- ارسالیها
- 1,571
- پسندها
- 12,762
- امتیازها
- 35,373
- مدالها
- 20
- نویسنده موضوع
- #161
کمی تعلل کرد. هنوز با او راحت نبود، اما چارهای جز اطاعت امرش نداشت. هم به خواست عمهجانش، هم به حکم زنیت که او شوهرش بود، هم به حکم خونبس که او اربابش بود. ناچار کنار او سر روی بالش گذاشت. سعی کرد به کمر خوابیده و فقط چشم به سقف بدوزد. نگاه کردن از این فاصله نزدیک به صورت نوروز برای او دلهره ایجاد میکرد. نوروز همین که ماهنگار کنارش دراز کشید، دستش را روی پهلوی دختر گذاشت، که با پریدن یک دفعهای او و «آخ» آهستهای که زیر لب گفت، فهمید دست به محل اثر شلاق خان گذاشته. دلگیر دستش را برداشت و بالا برد، به زلفهای کوتاه شده و پریشان دختر رساند، آنها را با انگشت نوازش کرد و به آرامی گفت:
- حق داری فکر کنی شوهر بیغیرتیم که گذاشتم خان دست رو زنم بلند کنه.
ماهنگار که از شرم نگاهش را...
- حق داری فکر کنی شوهر بیغیرتیم که گذاشتم خان دست رو زنم بلند کنه.
ماهنگار که از شرم نگاهش را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش