متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان ماهی میان توفان | دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع دردانه. ع.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 92
  • بازدیدها 1,740
  • کاربران تگ شده هیچ

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,366
پسندها
10,627
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #41
شاه‌شرف چراغ و چماقش را زمین گذاشت و به نزد برادرش که افتاده بود شتافت، اما قبل از رسیدن او شروان که هیچ‌گاه پیش کسی زانو نزده بود روی دو زانو کمی پیش رفت و مقابل اسب خان نشست.
- خان! التماس می‌کنم منو جای پسرم به بند بکش و ببر گل‌چشمه، بگذر از خون بقیه!
شاه‌شرف و‌ پسرها از عجز شروان دل‌ریش شدند. نادرخان تفنگ را روی سر شروان گذاشت.
- تو رو که همین‌جا می‌کشم.
دومان‌ فریاد زد:
- زدی تیر من سینه خودتو می‌شکافه.
شروان در جوابش فریاد زد:
- دومان! اگه خان فقط به خون من راضی شد کسی کاری نباید بکنه، یه خون در برابر یه خون.
نادرخان سرش را به طرف تفنگچی‌ها برگرداند.
- همین که زدم، این دوتا جغله رو‌ بزنید بعد همه‌ی زندگی شروان بهتون حلاله.
دومان آرام اسفندیار را مخاطب کرد:
- نترس! تفنگتو بگیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,366
پسندها
10,627
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #42
با دور شدن نادرخان، دومان و اسفندیار نفس راحتی کشیده و تفنگ‌ها را پایین آوردند. شاه‌شرف کلاه بر زمین افتاده‌ی برادر را برداشت و زیر بازوی شروان را گرفت تا او را بلند کند. شروان خودش بلند شد. کلاه را از خواهر گرفت و سرخورده و غمگین به طرف چادر به راه افتاد. سه نفر دیگر نیز چندان حال خوشی نداشتند و پشت سر او حرکت کردند.
زن و دخترهای شروان به همراه باغداگول، ترلان و مارال نگران در آستانه چادر ایستاده و منتظر برگشت شروان بودند. او بدون حرف روی فرش کنار اجاق نشست. شاه‌شرف چراغ را دست ماه‌نگار داد و هیزم خاموش شده‌ای را که همراه برده بود، به اجاق برگرداند و کنار برادر نشست. دو پسر جوان هم کمی دورتر تکیه‌زده به تفنگ‌هایشان نشستند. زنان با ذهن‌های پرسوال آن‌ها را نظاره کرده و منتظر حرف زدنشان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,366
پسندها
10,627
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #43
اسفندیار کمی در جایش جابه‌جا شد.
- عموجان! سهراب رو فرستادیم.
شروان رو‌ به آغجه‌گول کرد.
- هرچی چراغ هست روشن کنید تا خان برسه باید چهار طرف اینجا کشیک بکشیم.
آغجه بلند شد و به دنبال روشن کردن چراغ رفت. شروان رو به پسرها کرد.
- برید به کرم و ایلدیریم بگید طرف قاش کشیک بکشن، خودتون هم نزدیک چادر بمونید.
دومان و اسفندیار «چشم» گفته بلند شدند.
باغداگول که کنار پسر نشسته بود گفت:
- شروان‌جان! کاریه که شده، صمصام‌خان حواسش هست، نمی‌ذاره خون پسرتو بریزن.
شروان کلاهش را روی سرش گذاشت.
- می‌دونم آناجان! می‌دونم! دلم گرم همونه وگرنه اگه به تقاص خطای این کره‌خر بخواد خونی از دماغ جوونای شاه‌شرف و شرخان بریزه، من چی باید جواب بدم؟
شاه‌شرف برای دلداری برادر گفت:
- صدتا مثل دومان و اسفندیار فدای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,366
پسندها
10,627
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #44
همین‌ که سهراب نوجوان نفس‌نفس‌زنان از کمرکش کوه بالا آمد و به دشت بالای آن، که محل برپایی چادر خان و اعوان و انصارش بود، رسید با پدر و برادرش که صدای شلیک هوایی دومان را تازه شنیده بودند و در لبه‌ی دامنه‌ برای فهمیدن جهت شلیک ایستاده بودند، مواجه شد. دیگر توانی برایش باقی نمانده بود با تکیه بر سنگی روی زمین نشست. شرخان زودتر خود را به پسر نوجوانش رساند.
- چی شده سهراب؟ چرا اومدی بالا؟ پایین چه خبره؟
سهراب همان‌طور که نفس‌نفس میزد بریده‌بریده جواب داد:
- آقاجان!... چند... سوار... کشیدن روی چادر عمو... نمی‌دونم چی‌شده؟... دومان خبر آورد... گفت بیام به خان بگم... اسفندیار و دومان رفتن کمک عمو... .
شرخان دیگر‌ منتظر پایان کلام پسر نشد رو به پسر بزرگش کرد.
- برو به خان خبر بده، رخصت بگیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,366
پسندها
10,627
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #45
تاریکی شب عمیق‌تر شده بود که صمصام‌خان و همراهانش به چادر شروان رسیدند. هم‌طایفه‌ای‌ها در چادرش جمع شده‌بودند، زنان برای دلداری و مردان با تفنگ و خنجر و شمشیر برای حفاظت. همین که صدای پای اسبان خان و همراهانش شنیده شد شروان به همراه چند نفر رو به جهتِ صدا کرده و همین که در نور چراغ‌ها متوجه صمصام‌خان شدند به استقبالش به پشت چادرها رفتند. خان اسبش را با کشیدن افسار نگه داشت. شروان مقابل اسب خان سرش را خم کرد.
- خوش اومدید خان!
صمصام‌خان نگاهی به جمعیت و بعد آرامش محیط کرد و از اسب سیاهش پایین آمد.
- شروان! امشب اینجا چه خبر بوده؟
شروان از شرم کمی بیشتر سر به زیر شد و کلاه هم از سر برداشت.
- شرمندم خان! خبط لطفعلی باعث شد علیقلی‌خان و نادرخان گل‌چشمه‌ای، تفنگچی بکشن این‌جا.
اخم‌های درهم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,366
پسندها
10,627
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #46
شروان امشب قرار بود فقط حقارت‌های پشت سر هم به جان بخرد؛ پس گریه‌ را هم به صف تحقیر شدن‌هایش اضافه کرد. شرمنده و سربه‌زیر اشک خجلت از دیدگانش فروداد. جوابی نداشت به خان بدهد. خان حق داشت او را خفت دهد. صمصام‌خان نگاه خشمگینش را از شروان گرفت و برگشت، رو به شرخان و پسرش کرد که بهت‌زده از حرف‌های شنیده‌شده چشم به شروان بر زمین نشسته، داشتند.
- شرخان! برو برادرتو جمع کن، درسته کره‌خرشو‌ خوب تربیت نکرده، اما نمی‌خوام سرافکنده ببینمش، هرچی باشه یه زمانی تفنگچی معتمد پدرم بوده.
شرخان اطاعت کرد و به نزد برادر شتافت تا از زمین بلندش کند. صمصام‌خان با نوک شلاق به افراسیاب اشاره‌ای کرد و کمی از بقیه فاصله گرفت، تا افراسیاب خود را به او رساند، پرسید:
- تو می‌دونی این قاطر الان کجا قایم شده؟
- ها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,366
پسندها
10,627
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #47
صبح فردا صمصام‌خان در حال پوشیدن قبای سیاه‌رنگ خانی‌اش به این فکر می‌کرد که چگونه با نادرخان حرف بزند که او را نرم کند. می‌دانست باید کمی خوش‌رویی علی‌رغم میلش به کار ببندد تا مرد روبه‌رویش را از جدال برای خونخواهی‌ باز دارد. بی‌بی‌نازخانم که کلاه خانی او را مقابلش گرفت، از فکر بیرون آمد و به چشمان شهلای بانویش خیره شد. لبخند محوی زد و کلاه را گرفت.
- ممنونم بانو!
بانو با نگرانی پرسید:
- خان! ممکنه جنگ بشه؟
صمصام‌خان با طمأنینه کلاه را روی موهای انبوه سیاهش گذاشت.
- دل بد نکن بانو! صمصام‌خان از جنگ نمی‌ترسه اما پِی‌ِشو هم نمی‌گیره، هر طور شده این غائله رو ختم به خیر می‌کنم. هم برای این‌که خون بی‌خود نریزه، هم به این خاطر که شروان و‌ پسرشو بذارم توی معذوریت؛ شروان مرد قابلی بود برای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,366
پسندها
10,627
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #48
چند نفر از نوکرهای خان صبح علی‌الطلوع به کنار رود رفته و چادر تک ستونی را در زمینی بی‌سنگلاخ، کنار رود برپا کرده بودند. با فرش‌های سرخ‌رنگ دستباف آن را مفروش کرده، تشکچه‌هایی برای نشستن و متکاهای اعلا روی آن‌ها چیده بودند. اسباب پذیرایی را مهیا کرده و خود دست به سینه منتظر آمدن صمصام‌خان بودند.
نادرخان هم از همان زمانی که نوکرها مشغول شده بودند، دستور داده بود اتراق را جمع کرده و با تفنگچی‌هایش سوار بر اسب در حال آماده‌باش منتظر بودند. نادرخان مرد با تجربه‌ای بود و خوب می‌دانست در زمین صمصام‌خان از عهده‌ی مقابله با او و تفنگچی‌هایش برنمیاد اما نباید کوتاه می‌آمد. اگر دیروز قبل از آمدن، می‌فهمید شروان از طایفه‌ی صمصام‌خان است طور دیگری برخورد کرده و با قشونش وارد عمل میشد.
صمصام‌خان به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,366
پسندها
10,627
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #49
صمصام‌خان و نادرخان هر دو در چادر نشستند و به متکاها تکیه دادند. بقیه ایستاده در داخل چادر منتظر ماندند. تفنگچی‌های نادرخان در یک سو و شروان و شرخان و افراسیاب در سوی دیگر. شروان سرافکنده از حضور صمصام‌خان به خاطر خبط پسرش، شرخان نگران از نتیجه‌ای که این جلسه به همراه داشت و افراسیاب فقط با غیظی که داشت چشم به تفنگچی‌ها دوخته بود و منتظر بود خان فرصت تیر داده و او هر چهار تفنگچی روبه‌رویش را یکی کند. در نظر افراسیاب حاصل این جلسه چیزی جز جدال نبود و او با کمال میل حاضر بود مردان روبه‌رو را به خاک و خون بکشد اما شرخان که با تجربه‌تر از پسرش بود خوب می‌دانست که ممکن است حاصل این جلسه چه تصمیم هولناکی به همراه داشته باشد.
نوکرها چای و قلیان و سایر اسباب پذیرایی را مهیا کرده و از چادر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,366
پسندها
10,627
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #50
نادرخان بیشتر برآشفت.
- زنش که نبوده.
- همین که اسمش روی اون دختر بوده کافیه، اگه زنش بود که هیچ‌کـس از اینجا زنده بیرون نمی‌رفت.
نادرخان از سختی این خان جوان کلافه شده بود.
- اومدی پسر بی‌خبر از همه جای منو تقصیر کار کنی؟
صمصام‌خان مصمم خود را پیش کشید.
- اومدم خون پسرت باعث خونریزی بیشتر نشه.
نادرخان نگاه از صمصام‌خان گرفت.
- من فقط خون می‌خوام، خون لطفعلی و خانواده‌اش.
شروان نگران به صمصام‌خان چشم دوخت. از جان خود هرا‌س نداشت اما از جان لطفعلی و خانواده‌اش چرا.
خان با خونسردی جواب داد:
- چرا فکر کردی من اهل طایفه‌م رو به راحتی دستت میدم؟
نادرخان با خشم غرید.
- به زور می‌گیرم.
خان جوان ابرویی بالا داد:
- می‌تونی؟ با این چهار نفر چقدر جلوی قشون من دووم میاری؟
نادرخان کمی نیم‌خیز شد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا