• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان ماهی میان توفان | دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع دردانه. ع.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 183
  • بازدیدها 3,321
  • کاربران تگ شده هیچ

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,639
پسندها
13,475
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
سطح
21
 
  • نویسنده موضوع
  • #151
دلبر دستی به بازوی دختر گذاشت و او‌ را به طرف میز هدایت کرد.
- حالا بشین اول یه غذا برات بکشم.
ماه‌نگار پشت میز روی نیمکت کنار وجیهه نشست و دلبر برای کشیدن غذا رفت. آفتاب بی‌توجه خود را مشغول خوردن کرد و وجیهه با شوق به طرف ماه‌نگار برگشت.
- ماهی‌خانم خودم همه کارها رو یادت میدم.
ماه‌نگار از اینکه وجیهه‌ او‌ را کار نابلد می‌دانست، خنده‌ی کوتاهی کرد.
- ممنونم وجیهه‌جان!
آفتاب بدون آنکه سربلند کند پوزخندی زد. دلبر بشقابی از برنج که آبِ گوشت روی آن ریخته شده‌بود، روی میز مقابل ماه‌نگار گذاشت.
-ماهی‌خانم شرمنده! نمی‌دونستم میایی، غذات شد همون غذای خدمه، دفعه‌ی بعد از غذای اربابی برات نگه می‌دارم.
ماه‌نگار دستپاچه جواب داد.
- نه لازم نیست، من هم از همونی می‌خورم که شما می‌خورید.
دلبر فقط‌...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,639
پسندها
13,475
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
سطح
21
 
  • نویسنده موضوع
  • #152
ماه‌نگار که به تخت رسید، نه نوروزخان روی تخت بود نه خانم‌بزرگ. وسایل سفره را جمع کرد و همه را در مجمعی گذاشت و به مطبخ برگرداند. دلبر در بدو ورود مجمع را از دست او گرفت و گفت:
- خانم‌جان! بشین ناهارتو تموم کن.
ماه‌نگار امتناع کرد.
- نه خوردم، خانم‌بزرگ گفت ظرف شستن با منه، کجا ظرفا رو می‌شورید؟
دلبر که مجمع را کناری گذاشته‌بود. با دست گذاشتن روی بازوی دختر او‌ را به سمت میز هدایت کرد.
- واسه اونا دیر نمی‌شه، اول غذاتو بخور.
ماه‌نگار پشت میز نشست. روبه‌روی او‌ جای آفتاب این بار زیور نشسته‌بود و غذا می‌خورد. زیاد با این دختر که چهره‌ی زمختی داشت، حرف نزده‌بود و نمی‌دانست رفتار او چگونه است؟ با نشستن ماه‌نگار، زیور همان‌طور که غذا می‌خورد نگاهی به دخترک انداخت و ماه‌نگار دستپاچه لبخند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,639
پسندها
13,475
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
سطح
21
 
  • نویسنده موضوع
  • #153
ماه‌نگار خواست برخیزد که دلبر با فشردن شانه‌اش او‌ را وادار به نشستن کرد و به ظرف غذایش اشاره کرد.
- اول‌ غذاتو بخور دختر!
لبخندی ضمیمه‌ی حرف‌های دلبر بود که ماه‌نگار را وادار ساخت بنشیند و غذایش را تمام کند.
بعد با آدرسی که وجیهه داده‌بود بیرون رفت. از طرف چپ در مطبخ با گذر از زوایه‌ی ساختمان، پشت دیوار، حوضچه‌ای سنگی قرار‌داشت که وجیهه روی سنگی دیگر کنار آن نشسته‌بود و مشغول خاکسترمال کردن ظروف غذا بود. حوضچه با آبی که از کانال آب می‌آمد پر میشد. کانال آب را با سنگ‌چین از بیرون دیوار حیاط به داخل هدایت کرده‌بودند که چون رودخانه‌ی کوچکی در این سوی عمارت جریان داشت. پایین حوضچه را با قراردادن کاشی‌های بی‌رنگ، صاف کرده‌بودند که ظرف‌های کثیف را در آنجا بشویند. ماه‌نگار با جمع کردن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,639
پسندها
13,475
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
سطح
21
 
  • نویسنده موضوع
  • #154
ماه‌نگار به یاد دلتنگی خود برای خانواده‌اش گفت:
- دلت برای پدر و‌ مادرت تنگ نشده؟
وجیهه غمگین شد و دست از کار کشید.
- چرا خانم... ولی چیکار کنم؟ کلفت وقتی اومد یا تا آخر عمرش باید بمونه یا خود ارباب دیگه نخوادش.
وجیهه دوباره مشغول کشیدن کنف به ته کاسه‌ی بزرگی شد و ادامه داد:
- البته گاهی وقتا وقتی شوهر کنه، اگه شوهرش خارج عمارت باشه و پول خدمتشو بده، می‌تونه بره از عمارت، اما خب بیشتر وقتا کلفتا با نوکرها عروسی می‌کنن و می‌مونن.
ماه‌نگار به این فکر کرد که او هم مثل بقیه خدمه اینجاست. او هم باید در این عمارت خدمت کرده و دیدار دوباره‌ی خانواده را فراموش کند. همانند همین خدمه بود، فقط یک لقب عروس نوروزخان اضافه بر نامش داشت. وجیهه هنوز هم در حین کار حرف میزد:
- مثل دلبر، خانم! اون هم از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,639
پسندها
13,475
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
سطح
21
 
  • نویسنده موضوع
  • #155
دل ماه‌نگار برای دلبر و فرزندان از دست داده‌اش سوخت و «آخی» گفت. لحظاتی در سکوت وجیهه‌ی مشغول کار را نگاه کرد و بعد فرصت را غنیمت شمرد.
- از نوروزخان چی می‌دونی؟
وجیهه سر بلند کرد.
- نوروزخان؟ خانم ناراحت نشید ها، ولی از وقتی که اومدم اینجا، از هیشکی اندازه‌ی نوروزخان نترسیدم.
ماه‌نگار چشمانش گرد شد.
- چرا؟
وجیهه دوباره مشغول کار شد.
- آخه هیچ‌وقت که توی عمارت نبود، وقتی هم می‌اومد فقط دعوا می‌کرد و فحش می‌داد، البته هیچ‌وقت مثل نریمان‌خان آدم نمی‌زد اما‌ خیلی اخمو و بداخلاق بود، کافی بود از یکی کم‌کاری ببینه زود داد می‌کشید و‌ فحش می‌داد. همه، هر کاری می‌کردن تا نوروزخان یه وقت عصبانی نشه، البته همه‌ی پسرای خان همینن، خود خان هم همینه، اصلاً خان و ارباب خوش‌اخلاق وجود نداره، ولی از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,639
پسندها
13,475
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
سطح
21
 
  • نویسنده موضوع
  • #156
ماه‌نگار از در مطبخ بیرون آمد. سر ظهر بود و کسی در حیاط عمارت دیده نمی‌شد. با قدم‌های تند، به حوض نزدیک شد تا از کنار آن به طرف عمارت خودشان بپیچد که صدای اسبی او‌ را میخکوب کرد. سر که برگرداند، در ورودیِ دالانی که به خروجی عمارت می‌رسید، نادرخان را دید که درحال پایین آمدن از روی زین، یک پا روی زمین گذاشته‌بود. نگاهش به او نبود، اما ماه‌نگار ترسیده سر به زیر انداخت و ایستاد. مروت که از در اصطبل متوجه ورود خان شده‌بود، به سرعت پیش دوید و افسار اسب خسته را گرفت و با اسب به طرف اصطبل برگشت. دیگر کسی جز نادرخان و ماه‌نگار که لرزان کنار حوض منتظر ایستاده‌بود تا خان داخل عمارت برود، در حیاط نبود. نگاه نادرخان که به دختر افتاد، داغ دلش تازه شد. شب قبل را با سرزنش‌های زنش که مدام از نگرفتن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,639
پسندها
13,475
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
سطح
21
 
  • نویسنده موضوع
  • #157
کینه و نفرت نادرخان با به یاد آوردن پسر جوانش بیشتر شعله می‌کشید و ضرباتش را همراه فریادهایی که میزد به تن دختر می‌کوبید.
- باید تقاص بدی، روز و شب باید تقاص پس بدی، تقاص خون نریمان رو‌ تو‌ باید بدی. نریمان من جوون بود. اون برادر بی‌شرفت جونشو گرفت. خیال نکن بذارم راحت بگردی. این عمارت باید جهنمت بشه!
ماه‌نگار توانی برای واکنش نداشت. تنها ساعد دستش را مقابل صورتش گرفته‌بود که شلاق به آن نخورد و با لب‌هایی که سعی می‌کرد با فشردن به گفتن «آخ» باز نشود، اما بی‌نتیجه بود، درد را تحمل می‌کرد. فقط اشک می‌ریخت، حتی زبانش به التماس هم گشوده نمی‌شد. نادرخان که دست از زدن کشید، دیگر به نفس‌نفس‌زدن افتاده‌بود، اما حتی ذره‌ای داغ دلش کم نشده‌بود. نگاه نفرت‌بارش را به دختری که روی زمین سعی داشت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,639
پسندها
13,475
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
سطح
21
 
  • نویسنده موضوع
  • #158
نوروزخان کنار دیوار زیر آینه نشسته‌بود. پای عیب‌دارش را دراز کرده و درحالی‌ که دستش را از ساعد روی زانوی جمع شده‌ی پای دیگرش گذاشته‌بود، پشت سرش را به دیوار تکیه داده و چشمانش را بسته‌بود. همین که ماه‌نگار از در وارد شد، چشمانش را باز کرد و سرش را به طرف او‌ چرخاند. خوب می‌دانست در حیاط چه گذشته، اول شنیده‌بود و بعد وقتی کمی از لای پرده دیده بود، از عذاب اینکه نمی‌تواند کاری کند، این گوشه نشسته‌بود تا شاید فراموش کند. توقع داشت وقتی ماه‌نگار برمی‌گردد با دلخوری و زاری او‌ طرف شود یا حداقل گریه‌هایش را بشنود، اما دختری وارد شده‌بود که انگار نه انگار چند لحظه پیش شلاق نادرخان روی بدنش نشسته، لباس سفیدش گِلی شده‌بود و بینی و چشمان سرخش هویداگر اشک‌هایی بود که پیش از ورود کرده‌بود و اکنون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,639
پسندها
13,475
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
سطح
21
 
  • نویسنده موضوع
  • #159
نوروز‌ لبی کج کرد و ابرویی بالا انداخت.
- بیار ببینم اینی که گفتی چیه؟
ماه‌نگار لبخندی زد و بلند شد. کنار نوروز نشست و ظرف را به طرف او گرفت. نوروز نگاهی به حلوای قهوه‌ای‌رنگ و خرماهای درون قابلمه کرد. با دو انگشت شست و اشاره‌اش مقداری از حلوا را برداشت و در دهان گذاشت. از طعم شیرین حلوا خوشش آمد. سری تکان داد:
- اوهوم... خوشمزه‌س!
ماه‌نگار لبخندی زد و گفت:
- نوش‌جان آقا!
نوروز هم در جواب او فقط کمی لب‌هایش را کشید.
- خودت هم بخور!
- شما بفرمایید، من هم می‌خورم.
نوروز‌ کمی دیگر از حلوا را برداشت و در دهان گذاشت. هرچه منتظر شد تا ماه‌نگار هم دست درون ظرف ببرد، او فقط سر به زیر نشسته‌بود. فهمید او قصد برداشتن ندارد. ناامید از او‌ خودش با دو انگشت مقداری از حلوا را برداشت و با گفتن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,639
پسندها
13,475
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
سطح
21
 
  • نویسنده موضوع
  • #160
آخرین قسمت از حلوا که توسط نوروز برداشته شد، ماه‌نگار قابلمه را از دست او گرفت و بلند شد.
- ماهی؟
- جانم آقا!
نوروز خوشحال از شنیدن لفظ «جانم» لبخند محوی زد و گفت:
- لباست گِلی شده.
نگاه ماه‌نگار به لباسش کشیده‌شد. حق با نوروز بود. کنار دامنش هنگام برخورد با زمین گلی شده‌بود. دستش را به آن قسمت گرفت و گفت:
- ببخشید آقا! الان عوضش می‌کنم.
ماه‌نگار به‌ سراغ جوالی رفت که لباس‌هایش در آن بود.
- ماهی اون گردنبندهاتم در بیار.
دست ماه‌نگار روی لباس‌ها ماند و سر به طرف نوروز چرخاند، با غمی که در دلش وارد شد «چشم» گفت. نوروز زود متوجه غصه‌ی چشمان او شد و گفت:
- من هم دوست دارم بندازی، اما با وضعی که خانم‌بزرگ برات درست کرده، برای کار کردن توی مطبخ اذیتت می‌کنن.
ماه‌نگار فقط سرش را تکان داد و‌...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 11)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا