- تاریخ ثبتنام
- 5/9/24
- ارسالیها
- 88
- پسندها
- 738
- امتیازها
- 3,678
- مدالها
- 6
سطح
7
- نویسنده موضوع
- #71
گوش هایش دیگر چیزی را نمیشنید چهره. دختر خاله امین را از دور دید که داشت. با نفرت نگاهش میکرد، بعد از اینکه چند نفر را کنار زد و جلو آمد با زدن حرفش تیر خلاص را به او زد.
- بیچاره پسر خاله من نمیدونید اون شب با چه حال خرابی اومد خونه میگفت من حتی بخاطرش وقتی سه روز مرخصی اومدم قید دیدن خانواده ام رو زدم که همه وقتم رو با اون بگذرونم اما اون منو کشوند برد باغ. بعد از اینکه حسابی منو مدهوش کرد بعد یه مدت اومد گفت که حامله ام برای اینکه آبروت رو نبرم و نگم که بهم دست درازی کردی باید بهم یک میلیارد پول بدی انقدر عاشق بود که بعد از اینکه پولو هم بهش داده بود باز باورش نمیشد که اون باهاش اینکارو کرده.
حامله شدن؟یک میلیارد؟اون داشت چی میگفت؟ محال بود امین این حرف ها رو زده باشه؟ اما تنها...
- بیچاره پسر خاله من نمیدونید اون شب با چه حال خرابی اومد خونه میگفت من حتی بخاطرش وقتی سه روز مرخصی اومدم قید دیدن خانواده ام رو زدم که همه وقتم رو با اون بگذرونم اما اون منو کشوند برد باغ. بعد از اینکه حسابی منو مدهوش کرد بعد یه مدت اومد گفت که حامله ام برای اینکه آبروت رو نبرم و نگم که بهم دست درازی کردی باید بهم یک میلیارد پول بدی انقدر عاشق بود که بعد از اینکه پولو هم بهش داده بود باز باورش نمیشد که اون باهاش اینکارو کرده.
حامله شدن؟یک میلیارد؟اون داشت چی میگفت؟ محال بود امین این حرف ها رو زده باشه؟ اما تنها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر