• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان ماهی میان توفان | دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع دردانه. ع.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 321
  • بازدیدها 8,692
  • کاربران تگ شده هیچ

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,998
پسندها
16,103
امتیازها
40,573
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #321
نوروز به دالان رسید و ابتدای آن ایستاد. غضنفر از او پیشی گرفت تا به استقبال عشرت‌بانو برود که در حال پیاده شدن از درشکه بود. نوروز چشم به عمه‌اش دوخته‌بود که به کمک پنجعلی جوان پیاده می‌شد. نگاهش روی بهادر ایستاد که از آن سوی درشکه خود را رساند. با دیدن او یک لحظه تمام خاطرات نوجوانی‌اش با او و برادرش برهان دوباره تداعی شد و بیشتر از قبل اوقاتش تلخ شد. چقدر از طرف این دو نفر به خاطر پای کوتاه و بعد هم عصا به دست گرفتنش تمسخر و تحقیر شد! دستش را روی عصا بیشتر فشرد و با یادآوری کاری که برهان با فیروزه‌ی او کرده‌بود، از خشم لب گزید. نباید می‌گذاشت باز پای آن‌ها به عمارت باز شود. ماه‌نگار که کنار همسرش ایستاده‌بود، از ابروهای درهم، لب‌های فشرده‌ی او و خشمی که از صورتش بیرون می‌ریخت، فهمید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,998
پسندها
16,103
امتیازها
40,573
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #322
عشرت‌بانو همین که به آن‌ها نزدیک شد، دستش را از دست بهادر خارج کرد و به تنهایی قدم برداشت. نوروز سرش را بالا کرده و بدون هیچ حسی در صورت، چشم به آن‌ها دوخته‌ بود. می‌توانست پوزخند تمسخرآمیزی را روی لب‌های بهادر ببیند.
- سلام خوش اومدین عمه‌خانم!
عشرت نگاهی به سر تا پای نوروز انداخت و سری در جوابش تکان داد. بعد نگاهش را به دختری دوخت که پشت سر نوروز پنهان شده‌ بود و چشم به زمین داشت. چه کسی بود که نداند برادرش خون‌بسی آورده که چون کنیز همه‌جا باید در خدمت نوروز باشد. ابروهای نازکش را درهم کرد و با صدای عتاب‌آلودی به دخترک گفت:
- دختر! ادب یادت ندادن؟
ماه‌نگار دستپاچه سر بلند کرد و چشم به زنی دوخت که با چشمان قهوه‌ای‌رنگ و بی هیچ مهری نگاهش می‌کرد.
- عذر تقصیر عمه‌خانم! خوش اومدین!
عشرت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] nafas.sh

موضوعات مشابه

عقب
بالا