«یلدا» یعنی یک دوستت دارم طولانی از لب‌هایی که یک سال سکوت کرده بودند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان ماهی میان توفان | دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع دردانه. ع.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 110
  • بازدیدها 2,025
  • کاربران تگ شده هیچ

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,422
پسندها
11,249
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #21
لطفعلی که برگشت آنقدر اصلاح کرده و به خودش رسیده‌بود که سرخوش بودنش از دور هم مشخص بود. ته‌ریش‌های نسبتاً بلندی که قبلاً صورتش را گرفته بود از بین برده و سبیل‌های قیطانی‌اش را با روغن چرب کرده‌بود و همانند کسی که برای رفتن به عروسی آماده شده آرخالق نو و زیبایش را به تن کرده‌ بود. دخترها ناهار آماده کرده و لطفعلی خورده و نخورده، برای رفتن مهیا شد. چُقه*اش را پوشید، پاپیچ* را دور ساق پاهایش بست و کلاهش را بر سر گذاشت تا همراه ایلدیرم که چهار میش بهاره برای پیشکش به علیقلی‌خان آماده کرده‌بود، راهی روستا شود.
ایلدیریم پدرش کرم را در کنار گله رها کرده بود تا فقط امر لطفعلی را اطاعت کند. از همان زمان ناهار وقتی که پا به خانه‌ گذاشته و شروان فهمیده بود کرم در کوه با گله تنها مانده، خود به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,422
پسندها
11,249
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #22
***
دیگر کاملاً عصر شده‌بود که لطفعلی و ایلدیریم به نزدیک روستا رسیده‌بودند. ایلدیریم پیشنهاد داد ساعتی را برای رفع خستگی کنار همان رودخانه‌ای بگذرانند که از کوه‌ محل زندگی آن‌ها سرچشمه گرفته و از کنار روستا می‌گذشت و برخلاف کوه، دو طرفش را به جای درختان انبوه بیشه‌زارهایی با درختان کمتر می‌پوشاند که سایه‌شان برای گذران یک اتراق عالی بود.
لطفعلی کمی کنار رودخانه روی سنگی نشست و به گلرخی فکر کرد که دیگر فاصله‌ای با او نداشت، چرا که خانه‌های روستا به دید درآمده‌بود. ایلدیریم که گوسفندها را در پایین دست رودخانه برای آب خوردن برده‌بود، توبره چوپانی‌اش را باز کرد تا کمی آب از مشک کوچکی که همراه داشت بخورد و بعد باز آن را پر کند. لطفعلی که قرار از دست داده‌‌بود بلند شد و رو به ایلدیریم گفت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,422
پسندها
11,249
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #23
لطفعلی اشاره‌ای به عمارت کرد.
- من با اهل عمارت کار دارم.
- بگو کی هستی و با کی کار داری تا برم خبر بدم.
لطفعلی از تعجب ابروهایش را بالا داد و با صدای بلندی گفت:
- خبر بدی؟ امروز اینجا چه خبره؟
تفنگچی دیگر که به دیوار تکیه داده و کمی سنش بیشتر بود به آن دو نزدیک شد.
- پسر! جای این شلوغ‌بازی‌ها بگو اسمت چیه و با کی کار داری؟
لطفعلی به مرد دوم که آرام‌تر حرف می‌زد نگاه کرد.
- اسمم؟ لطفعلی پسر شروان! با علیقلی‌خان کار دارم.
- خب این شد. جای داد و قال از اول‌ می‌گفتی، صبر کن برم داخل به علیقلی‌خان بگم اگه اجازه داد میری تو.
تفنگچی آرام‌تر داخل رفت و لطفعلی رو به تفگنچی بی‌اعصاب و جوان‌تر کرد.
- اینجا چه خبره؟ قبلاً که اینطور‌ بگیر و ببند نداشت.
تفنگچی کمی عقب رفت.
- چند وقت نیومدی که خبر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,422
پسندها
11,249
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #24
لطفعلی برافروخت. دست رجب را محکم پس زد و گفت:
- من هم گفتم با علیقلی‌خان کار دارم، برو بهش بگو بیاد.
رجب از پر شال نویی که معلوم بود برای جشن به کمر بسته کیسه‌ی‌ چرمی کوچکی را بیرون آورد و طرف او گرفت.
- خان خودش اینو داد تا گورتو برای همیشه از این خونه گم کنی.
لطفعلی نگاهش را به کیسه چرمی دوخت و عصبی‌تر از قبل دست او را پس زد.
- حرف دهنتو بفهم! من اومدم علیقلی‌خانو ببینم.
رجب با حرص آشکاری گفت:
- پسرجون! زبون بفهم، خان نمی‌خواد تو رو‌ ببینه.
لطفعلی به طرف در بسته عمارت هجوم برد.
- حالا که نمی‌ذاری، خودم می‌رم‌ داخل.
رجب سرآسیمه خواست مانع شود اما او که از جوانی‌اش گذشته بود از پس نیروی جوانی لطفعلی برنیامد و لطفعلی دستش به در رسید، اما‌ قبل از اینکه باز کند رجب گفت:
- خیلی خب،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,422
پسندها
11,249
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #25
نوکر از خشم ارباب مردد شد که نزدیک برود یا از همان‌جا حرف بزند. نگاهی به رجب به‌عنوان بزرگ‌تر خدمه کرد که گوشه‌ای ایستاده‌بود، رجب گفت:
- بنال دیگه برای چی اومدی؟
نوکر جوان‌ رو به خان زبان باز کرد.
- خانم منو فرستادن ازتون اجازه بگیرم.
- بابت؟
- خانم‌بزرگ زن نادرخان خواستن نریمان‌خان و گلرخ‌خانم برن کنار رودخونه هوایی عوض کنن.
علیقلی‌خان نیشخندی زد. می‌توانست همین الان پای لطفعلی را از این خانه ببرد پس گفت:
- بگو خان گفت، نریمان‌خان اختیار زن عقدیشو داره، اما بهتره بذارید برای فردا، الان دیگه نزدیکه غروبه و دیروقت.
نوکر سریع داخل شد و لطفعلی که فکر می‌کرد اشتباه شنیده با بهت به علیقلی‌خان نزدیک شد.
- خان؟ شما چیکار کردید؟ شما گلرخو شوهر دادید؟
قلب نگران لطفعلی منتظر بود مرد مقابلش که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,422
پسندها
11,249
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #26
***
نزدیک غروب بود. ماه‌نگار دار قالی خود را برای بافت پشتی به کمک مارال و سمنبر به راه انداخته بود. درحال بافت‌های ابتدایی آن بود. پدر و مادرش برای دیدار به خانه‌ی عمو رفته بودند و مارال هم برای یاری مادرش به خانه برگشته بود. نگار و گل‌نگار در چادر کوچک مشغول رتق و فتق امور جهاز گل‌نگار بودند. که باغداگول* مادربزرگشان، مادر شروان و شرخان که در چادر کوچکی همراه خانواده شرخان زندگی می‌کرد با قدم‌های آهسته برای خبر از نوه‌هایش به چادر آن‌ها نزدیک شد.
پیرزن سال‌های زیادی را عمر کرده، موهای سرش تماماً سفید شده و کمرش تا حد زیادی خمیده بود. او همان‌طور که عصای بلندش را به زمین می‌زد و به کمک آن پیش می‌آمد در نزدیک چادر شروان صدا بلند کرد.
- آهای دخترای اُوبا*! کسی نیست یه چایی دست این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,422
پسندها
11,249
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #27
گل‌نگار همان‌طور که سررشته‌های تابانده‌ای را که از دستش درآورده بود با نخ می‌بست به شوخی گفت:
- ولی ننه‌جان پسرزای پسرزا هم نبودی تو هم دختر آوردی، پس عمه چیه؟
پیرزن غرید:
- بچه‌های اولم دو تا پسر بودند، تازه شاه‌شرف هم کم از پسر نداره، شوهرم زود مرد وگرنه باز هم پسر داشتم.
نگار که داشت برای تزیین میانه‌ی آویزش بندها را دور چهار انگشتش می‌پیچاند گفت:
- ننه! قربونتون برم گل‌جان شوخی می‌کنه، ناراحت نشید.
گل‌نگار که ته رشته‌های نخ را با قیچی همسان می‌کرد خنده‌ی بلندی کرد.
باغداگول تشر زد.
- دختره‌ی ورپریده! کم بخند، غروبه خوبیت نداره.
پیرزن رشته‌ای را بلند کرد تا با چشمان کم‌سویش دقیق ببیند.
- گل‌جان جزجگر گرفته! این گُمپل* رو چرا این‌جوری کردی؟ باید نگار می‌بست تو چرا بستی؟
گل‌نگار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,422
پسندها
11,249
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #28
شرخان همان‌طور که با برادر کنار اجاق نشسته و قلیان می‌کشیدند به این فکر کرد که بد نیست اشاره‌ای به مسئله افراسیاب و ماه‌نگار بکند. پس رو به برادر کرد و گفت:
- شروان! قصدت برای گل‌جان و دومان چیه؟
- قصدی ندارم، دومان و شاه‌شرف دیگه اختیاردار گل‌جانن، باید بیان آدمشونو ببرن.
- دومان پسر خوب و زرنگیه، داماد خوبی هم برات میشه.
- شاه‌شرف مادر دومانه، مگه میشه پسرش بد بشه.
- درسته، ان‌شاءالله ماه‌جانو هم به یه پسر لایق بدی که دیگه خیالت راحت بشه.
- ان‌شاءالله، ولی ماه‌جان با اون دوتا فرق داره، دوست ندارم زود شوهرش بدم، توی یورد کله‌سفید خدارحم اومد نشست خانه‌م که ازت دختر می‌خوام برای پسرم، دلم نیومد ماه‌جانو بدم بره، بهش گفتم ماه‌جان بچه‌اس، دیگه حتی از خودش هم نظر نخواستم ردش کردم رفت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,422
پسندها
11,249
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #29
شروان پکی به قلیانش زد.
- نگفتم که تفنگ و تفنگچی بده، من خودم برای خان سابق تفنگ دست گرفتم و به وقت خودم هم بهتر از من نبود، اما دیدم عاقبت نداره، الان اگه خودمو انداختم به کوه و کمرو چوپونی می‌کنم، یا از این دهات میرم اون دهات برای معامله و این همه دردسرو سختی می‌کشم اما راحت‌تر از زمان تفنگچی بودنم سرمو می‌ذارم روی بالش، چون دیگه خیالم راحته که خون نریختم و زور نگفتم.
شرخان ناراحت از حرف برادر اخم کرد.
- نگو شروان! ما همه فرمان‌بردار خان‌ایم بگه بکش می‌کشیم، بگه بمیر می‌میریم.
- درسته! خان ولی نعمت ماست، من گردنم برای فرمان خان از مو هم نازک‌تره، اما می‌خوام راحت هم زندگی کنم، پس نه می‌ذارم پسرم تفنگچی بشه، نه دختر به تفنگچی میدم.
شرخان نفس حبس شده درون سینه‌اش را بیرون داد. برادرش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,422
پسندها
11,249
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #30
هنوز ظهر نشده بود اما آفتاب از میان نی‌های بیشه‌زار گذشته و عرق‌های سر و صورت لطفعلی را روانه گردنش می‌کرد. لطفعلی با اخم‌های درهم و چشمان به خون نشسته از خشم، از میان بیشه‌زاری که کاملاً تن نشسته‌ی او را در برگرفته بود، همچون شکارچی در کمین آن‌سوی رودخانه بود. جایی‌که گلرخ و پسر جوانی کنار رود، زیر سایه‌ی درختی روی فرش لاکی رنگی به مخده‌هایی به همان رنگ تکیه داده و غافل از آنکه زیرنظر گرفته بودشان، به خوشی و خنده ساعات می‌گذراندند. پسر، جوان رشیدی بود با موهای مجعد تیره، چشمان تیره و پوست سبزه، جز لباس اعیانی تنش و کلاهی که نشان خانی بر آن بود، لطفعلی هیچ برتری در او نسبت به خودش نمی‌یافت و همین کینه‌اش را نسبت به گلرخ تشدید کرده و او را در تصمیمش مصمم‌تر می‌کرد. تنها مانع کارش همان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

موضوعات مشابه

عقب
بالا