نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان ماهی میان توفان | دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع دردانه. ع
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 24
  • بازدیدها 405
  • کاربران تگ شده هیچ

دردانه. ع

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,079
پسندها
7,825
امتیازها
23,673
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #21
لطفعلی که برگشت آنقدر اصلاح کرده و به خودش رسیده‌بود که سرخوش بودنش از دور هم مشخص بود. ته‌ریش‌های نسبتاً بلندی که قبلاً صورتش را گرفته بود از بین برده و سبیل‌های قیطانی‌اش را با روغن چرب کرده‌بود و همانند کسی که برای رفتن به عروسی آماده شده آرخالق نو و زیبایش را به تن کرده‌ بود. دخترها ناهار آماده کرده و لطفعلی خورده و نخورده، برای رفتن مهیا شد. چُقه*اش را پوشید، پاپیچ* را دور ساق پاهایش بست و کلاهش را بر سر گذاشت تا همراه ایلدیرم که چهار میش بهاره برای پیشکش به علیقلی‌خان آماده کرده‌بود، راهی روستا شود.
ایلدیریم پدرش کرم را در کنار گله رها کرده بود تا فقط امر لطفعلی را اطاعت کند. از همان زمان ناهار وقتی که پا به خانه‌ گذاشته و شروان فهمیده بود کرم در کوه با گله تنها مانده، خود به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,079
پسندها
7,825
امتیازها
23,673
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #22
***
دیگر کاملاً عصر شده‌بود که لطفعلی و ایلدیریم به نزدیک روستا رسیده‌بودند. ایلدیریم پیشنهاد داد ساعتی را برای رفع خستگی کنار همان رودخانه‌ای بگذرانند که از کوه‌ محل زندگی آن‌ها سرچشمه گرفته و از کنار روستا می‌گذشت و برخلاف کوه، دو طرفش را به جای درختان انبوه بیشه‌زارهایی با درختان کمتر می‌پوشاند که سایه‌شان برای گذران یک اتراق عالی بود.
لطفعلی کمی کنار رودخانه روی سنگی نشست و به گلرخی فکر کرد که دیگر فاصله‌ای با او نداشت، چرا که خانه‌های روستا به دید درآمده‌بود. ایلدیریم که گوسفندها را در پایین دست رودخانه برای آب خوردن برده‌بود، توبره چوپانی‌اش را باز کرد تا کمی آب از مشک کوچکی که همراه داشت بخورد و بعد باز آن را پر کند. لطفعلی که قرار از دست داده‌‌بود بلند شد و رو به ایلدیریم گفت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,079
پسندها
7,825
امتیازها
23,673
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #23
لطفعلی اشاره‌ای به عمارت کرد.
- من با اهل عمارت کار دارم.
- بگو کی هستی و با کی کار داری تا برم خبر بدم.
لطفعلی از تعجب ابروهایش را بالا داد و با صدای بلندی گفت:
- خبر بدی؟ امروز اینجا چه خبره؟
تفنگچی دیگر که به دیوار تکیه داده و کمی سنش بیشتر بود به آن دو نزدیک شد.
- پسر! جای این شلوغ‌بازی‌ها بگو اسمت چیه و با کی کار داری؟
لطفعلی به مرد دوم که آرام‌تر حرف می‌زد نگاه کرد.
- اسمم؟ لطفعلی پسر شروان! با علیقلی‌خان کار دارم.
- خب این شد. جای داد و قال از اول‌ می‌گفتی، صبر کن برم داخل به علیقلی‌خان بگم اگه اجازه داد میری تو.
تفنگچی آرام‌تر داخل رفت و لطفعلی رو به تفگنچی بی‌اعصاب و جوان‌تر کرد.
- اینجا چه خبره؟ قبلاً که اینطور‌ بگیر و ببند نداشت.
تفنگچی کمی عقب رفت.
- چند وقت نیومدی که خبر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,079
پسندها
7,825
امتیازها
23,673
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #24
لطفعلی برافروخت. دست رجب را محکم پس زد و گفت:
- من هم گفتم با علیقلی‌خان کار دارم، برو بهش بگو بیاد.
رجب از پر شال نویی که معلوم بود برای جشن به کمر بسته کیسه‌ی‌ چرمی کوچکی را بیرون آورد و طرف او گرفت.
- خان خودش اینو داد تا گورتو برای همیشه از این خونه گم کنی.
لطفعلی نگاهش را به کیسه چرمی دوخت و عصبی‌تر از قبل دست او را پس زد.
- حرف دهنتو بفهم! من اومدم علیقلی‌خانو ببینم.
رجب با حرص آشکاری گفت:
- پسرجون! زبون بفهم، خان نمی‌خواد تو رو‌ ببینه.
لطفعلی به طرف در بسته عمارت هجوم برد.
- حالا که نمی‌ذاری، خودم می‌رم‌ داخل.
رجب سرآسیمه خواست مانع شود اما او که از جوانی‌اش گذشته بود از پس نیروی جوانی لطفعلی برنیامد و لطفعلی دستش به در رسید، اما‌ قبل از اینکه باز کند رجب گفت:
- خیلی خب،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,079
پسندها
7,825
امتیازها
23,673
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #25
نوکر از خشم ارباب مردد شد که نزدیک برود یا از همان‌جا حرف بزند. نگاهی به رجب به‌عنوان بزرگ‌تر خدمه کرد که گوشه‌ای ایستاده‌بود، رجب گفت:
- بنال دیگه برای چی اومدی؟
نوکر جوان‌ رو به خان زبان باز کرد.
- خانم منو فرستادن ازتون اجازه بگیرم.
- بابت؟
- خانم‌بزرگ زن نادرخان خواستن نریمان‌خان و گلرخ‌خانم برن کنار رودخونه هوایی عوض کنن.
علیقلی‌خان نیشخندی زد. می‌توانست همین الان پای لطفعلی را از این خانه ببرد پس گفت:
- بگو خان گفت، نریمان‌خان اختیار زن عقدیشو داره، اما بهتره بذارید برای فردا، الان دیگه نزدیکه غروبه و دیروقت.
نوکر سریع داخل شد و لطفعلی که فکر می‌کرد اشتباه شنیده با بهت به علیقلی‌خان نزدیک شد.
- خان؟ شما چیکار کردید؟ شما گلرخو شوهر دادید؟
قلب نگران لطفعلی منتظر بود مرد مقابلش که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا