- ارسالیها
- 1,378
- پسندها
- 10,715
- امتیازها
- 30,873
- مدالها
- 18
- نویسنده موضوع
- #31
آن شبها آنقدر خسته بود که حتی شامی را که مادر یا خواهرانش برایش میآوردند با اینکه روز را با چاشت مختصری گذرانده و به شدت گرسنه بود، نخورده خوابش میگرفت، شب را با رویای وصال گلرخ میگذراند و صبح فقط با یاد او انرژی یک روز سخت دیگر را مییافت. چه شبها که نخوابیده برای کشیک و حفاظت گله از دزدان باید بیدار میشد و چه روزها که باید مدام نگران حملهی گرگها همهجا را زیر نظر میگرفت. حتی یک بار ساعدش در حملهی گرگها زخمی شد و باز هم پدرش جز برای مداوا و بستن زخمش اجازهی ورود و ماندن در چادر را به او نداد و همین که زخمش را بستند، او را دوباره به کنار گله فرستاد. لطفعلی به این فکر کرد که یک سال تمام نه شب خواب داشت و نه روز قرار و همهی ساعاتش به سختی و مشقت گذشت آن هم فقط بهخاطر دختری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.