• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان ماهی میان توفان | دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع دردانه. ع.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 325
  • بازدیدها 9,233
  • کاربران تگ شده هیچ

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,010
پسندها
16,241
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #191
نوروز کلافه نگاهی به یارحسین انداخت.
- یعنی چی تو نداری؟
یارحسین سر به زیر انداخت.
-شرمنده آقا! نهال سیب بخواین، دارم، درختای یه طرف باغ بزرگه رو عوض کردیم، یکی‌ دو تا نهال مونده هنوز، می‌خواستم بیارم اینجا، حالا ببرید عمارت.
نوروز سر بالا انداخت. نهال سیب نمی‌خواست. بوته‌ی گل می‌خواست. فقط گل برازنده‌ی ماهی او بود.

از پنج سال پیش که نیره تصمیم گرفت در باغ خودش که به عنوان پشت قباله‌ی ازدواجش، خان به او‌ داده‌ بود، گل بکارد، باغ زیباتر از قبل شده‌ بود. گل‌های مختلفی کاشته و همان موقع چند بوته گل را هم برای حیاط عمارت آورد، اما گلسرخ میانشان نبود. زمانی که نوذر دو سال پیش بوته‌های گلسرخ سفارشی را برای نیره از شهر به همراه آورد، او خواسته‌های خواهرش را بی‌جا می‌دانست؛ گرچه نظر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,010
پسندها
16,241
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #192
نوروز تا تختی که رحیم اشاره کرد، پیش رفت و نشست. روبه‌رویش درختان سیب بود که تازه جوانه‌ زده‌ بودند. نیره رو به اکرم که ماهرخ را در بغل داشت، کرد.
- ماهرخو بده من، یه چایی برای نوروزخان بیار.
اکرم «چشم» گفت و با دادن ماهرخ به آغوش‌ بانوی خود به دنبال کارش رفت. رحیم و‌ نیره هم‌ روی تخت نشستند. رحیم باز «خوش آمدی» گفت و‌ نیره معترض ابرو درهم کشید.
-چی میشد ماهی رو هم با خودت می‌آوردی؟
نوروز نگاه لذت‌بخشش‌ را روی ماهرخی بست که کنجکاوانه انگشتان کوچکش‌ را‌ دور زیر‌گلویی مادرش می‌پیچاند و گفت:
- من که نمی‌دونستم تو هم خونه‌تو ول کردی اومدی باغ سیاحت، با رحیم کار داشتم که اومدم.
رحیم خود را پیش کشید.
- بفرما‌ نوروز‌خان!
نوروز نگاهش را از ماهرخ به طرف رحیم چرحاند.
- یه بوته‌ی گلسرخ ازت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,010
پسندها
16,241
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #193
نوروز با لبخند شیطنت‌آمیزی که روی لب‌هایش بود به طرف نیره برگشت.
- اینکه مزاح بود، ولی رحیم مرد خوبیه.
نیره فقط لبخندی در جواب او زد.
- یادمه اون موقع که از پشت در اتاقت شنیدم به واسطه‌ی اکرم می‌خوای برای رحیم پیغام بفرستی که بیشتر بمونه دهات، آتیشی شدم و توبیخت کردم و توی روم وایسادی که می‌خوای رحیم شوهرت باشه، بهت گفتم رحیم هیچی نداره، گفتم دختر خان که نمی‌تونه بره یه دهات دیگه مثل رعیت زندگی کنه، حالا هرچی هم دایی مال‌دار باشه، ولی باز رعیته.
نیره آرام خندید.
- من هم گفتم می‌خوام با رحیم زندگی کنم چه رعیت باشه، چه نباشه.
خنده‌اش بیشتر شد و ادامه داد:
- یادته چقدر سر همین حرفم‌ غیرتی شدی؟ منو پنج روز کردی توی اتاقم و به همه هم گفتی کسی حق نداره درو باز کنه، نریمان خدابیامرز هرچی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,010
پسندها
16,241
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #194
نوروز زودتر از حجت وارد حیاط عمارت شد و همین که از اسب پیاده شد، ماه‌نگار را صدا زد. او هم، به محض شنیدن صدای نوروز، به یاد امر صبحش، سریع از مطبخ بیرون زد تا خود را به شوهرش برساند. خانم‌بزرگ از اتاقش صدای بلند «ماهی» گفتن نوروز را شنید، به آفتاب که در‌حال شانه‌کردن موهایش بود گفت:
- شونه رو بده دست خودم، برو ببین بیرون چه خبره؟ آفتاب شانه را به دست خانم‌بزرگ داد و بیرون زد. از ایوان پایین را دید زد و نوروزخان را در حال صحبت با ماه‌نگار دید و از طرف دیگر حجت را دید که بوته‌ای در یک کیسه‌ی کنفی پیچیده و وارد حیاط شد. سریع از پله‌ها پایین رفت و حجت را بابت علت آمدنش سؤال‌پیچ کرد. وقتی بعد از جمع کردن اطلاعات پله‌ها را بالا می‌رفت، نگاهش‌ را به نوروزخان و ماه‌نگار داد که هم‌پای هم به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,010
پسندها
16,241
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #195
***
روزهای خانه‌تکانی قبل از عید عمارت به انتها رسیده‌ بود و کارهای عمارت هم کمتر شده‌ بود. ماهی زودتر از هر شب به عمارتشان بازگشت. گرچه توقع داشت با نوروز بیدار چون هر شب مواجه شود که منتظر او می‌ماند، اما با مردی روبه‌رو شد که به کمر در رختخواب دراز کشیده‌ بود. دلش برای خستگی همسرش سوخت. لباس‌هایش را کم کرد و به زیر لحاف، کنار او خزید. همین که خواست چشمانش را ببند، صدای گرفته‌ی نوروز را شنید.
- برگشتی؟
سرش را کمی از بالش بلند کرد تا صورت شوهرش را ببیند، گرچه در تاریکی چیز زیادی مشخص نبود.
- آقا بیدارید؟ فکر کردم خوابیدید.
نوروز پلک‌هایش را گشود و همان‌طور‌ که به سقف چشم دوخته‌بود، گفت:
- می‌دونی فردا میریم سر خاک نریمان؟
ماه‌نگار خوب می‌دانست. پنج‌شنبه‌ی آخر سال بود. با شنیدن نام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,010
پسندها
16,241
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #196
ماه‌نگار با مجمع صبحانه به بغل وارد مطبخ شد و دلبر را درحالی‌ که زینت را به پشت بسته بود، مشغول الک کردن آرد دید.
- دلبرباجی؟ کاری هست بگید من انجام بدم.
دلبر همان‌طور که الک را روی لگن بزرگ رویی تکان می‌داد، نگاه کوتاهی به ماه‌نگار انداخت و گفت:
- نه خانم‌جان! مجمع رو بذارید روی میز، الان وجیهه میاد این بچه رو ببره، میدم بَرِش داره.
ماه‌نگار نگاهش را به طرف میز چرخاند و روی خرماهایی که درون مجمعی دیگر روی هم ریخته شده‌ بودند تا بعداً در دیس‌ها منظم چیده شوند، دوخت. مجمعی را که در دست داشت، روی میز گذاشت.
- خرماها رو توی چی باید بچینم؟
دلبر که از الک‌کردن فارغ شده‌ بود، ته مانده‌ی روی الک را به سویی پرتاب کرد و راست ایستاد.
- خانم شما خودتونو نندازید توی دردسر... تا عصر هنوز خیلی وقت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,010
پسندها
16,241
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #197
ماه‌نگار در حال هسته‌کردن خرماهایی بود که از خورجین‌های حصیری برداشته‌بود. دلبر تفت دادن اولیه‌ی آرد را تمام کرده و درون آن روغن می‌ریخت.
- خوبه خانم شما هم همراهشون برید، بقیه باید بالأخره زن نوروزخان رو ببینن.
ماه‌نگار سر بلند کرد و نگاهی کوتاه به دلبر که در حال هم‌زدن آرد و روغن بود، کرد و بعد دوباره سر به زیر مشغول کارش شد.
- دلبرجان! می‌ترسم همراه خان و خانم‌بزرگ برم.
- نترس خانم‌جان! ایشالله که همین بودنت توی جمعشون باعث بشه قبولت کنن. بالاخره عروسشونی.
دل ماه‌نگار اما‌ قرص نبود. فقط سری تکان داد و مشغول کارش شد. شاید دلبر راست می‌گفت. چه خوب میشد اگر او را بالاخره میان خود می‌پذیرفتند!
همه‌ی خرماهایش را که هسته کرد، آردی را که با خود از انبار آورده‌بود، الک کرد. مقداری آب با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,010
پسندها
16,241
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #198
از در مطبخ بیرون زد و با صدا زدن وجیهه از او‌ خواست با زیور برای ریختن حلوا در دیس و چیدن خرماها بیایند. خودش برای تدارک ناهار اهل عمارت مشغول‌ کار شد، اما تمام حواسش پی کارهای ماهی‌ بود و از اینکه که برای اولین بار آشپزی کردن این دختر نوجوان را می‌دید، لذت می‌برد. حرکات ماهی به او که از کودکی در مطبخ بزرگ شده‌بود، خوب می‌فهماند که این زن گرچه کم‌سن است، اما در طباخی مهارت دارد. از مهارت ماه‌نگار که نقطه‌ی قوتی برای او بود، لبخند رضایتی روی لب‌های دلبر نشست. ماه‌نگار بی‌توجه به آنچه در اطراف جریان داشت، نگاهش را به محتویات دیگ دوخته و با کفگیری که از پشت به خمیرهای درون روغن کوبیده و رنگ آن‌ها را تقریباً قهوه‌ای کرده‌بود. همزمان در فکر عصر و قبرستان بود. باید تمام تلاشش را می‌کرد‌ که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,010
پسندها
16,241
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #199
موقع رفتن به قبرستان شده‌بود. ماه‌نگار تیره‌ترین لباسش را پوشید و به اندرونی پا گذاشت. نوروزخان مقابل آینه در حال شانه کردن موهایش بود. ماه‌نگار نگاه نگرانش را به همسرش در لباس مشکی دوخت. چقدر واهمه داشت همراه او به قبرستان برود. نوروز به طرف او سر چرخاند.
- خوب شدم ماهی؟

ماهی به زور لبخندی زد.
- بله آقا!
نوروز متوجه حال بد همسرش شد.
- چرا گرفته‌ای؟
ماه‌نگار لحظه‌ای مکث کرد و بعد بهتر دید نگرانی‌اش را با او در میان بگذارد، شاید از بردن او منصرف میشد.
- راستش آقا... میگم بهتر نیست من نیام؟ خان و خانم‌بزرگ از دیدنم ناراحت میشن.
نوروز اخم کرد. رو به آینه چرخاند و درحالی که سبیل نعلی‌شکلش را مرتب می‌کرد، گفت:
- نه، باید باشی، بالاخره از یه جایی اونا هم باید قبول کنن.
- آخه... ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,010
پسندها
16,241
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #200
نوروز با لبخند خرسندی سرش را به طرف همسرش کج کرد و با اشاره به حلوا گفت:
- اینو خودت پختی؟
- بله آقا! خیرات برادرتون.
نادرخان عصبی‌تر شد و به تندی به طرف آن دو قدم برداشت. نوروز دو انگشت پیش برده‌بود، تا دستپخت همسرش را امتحان کند، اما قبل از آنکه دستش به حلوا برسد، سینی حلوا با ضربه‌ی دست نادرخان روی زمین پخش شد. ماه‌نگار ترسیده جیغ کوتاهی کشید و یک قدم عقب برداشت. خان با چشمان درشت شده قدم پیش گذاشت و بر سر دخترک ترسیده فریاد کشید:
- کی گفته تو برای پسرم خیرات کنی؟
زبان ماه‌نگار از ترس قفل شده‌بود و فقط چشمان وحشت‌زده‌اش را به نادرخان دوخته‌بود. خان دست به موهای دختر برد آن‌ها را چنگ زد و با یک حرکت او‌ را روی زمین انداخت. ماه‌نگار «آخ» گفته با دو دست روی زمین افتاد. خان شلاق اسبش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 11)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا