- ارسالیها
- 1,366
- پسندها
- 10,627
- امتیازها
- 30,873
- مدالها
- 18
- نویسنده موضوع
- #51
نادرخان با خشمی که از چشمانش بیرون میریخت منتظر ادامهی حرف خان جوان ماند. خان رو به شروان کرد.
- شروان! برای تقاص کار پسرت آمادهای؟
شروان سریع نزدیک شد و روی دو زانو نشست.
- بله خان! امر کنید!
بعد دست روی شاهرگ گردنش زد و رو به نادرخان کرد.
- این گردنو میذارم جلوتون، با تیغ بزنیدش، فقط از خون پسرم بگذرید، اجاقمو کور نکنید، التماستون میکنم خان! منو جای پسرم قصاص کنید.
نادرخان با تبختر روی از مرد زار گرفت. صمصامخان گفت:
- شروان! نمیخوام خون تو تقاص کار پسرت بشه، با کل اموالت تقاصشو بده.
شروان بدون مکث رو به صمصامخان کرد.
- همین امروز هرچی دارم رو میدم، حتی اسباب و فرشهای خونهمو هم بار قاطر میکنم میدم ببرن، امر کنید من حاضرم!
شرخان و افراسیاب دلشکسته به مردی نگاه میکردند که...
- شروان! برای تقاص کار پسرت آمادهای؟
شروان سریع نزدیک شد و روی دو زانو نشست.
- بله خان! امر کنید!
بعد دست روی شاهرگ گردنش زد و رو به نادرخان کرد.
- این گردنو میذارم جلوتون، با تیغ بزنیدش، فقط از خون پسرم بگذرید، اجاقمو کور نکنید، التماستون میکنم خان! منو جای پسرم قصاص کنید.
نادرخان با تبختر روی از مرد زار گرفت. صمصامخان گفت:
- شروان! نمیخوام خون تو تقاص کار پسرت بشه، با کل اموالت تقاصشو بده.
شروان بدون مکث رو به صمصامخان کرد.
- همین امروز هرچی دارم رو میدم، حتی اسباب و فرشهای خونهمو هم بار قاطر میکنم میدم ببرن، امر کنید من حاضرم!
شرخان و افراسیاب دلشکسته به مردی نگاه میکردند که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.