- ارسالیها
- 1,550
- پسندها
- 12,415
- امتیازها
- 35,373
- مدالها
- 20
- نویسنده موضوع
- #151
دلبر دستی به بازوی دختر گذاشت و او را به طرف میز هدایت کرد.
- حالا بشین اول یه غذا برات بکشم.
ماهنگار پشت میز روی نیمکت کنار وجیهه نشست و دلبر برای کشیدن غذا رفت. آفتاب بیتوجه خود را مشغول خوردن کرد و وجیهه با شوق به طرف ماهنگار برگشت.
- ماهیخانم خودم همه کارها رو یادت میدم.
ماهنگار از اینکه وجیهه او را کار نابلد میدانست، خندهی کوتاهی کرد.
- ممنونم وجیههجان!
آفتاب بدون آنکه سربلند کند پوزخندی زد. دلبر بشقابی از برنج که آبِ گوشت روی آن ریخته شدهبود، روی میز مقابل ماهنگار گذاشت.
-ماهیخانم شرمنده! نمیدونستم میایی، غذات شد همون غذای خدمه، دفعهی بعد از غذای اربابی برات نگه میدارم.
ماهنگار دستپاچه جواب داد.
- نه لازم نیست، من هم از همونی میخورم که شما میخورید.
دلبر فقط...
- حالا بشین اول یه غذا برات بکشم.
ماهنگار پشت میز روی نیمکت کنار وجیهه نشست و دلبر برای کشیدن غذا رفت. آفتاب بیتوجه خود را مشغول خوردن کرد و وجیهه با شوق به طرف ماهنگار برگشت.
- ماهیخانم خودم همه کارها رو یادت میدم.
ماهنگار از اینکه وجیهه او را کار نابلد میدانست، خندهی کوتاهی کرد.
- ممنونم وجیههجان!
آفتاب بدون آنکه سربلند کند پوزخندی زد. دلبر بشقابی از برنج که آبِ گوشت روی آن ریخته شدهبود، روی میز مقابل ماهنگار گذاشت.
-ماهیخانم شرمنده! نمیدونستم میایی، غذات شد همون غذای خدمه، دفعهی بعد از غذای اربابی برات نگه میدارم.
ماهنگار دستپاچه جواب داد.
- نه لازم نیست، من هم از همونی میخورم که شما میخورید.
دلبر فقط...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.