاقت.
عرفان با اعتراض می‌گوید:
-آدونیس! این چه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Asteria

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
17/8/24
ارسالی‌ها
75
پسندها
245
امتیازها
1,048
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #56
من برایش مهم نیستم. من برایش مهم نیستم. انقدر این جمله را تکرار کردم تا بتوانم آن را در حافظه، احساسات، ناخودآگاه و هر کوفت دیگری حک کنم.
باید در استخوان‌هایم، در جریان خونم، در عمق روحم حک شود. شاید اگر بارها و بارها این جمله را بگویم، دیگر توقعی از او در دلم وجود نداشته باشد. دیگر قلبم از نزدیکی‌های گاه و بی‌گاهش نلرزد.
از راهرو می‌گذرم، اما گویی پاهایم روی زمین نیستند. بدنم بی‌حس شده، ذهنم میان درد و بی‌تفاوتی در نوسان است. باید ناراحت باشم یا عصبانی؟ نکند باید جلویش زانو زده و التماس کنم؟ من برایش مهم نیستم. به همین سادگی!
چشم‌هایم می‌سوزند، اما نمی‌گذارم اشکی فرو بریزد. گریه کردن چه فایده‌ای دارد؟ مگر می‌توانم احساساتش را تغییر دهم؟ مگر می‌توانم قلبش را از سینه جدا کنم و بگویم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Asteria

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
17/8/24
ارسالی‌ها
75
پسندها
245
امتیازها
1,048
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #57
این را آدونیس می‌گوید. لحنش تلخ‌تر از آن است که فکرش را می‌کردم. اما دیگر برایم اهمیتی ندارد. دیشب پیوند، خانه‌ها سوزانده و پیراهن‌ها پاره کرده است. دیگر نامش معشوق احمق نیست. بی‌آن‌که به چشمان عرفان نگاه کنم، لب می‌زنم:
-‌ حالم بهتره، ولی... کابوس‌هام شروع شدن.
نگاهم را به کیک شکلاتی روی میز قفل می‌کنم. از آن تصویرهاست که دوست دارم ثانیه‌ها بر روی‌شان ثابت بمانم.
-‌ تمام این قضیه‌ی قرص ضدافسردگی، به خاطر همون مشکلاتیه که نمی‌خوای بهشون اشاره کنی؟
شانه‌ای بالا می‌اندازم.
-‌ تا حدودی.
و به گمانم شیرینی کیک را حتی از روی تصویرش نیز احساس می‌کنم.
-‌ تنها قرصی نبود که مصرف می‌کردی، درسته؟
نفسم را آهسته بیرون می‌دهم. سوال‌هایش زیادی دقیق و هدفمندند. انگار برای‌شان تمرین کرده باشد.
-‌ دقیقاً...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Asteria

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
17/8/24
ارسالی‌ها
75
پسندها
245
امتیازها
1,048
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #58
در اتاق را از پشت سر می‌بندم. دستی به شکمم می‌کشم و چشمانم را می‌بندم. هم حالت تهوع دارم و هم احساس گشنگی می‌کنم. دو تا از مزخرف‌ترین حس‌های دنیا در یک قاب.
تکه کیک دستم را مهمان معده‌ام می‌کند. امیدوارم حالت تهوع‌ام بدتر نشود. اندکی به غذا نیاز دارم. با نگاه به شکمم می‌گویم:
- لطفاً! تو رو خدا یکم همکاری کن!
چند دقیقه می‌گذرد. شاید هم بیشتر. خودم را روی تخت رها نکرده‌ام، اما مانند زنده‌ای مرده‌نما، روی صندلی کنار پنجره افتاده‌ام.
حالت تهوع‌ام کمتر شده، اما هنوز قطع نشده‌است. گاهی از پنجره به بیرون خیره می‌شوم، گاهی به سقف. گاهی هم دستم را روی بازوهایم می‌کشم تا بتوانم سرمایی را که از درونم می‌خزد، بیرون برانم. اما بیهوده است.
محله‌ی عرفان، را از پشت پنجره کامل رصد کرده‌ام. زیادی سوت و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Asteria

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
17/8/24
ارسالی‌ها
75
پسندها
245
امتیازها
1,048
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #59
یک کرمی شبیه به کرم‌پودر را برمی‌دارم. درش سفت است. این هم باز نشده. ضربان قلبم بالا می‌رود و با وجود همان ضعف ثانیه‌ای لعنتی، تک‌تک آن لوازم‌های آرایشی را چک می‌کنم. برس‌های آرایش‌اش، از موهای من نیز تمیزترند. خط چشمی که در دستم است را تقریباً در کشو پرت می‌کنم.
هیچ‌چیز در این‌جا درست نیست. اگر مارینا همسر عرفان بوده، اصلا‌ً چرا باید اتاقی جدا داشته باشد؟ اگر هم این‌جا اتاق مشترک‌شان بوده پس چرا هیچ آثاری از لوازم عرفان نیست؟
اگر در این خانه کلی خاطرات رنگارنگ رقم زده‌اند چرا حتی در یکی از این رژلب‌های کوفتی سرخ باز نشده‌است؟ حتی لباس‌هایی که در کمد است هنوز بوی نویی می‌دهند. به نظر نمیاد مدت زیادی از خریدن‌شان گذشته باشد. به جد مطمئنم در یک دروغ به سر می‌برم.
با صدای تقه‌ای از در از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Asteria

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
17/8/24
ارسالی‌ها
75
پسندها
245
امتیازها
1,048
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #60
آدونیس این را می‌گوید و سپس صدای جیرجیر مبل را می‌شنوم. سریعاً بدون گفتن هیچ حرفی به اتاق برمی‌گردم و نیم‌بوت‌های مشکی‌ای که جای‌شان گذاشتم را برمی‌دارم. یک نگاه به سطل آشغال کنار تخت می‌اندازم.
اتکت‌هایی که درون‌شان جا خوش کرده‌اند متعلق به لباس‌هایی‌اند که مارینا همیشه آن‌ها را با هم ست می‌کرد. چه زیبا و غم‌انگیز! چه حیف شد که مارینا این‌جا نیست که لباس‌های اتکت‌دارش را دوباره بپوشد و با هم ست‌شان کند. چه دلم به حال عرفان طفلک می‌سوزد.
پوزخندم را از لبم پاک می‌کنم و دوباره باز می‌گردم. اثری از عرفان و آدونیس نیست و در خانه باز است. نیم‌بوت‌ها را می‌پوشم و از خانه بیرون می‌روم. هوای سرد به صورتم می‌خورد. برف هنوز آرام و بی‌وقفه می‌بارد و کف پیاده‌رو و خیابان‌ها را با پیراهنی سفید مزین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 5)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا