متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان ماهی میان توفان | دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع دردانه. ع.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 99
  • بازدیدها 1,803
  • کاربران تگ شده هیچ

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,378
پسندها
10,715
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #31
آن شب‌ها آنقدر خسته بود که حتی شامی را که مادر یا خواهرانش برایش می‌آوردند با اینکه روز را با چاشت مختصری گذرانده و به شدت گرسنه بود، نخورده خوابش می‌گرفت، شب را با رویای وصال گلرخ می‌گذراند و صبح فقط با یاد او انرژی یک روز سخت دیگر را می‌یافت. چه شب‌ها که نخوابیده برای کشیک و حفاظت گله از دزدان باید بیدار می‌شد و چه روزها که باید مدام نگران حمله‌ی گرگ‌ها همه‌جا را زیر نظر می‌گرفت. حتی یک بار ساعدش در حمله‌ی گرگ‌ها زخمی شد و باز هم پدرش جز برای مداوا و بستن زخمش اجازه‌ی ورود و ماندن در چادر را به او نداد و همین که زخمش را بستند، او را دوباره به کنار گله فرستاد. لطفعلی به این فکر کرد که یک سال تمام نه شب خواب داشت و نه روز قرار و همه‌ی ساعاتش به سختی و مشقت گذشت آن هم فقط به‌خاطر دختری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,378
پسندها
10,715
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #32
زبان دخترک لرزان باز شد.
- هیچ‌کس نیست نریمان‌خان!
لطفعلی فریاد زد:
- من هیچ‌کسم؟ تو به من قول ندادی زن من بشی؟
نریمان‌خان با خشم بیشتری نگاهش که روی لطفعلی بود را طرف گلرخ چرخاند.
- این چی میگه؟
گلرخ به گریه افتاد.
- دروغ میگه خان!
- من دروغ میگم؟ خودت با واسطه‌ی نقره ندیمه‌ات برام پیغام می‌فرستادی زنت میشم، حالا چشمت به خان‌زاده افتاد منو کنار زدی؟
رو به پسر کرد.
- باور نمی‌کنی نه؟ قول میدم زنت برای خیلی‌ها پیش از این دلبری کرده.
نریمان‌خان غرید.
- خفه شو‌ مردک پاپتی! گلرخ زن منه!
لطفعلی عصبی خنده‌ای کرد و گلرخ که از حمایت خان نیرو گرفته بود تشر زد.
- توی خواب دیدی من پیغام فرستادم، تو چی داشتی زنت بشم؟ تو فقط یه چوپون ملکی پاره‌ای، سرتاپات بو پشگل میده، بدبخت هیچی‌ندار!
لطفعلی که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,378
پسندها
10,715
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #33
هنوز قبل از ظهر بود. شروان برای تسلیت گفتن به چادر یکی از هم‌طایفه‌ای‌هایش که پدرش در هنگامه‌ی کوچ از دست داده و تازه شروان شب قبل فهمیده بود رفته و آغجه‌گول برای یک دیدار به خانه‌ی دخترش نگار تا برای او کمی آلوی‌خشک هوسانه ببرد، در این مدت مشغله‌ها باعث شده بود فراموش کند که دختر باردارش ممکن است چه هوس‌هایی داشته باشد. گل‌نگار روی دار گلیم خود نشسته بود و ماه‌نگار درحال شستن ظرف‌های کثیف بود. صدای اسبی که از پشت چادرشان رد می‌شد حواس ماه‌نگار را جلب کرده، سر بلند کرد و افراسیاب را در فاصله‌ای از خودش دید که ایستاده و از روی اسب با لبخندی بر لب او را می‌نگریست. از دیدن او تعجب کرد، چراکه فکر می‌کرد لطفعلی و افراسیاب اکنون در شکارگاه باشند. ماه‌نگار اطراف را نگاه کرد و مطمئن شد کسی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,378
پسندها
10,715
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #34
افراسیاب کمی نگران شد.
- نه من دیشب همراه خان بودم، از لطفعلی خبر ندارم.
نگرانی ماه‌نگار بیشتر شد.
- حالا چیکار کنم پسرعمو؟ لطفعلی کجا رفته؟
- دل نگران نباش دخترعمو! لطفعلی که بچه نیست، شاید با پدر نومزادش رفته شکار.
در دل افراسیاب هم کمی نگرانی از رفتار لطفعلی نشسته بود اما سعی کرد ماه‌نگار را آرام کند. لبخندی زد و سرش را کمی به طرف دلدارش کج کرد.
- حالا ماهِ سیاه‌گیس من! نمی‌خندی دل پسرعمو گرم شه؟
ماه‌نگار نگاهی به چشمان مشتاق و زاغ پسرعمویش انداخت و بی‌اختیار خندید.
- پسرعمو! منو خجالت نده!
- افرا فدای خنده‌هات ماه!
- خدا نکنه!
افراسیاب با یادآوری چیزی ذوق‌زده زبان گشود.
- ماه! خان دیشب خیلی ازم تعریف کرد، گفت از هرجایی دختر بخوام خودش برام پا پیش می‌ذاره، گفت جوونی به زرنگی من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,378
پسندها
10,715
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #35
غروب بود هوا داشت رو به تاریکی می‌رفت که گله از چرا به قاش برگشت. شروان مقابل چادرش ایستاده بود که متوجه شد ایلدیریم به همراه گله است. از همان‌جا دستش را بلند کرد و با صدای بلندی ایلدیریم را صدا کرد. ایلدیریم وقتی متوجه صدا کردن شروان شد دستش را برای او بلند کرد و وقتی گله را به کمک پدرش تماماً در قاش قرار دادند، به نزد شروان شتافت. ایلدیریم هنوز به شروان نرسیده بود که شروان پرسید:
- ایلدیریم! تو اینجا چیکار می‌کنی؟ مگه همراه لطفعلی نبودی؟
پسر ساعدش را برای پاک کردن عرق‌هایش روی پیشانی‌اش کشید و گفت:
- دیروز عصر که رسیدیم نزدیک روستا، وایسادیم به حیوونا آب بدیم، لطفعلی رفت عمارت علیقلی گفت بمونم بعد خودش خبرم کنه، من موندم کنار آب، اما شب شد نیومد، شبم موندم اما صبحم نیومد دنبالم، من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,378
پسندها
10,715
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #36
شروان لبخندی زد.
- این چه حرفیه؟ کار همیشه هست، روشن کردی خونه‌ی منو.
- شاه‌شرف از بعد رفتن بولوت همیشه زیر سایه تو و شرخان بوده.
- تو خودت شیرزنی که تونستی بی‌شوهر از پس دختر و پسرت بربیای.
گل‌نگار سینی چای را برای پذیرایی آورد و در میان آنها گذاشت و تا رفتنش، شاه‌شرف قربان صدقه قد و بالای عروسش رفت و دومان به سختی خود را کنترل کرد تا سر بالا نیاورد و‌ گل‌نگار را نبیند. چرا که خوب نگاه‌های خصمانه دایی‌اش را روی خودش حس می‌کرد، او نخواست بهانه دست شروان بدهد. می‌دانست که حضورش به اندازه‌ی کافی در اینجا خشم او را برانگیخته، چرا که معنی نداشت پسر به خانه‌ی نامزدش قدم بگذارد، او‌ باید منتظر می‌ماند تا بزرگ‌ترها حرف‌های عروسی را بزنند و فقط در روز عروسی، عروسش را به حجله ببرد، اما امروز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,378
پسندها
10,715
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #37
شروان از سواران احساس خطر کرد.
- آهای! تو و پسرت کنار قاش بمونید.
شروان منتظر جواب کرم نماند. به طرف چادر و افراد نگران برگشت. شاه‌شرف پرسید:
- چی شده؟
- چندتا سوار دارن میان، شاید غارتی باشن.
خودش همان‌طور که به طرف چادر می‌رفت گفت:
- آغجه! بیا این تفنگو بده.
ماه‌نگار هول زده از خواسته‌ی پدر به طرف چادر دوید. شاه‌شرف رو به دومان کرد.
- برو از چادر تفگتو بیار به خانه شرخان هم خبر بده، بگو سهراب رو‌ بفرستن خبر ببره چادر خان که غارتی اومده تا شرخان و‌ افرا هم بیان.
دومان سریع «چشم» گفت و دوید.
ماه‌نگار داخل چادر شد پدر را دید که سرکش را بالا داده و به دنبال تفنگ می‌گردد تا ماه‌نگار نگران «آقاجان» گفت، شروان سربلند کرد.
- پس کو این تفنگ؟
- نیست آقا‌جان!
شروان عصبی سرکش را رها‌ کرد و تشر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,378
پسندها
10,715
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #38
صدای ناشناسی گفت:
- بگو اسم و رسمت چیه؟
شاه‌شرف چراغ را بالاتر گرفت اما نتوانست چیزی از سوارها برای برادر مشخص کند. شروان بی‌توجه به سوال مرد غریبه گفت:
- اینجا چیزی گیر غارتی نمیاد، راهتونو بکشید و برگردید.
این بار صدای آشنایی گفت:
- شروان تویی؟ پس درست اومدیم.
شروان صدا را شناخت.
- علیقلی! کار کجا کشیده؟ غارتی سر من می‌کشی؟ ما که داریم قوم و خویش می‌شیم.
علیقلی با تندی جواب داد:
- چه قوم و خویشیتی مرد؟ اومدیم پی لطفعلی!
شروان ابرو در هم کرد و شاه‌شرف چراغ را همراه صورت برادر می‌چرخاند تا جلوی رویش را روشن کند.
- لطفعلی که اومد پیش تو.
- دروغ نباف! پسرتو قایم نکن تحویل بده!
شروان هم تند شد.
- درست حرف بزن! چرا پی پسر من قشون‌کشی کردی؟
صدای غریبه‌ی اول گفت:
- پسرت پسرمو کشته، اگه ندیش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,378
پسندها
10,715
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #39
شروان از درون به خاطر کار لطفعلی درهم ریخت اما ظاهرش را حفظ کرد و رو به مرد محکم گفت:
- لطفعلی اینجا نیست، بود هم بهت نمی‌دادمش، اگر تفنگ کشیده به‌خاطر قولی بوده که علیقلی سر دخترش بهش داده، لطفعلی گلرخو ناموس خودش می‌دونسته که مردونگیش نذاشته پیش غیر ببینتش.
مرد گلنگدن تفنگ را کشید.
- حالا نشونت میدم مردونگی چیه؟ مردک چوپون!
شاه‌شرف از جان برادر احساس خطر کرده و بین برادر و سوار قرار گرفت با یک دست چراغ را بالا گرفت و با دست دیگر شاخه هیزم که سرش هنوز ذغال گداخته داشت.
- آهای دهاتی! عقب وایسا! فکر کردی شروان بی‌کس و کاره روش تفنگ بکشی؟
مرد روی اسب، از خشم پلک‌هایش را فشرد.
- من نادرخان گل‌چشمه‌ایَم! زنیکه‌ی حراف!
شاه‌شرف فریاد زد.
- نادرخانی که باش! قشون کشیدی روی چادر بی‌دفاع اسمتو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,378
پسندها
10,715
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #40
خان عصبی جهت تفنگش را از شاه‌شرف به طرف پسرش گرفت.
- وقتی مادرت نشست سر جنازه‌ت می‌فهمی راسته یا دروغه.
شروان که دید ممکن است خون ناحقی ریخته شود خود را بین خان و پسرها قرار داد. به این امید که زمان بخرد.
- نادرخان! من هم شوکه‌ام از کار لطفعلی، هر فتنه‌ای شده زیر سر علیقلی و دخترش بوده، لطفعلی رو از دیروز که خواست بره خونه‌ی علیقلی دیگه ندیدمش، اینجا نیست، برو پی‌اش جای دیگه بگرد.
نادرخان پوزخندی زد.
- فکر کردی پسرتو بفرستی کوه و من هم همین‌طوری با حرفت بیفتم دنبالش و وقتی هم پیداش نکردم خسته شم برگردم؟ حالا که لطفعلی نیست پدر و طایفه‌اش که هست، شما رو که به خون کشیدم لطفعلی هم خودشو نشون میده.
دومان فریاد زد:
- یک‌قدم پیش بیای خودم خونتو ریختم.
نادرخان فریاد کشید:
- اول این چموشو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا