• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان ماهی میان توفان | دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع دردانه. ع
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 33
  • بازدیدها 572
  • کاربران تگ شده هیچ

دردانه. ع

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,120
پسندها
8,247
امتیازها
26,673
مدال‌ها
17
سطح
17
 
  • نویسنده موضوع
  • #31
آن شب‌ها آنقدر خسته بود که حتی شامی را که مادر یا خواهرانش برایش می‌آوردند با اینکه روز را با چاشت مختصری گذرانده و به شدت گرسنه بود، نخورده خوابش می‌گرفت، شب را با رویای وصال گلرخ می‌گذراند و صبح فقط با یاد او انرژی یک روز سخت دیگر را می‌یافت. چه شب‌ها که نخوابیده برای کشیک و حفاظت گله از دزدان باید بیدار می‌شد و چه روزها که باید مدام نگران حمله‌ی گرگ‌ها همه‌جا را زیر نظر می‌گرفت. حتی یک بار ساعدش در حمله‌ی گرگ‌ها زخمی شد و باز هم پدرش جز برای مداوا و بستن زخمش اجازه‌ی ورود و ماندن در چادر را به او نداد و همین که زخمش را بستند، او را دوباره به کنار گله فرستاد. لطفعلی به این فکر کرد که یک سال تمام نه شب خواب داشت و نه روز قرار و همه‌ی ساعاتش به سختی و مشقت گذشت آن هم فقط به‌خاطر دختری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,120
پسندها
8,247
امتیازها
26,673
مدال‌ها
17
سطح
17
 
  • نویسنده موضوع
  • #32
زبان دخترک لرزان باز شد.
- هیچ‌کس نیست نریمان‌خان!
لطفعلی فریاد زد:
- من هیچ‌کسم؟ تو به من قول ندادی زن من بشی؟
نریمان‌خان با خشم بیشتری نگاهش که روی لطفعلی بود را طرف گلرخ چرخاند.
- این چی میگه؟
گلرخ به گریه افتاد.
- دروغ میگه خان!
- من دروغ میگم؟ خودت با واسطه‌ی نقره ندیمه‌ات برام پیغام می‌فرستادی زنت میشم، حالا چشمت به خان‌زاده افتاد منو کنار زدی؟
رو به پسر کرد.
- باور نمی‌کنی نه؟ قول میدم زنت برای خیلی‌ها پیش از این دلبری کرده.
نریمان‌خان غرید.
- خفه شو‌ مردک پاپتی! گلرخ زن منه!
لطفعلی عصبی خنده‌ای کرد و گلرخ که از حمایت خان نیرو گرفته بود تشر زد.
- توی خواب دیدی من پیغام فرستادم، تو چی داشتی زنت بشم؟ تو فقط یه چوپون ملکی پاره‌ای، سرتاپات بو پشگل میده، بدبخت هیچی‌ندار!
لطفعلی که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,120
پسندها
8,247
امتیازها
26,673
مدال‌ها
17
سطح
17
 
  • نویسنده موضوع
  • #33
هنوز قبل از ظهر بود. شروان برای تسلیت گفتن به چادر یکی از هم‌طایفه‌ای‌هایش که پدرش در هنگامه‌ی کوچ از دست داده و تازه شروان شب قبل فهمیده بود رفته و آغجه‌گول برای یک دیدار به خانه‌ی دخترش نگار تا برای او کمی آلوی‌خشک هوسانه ببرد، در این مدت مشغله‌ها باعث شده بود فراموش کند که دختر باردارش ممکن است چه هوس‌هایی داشته باشد. گل‌نگار روی دار گلیم خود نشسته بود و ماه‌نگار درحال شستن ظرف‌های کثیف بود. صدای اسبی که از پشت چادرشان رد می‌شد حواس ماه‌نگار را جلب کرده، سر بلند کرد و افراسیاب را در فاصله‌ای از خودش دید که ایستاده و از روی اسب با لبخندی بر لب او را می‌نگریست. از دیدن او تعجب کرد، چراکه فکر می‌کرد لطفعلی و افراسیاب اکنون در شکارگاه باشند. ماه‌نگار اطراف را نگاه کرد و مطمئن شد کسی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,120
پسندها
8,247
امتیازها
26,673
مدال‌ها
17
سطح
17
 
  • نویسنده موضوع
  • #34
افراسیاب کمی نگران شد.
- نه من دیشب همراه خان بودم، از لطفعلی خبر ندارم.
نگرانی ماه‌نگار بیشتر شد.
- حالا چیکار کنم پسرعمو؟ لطفعلی کجا رفته؟
- دل نگران نباش دخترعمو! لطفعلی که بچه نیست، شاید با پدر نومزادش رفته شکار.
در دل افراسیاب هم کمی نگرانی از رفتار لطفعلی نشسته بود اما سعی کرد ماه‌نگار را آرام کند. لبخندی زد و سرش را کمی به طرف دلدارش کج کرد.
- حالا ماهِ سیاه‌گیس من! نمی‌خندی دل پسرعمو گرم شه؟
ماه‌نگار نگاهی به چشمان مشتاق و زاغ پسرعمویش انداخت و بی‌اختیار خندید.
- پسرعمو! منو خجالت نده!
- افرا فدای خنده‌هات ماه!
- خدا نکنه!
افراسیاب با یادآوری چیزی ذوق‌زده زبان گشود.
- ماه! خان دیشب خیلی ازم تعریف کرد، گفت از هرجایی دختر بخوام خودش برام پا پیش می‌ذاره، گفت جوونی به زرنگی من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا