متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان کنتراست مطلق | مهدیه کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Benji
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 36
  • بازدیدها 1,060
  • کاربران تگ شده هیچ

Benji

نو ورود
سطح
4
 
ارسالی‌ها
45
پسندها
307
امتیازها
1,703
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
کنتراست مطلق
نام نویسنده:
مهدیه
ژانر رمان:
#عاشقانه #جنایی #تراژدی
کد رمان: 5715
ناظر رمان: Abra_. Abra_.

خلاصه: شوره زاری در سودای گلستان؛ او که از روزی، لحظه‌ای پس از نگاهی روشنی قرص ماه قلب را به سیاهی آسمان روزگار باخت تا شبح تاریکی شود سرگردان در گلستان هرکس که خالق لحظه‌ی سرنوشت سازی بود با تلخی زهرآلودی که با همه شیرینی جان از او برج زهرماری ساخت برای زندگی. بر کالبد آدمیزادی تازیانه‌ی جنون نواخته شد، مبدل گردید به شبحی تاریک، روحی رنجور که بیمار پس گرفتن شیرینی جانش بود، بیمار بار دیگر زیستن، بیمار معبد ساختن از ویرانه‌ی حیاتش تا برسد به پرستش او که تک سبب نفس‌های عشق در قلب جنون زده‌اش بود؛ اما آیا در شوره زار وجودی تشنه به جنون، گلستان می‌رویید؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

M A H D I S

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
20
 
ارسالی‌ها
608
پسندها
8,968
امتیازها
24,973
مدال‌ها
37
سن
23
  • مدیر
  • #2
Screenshot_۲۰۲۴۰۶۱۲_۱۹۲۲۴۴_Samsung Internet.jpg«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : M A H D I S

Benji

نو ورود
سطح
4
 
ارسالی‌ها
45
پسندها
307
امتیازها
1,703
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #3
مقدمه:
خواب دیده‌ام مرده‌ای محتاج دوباره زیستنم؛ تعبیر من شو، نبض مرا با نیم نظری عاشقانه بیدار کن؛ من از نگاه تو متولد خواهم شد!
 

Benji

نو ورود
سطح
4
 
ارسالی‌ها
45
پسندها
307
امتیازها
1,703
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #4
روشنایی روزی از حیاتِ پانزده ساله‌اش به شبی تاریک طلسم شد، بر خورشیدِ آسمانش پرده‌ی سیاه افکنده شد و نور گریخت از دیدگانش؛ محکوم به روزی که طلسم تاریکی ختمِ شبش کرد، دیگر کدام نورِ دیده‌ای که روشن به زندگی بنگرد؟ مصلحت بازنده شدنش در دادگاه حیات با قاضی نگون بختی که قلم سیاه برداشت و بر بوم سپید روزگارش نقش و نگار هولناک کشید، چه بود؟ ندانستن از خاموش ماندن زبان در پاسخ به این پرسش آغازی داشت نحس که دامن گیر او شد. کجا بود لکه‌ی گناه بر روشنایی پیشانی‌اش؟ کدام جرم؟ کدام جنایت؟ دیده گشود و حکمش داده بودند به جنون، مجنونی در بطنِ روزی طلسم شده به شب متولد شد در پانزده سالگی؛ خالق شب‌هایی در دل خورشید روزهای آینده بود او.
شبهه نبود در پاکی او که خون جریان یافته در رگ‌هایش به زلالی آبی بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Benji

نو ورود
سطح
4
 
ارسالی‌ها
45
پسندها
307
امتیازها
1,703
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #5
در قلب جنگلی که نفرین پاییز سرسبزی‌اش را آتش زده و شاخه‌هایی خشک و برگ‌هایی زرد برایش به یادگار گذاشته بود رو به مقصدی که اگر می‌پرسیدی آن را هم نمی‌دانست می‌دوید، می‌گریخت و روح از بیضیِ صورتش گریخته و مهتابی که چهره‌اش را نقاشی کرده بود ذوق کور می‌کرد. می‌گریخت و مشت‌هایش مخزن همه قدرتش شده بودند آنقدر که کم مانده بود قدرت پاهایش را برای فرار نیز به مشت‌هایش بکشد و بر زمین سقوط کند. می‌گریخت و سیاهی سویشرتی که زیپش را باز رها کرده و سفیدی تیشرت زیرش را به نمایش گذاشته بود حتی شلوار گرمی که به تن داشت کوچک ترین ترکی بر یخی که تنش را قالب گرفته بود نمی‌انداخت. می‌گریخت و چانه‌اش از بغض وحشی که چنگ انداخته به گلویش مزه‌ی آهن مانندِ خون را به کام خشکش هدیه داده بود، جمع و همدست با اشک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Benji

نو ورود
سطح
4
 
ارسالی‌ها
45
پسندها
307
امتیازها
1,703
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #6
نقاشی اسارتش در جنگل پاییزی کنتراست مطلق بود، سفیدی را پشت سر گذاشت و به سوی سیاهی دوید؛ و در دل سیاهی آنجا که هیچ نوری راه نداشت به صخره‌ای رسید که آوارگان جنگل همچون او را به سقوط دعوت می‌کرد. آواره‌ی جنگل بود که پاهای برهنه‌اش را بر سختیِ صخره کاشت و در پنج قدمی از لبه‌ی آن متوقف شد، نفس نداشت و بادی که بر سطح دریا می‌وزید هوایی به ریه‌هایش رساند تا سلول‌های تنش از مرگ نجات پیدا کنند.
مسافری خسته بود، مسافری پانزده ساله که پنجاه سال خستگی را در جانش حس کرد. وحشت ریل بر کرانه‌ی سرخ چشمانش کاشت از مبدأ دیدگانش تا مقصد گونه‌هایش، غم سوت حرکت قطار را زد و اشک مسافر با ترک دیار دیدگانش بر ریل وحشت تاخت و به مقصد گونه‌هایش رسید. باد خنک لابه‌لای موهایش پیچید اما حریف حرارت چنگ انداخته به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Benji

نو ورود
سطح
4
 
ارسالی‌ها
45
پسندها
307
امتیازها
1,703
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #7
گویی نیهاد دو پدر داشت، یکی او که خیره‌ی نقاشی چهره‌اش بر امواج دریا بود و دیگری مردی که مردمک تا پاهای برهنه و خونین او لغزاند و افسار درد افتاده گردن قلبش از دیدن زخم‌هایی بر تن نیهاد، پدرانه قدم پیش گذاشت و التماس چه غوغایی در صدای بمش راه انداخت.
- اگه من رو فراموش کردی و یادت رفته اگه عزیزتر از بهنیا نباشی کمتر از اون هم نیستی و ستونی هستی که سقف زندگیم رو نگه داشته که اگه بشکنی آوار میشم و زیر ویرونه‌ی خودم دفن، مادرت رو به یاد بیار نیهاد؛ بهار نه ساله که هر روز و هر شب چشم به در دوخته تا برگردی، من عطر بهار رو آوردم تا نفست رو وسوسه کنم به مادرت برگردی نیهاد اگه من رو از نگاهت محروم می‌کنی، چشم‌هات رو به نگاه منتظر مادرت ببخش.
وحشت مهرداد از تکان سر نیهاد به نشانه‌ی منفی نشأت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Benji

نو ورود
سطح
4
 
ارسالی‌ها
45
پسندها
307
امتیازها
1,703
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #8
گذرا بود این زندگی؛ هرکه می‌آمد، هرچه می‌آمد وقت رفتنش هم می‌آمد! روزی که آمده بود، رفت تا خورشید مغلوب غروب شود و برود و جای خالی‌اش را برای ماه بگذارد؛ ماه آمد اما شب روشن نشد که نشد. چه امید واهی بود آن امید پرسه زنان در دل‌هایی که خیال داشتند شبی که در دل آسمانِ روز دور روشنایی چنبره زد و نور را بلعید به این زودی، با فرا رسیدن شبی که ختم شود به طلوع دوباره‌ی خورشید پایان خواهد یافت. نه، این شب تازه آغاز شده بود و هیچ طلوعی را یارای خورشید نبود که غلبه کند بر سیاهی و روشنایی ببخشد به آسمان.
خورشید رفت، ماه آمد؛ بارانی که آمده بود، رفت؛ نسیم پاییزی مرد و هوا چنان خالی از نسیم شد گویی عقربه‌های ساعت دنیا خشکشان زد. شاید واقعاً زمان خشکش زده بود! نه سال بود که مادری فرزند خویش را ندیده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Benji

نو ورود
سطح
4
 
ارسالی‌ها
45
پسندها
307
امتیازها
1,703
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #9
اهالی این خانه چه کسانی بودند جز بهار و بهنیا؟ مادرِ چشم به راه بهار بود که دستانش را پیش برد و هنوز صندوق قهوه‌ای و نسبتاً بزرگ روی میز را باز نکرده بغضش گرفت. نخواست بغضش را زود بشکند، زمان داشت برای گریستن و دلتنگ بود برای دیدن آنچه شاید روزی هزاربار تماشا می‌کرد اما خسته نمی‌شد، نمی‌خواست تار ببیند. صندوق را گشود و بی آنکه سنگینی نگاه بهنیا را حس کند و آهنگ نفس عمیق زن پشت سرش را بشنود، لباس نوزادی را برداشت. بغض به دیواره‌های گلویش چنگ انداخت و چانه‌اش لرزید، مردمک‌هایش هم؛ زلزله زد برای بار چندم تنش را زیر ویرانه‌ی دلتنگی دفن کرد؟ ندانست. لباس را مقابل چشمانش گرفت و شعله‌ی غم همه جانش را آتش زد، سوخت از دلتنگی و درد این حس ویرانگر در اشکش پیدا، در لبخند تلخش پیدا. نه سال کم نبود،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Benji

نو ورود
سطح
4
 
ارسالی‌ها
45
پسندها
307
امتیازها
1,703
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #10
باید برای مادرش چه می‌کرد؟ دلش خواست پیش او برود، کنارش بنشیند، در آغوشش حبس شود و صدایش بزند بلکه به یاد آورد او را هم غیر از نیهاد داشت تا در نبود او به وجودش دل خوش کند، هرچند کم سن اما قسم خورد اگر به چشم بهار بیاید با همه جانش تا آخرین نفسش تکیه گاهِ غم او باشد حتی اگر سیل اشک‌های تمام نشدنی او ویرانش کند. آماده بود برای ویرانی به شرط نگاهی از مادرش، به شرط پناه بردن قلب شکسته‌ی او به دستان پسر دیگرش که حاضر بود هی آن قلب شکسته را بسازد و هی از نبود نیهاد بشکند؛ اگر قلب بهار طلسم شده بود به شکستگی و محال بود آوار نشدنش پس از ساخته شدن دوباره از غم نیهاد، بهنیا با امیدی واهی آماده بود تا پایان عمر مشغول ترمیم قلب مادرش باشد. اما بهار چشمان گریانش را بسته بود تا در سیاهی عمیق پشت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا