- ارسالیها
- 88
- پسندها
- 430
- امتیازها
- 2,678
- مدالها
- 5
- نویسنده موضوع
- #71
گوش هایش دیگر چیزی را نمیشنید چهره. دختر خاله امین را از دور دید که داشت. با نفرت نگاهش میکرد، بعد از اینکه چند نفر را کنار زد و جلو آمد با زدن حرفش تیر خلاص را به او زد.
- بیچاره پسر خاله من نمیدونید اون شب با چه حال خرابی اومد خونه میگفت من حتی بخاطرش وقتی سه روز مرخصی اومدم قید دیدن خانواده ام رو زدم که همه وقتم رو با اون بگذرونم اما اون منو کشوند برد باغ. بعد از اینکه حسابی منو م**س.ت کرد باهام خوابید بعد یه مدت اومد گفت که حامله ام برای اینکه آبروت رو نبرم و نگم که بهم ت*جاوز کردی باید بهم یک میلیارد پول بدی انقدر عاشق بود که بعد از اینکه پولو هم بهش داده بود باز باورش نمیشد که اون باهاش اینکارو کرده.
خوابیدن؟حامله شدن؟یک میلیارد؟اون داشت چی میگفت؟ محال بود امین این حرف ها رو زده...
- بیچاره پسر خاله من نمیدونید اون شب با چه حال خرابی اومد خونه میگفت من حتی بخاطرش وقتی سه روز مرخصی اومدم قید دیدن خانواده ام رو زدم که همه وقتم رو با اون بگذرونم اما اون منو کشوند برد باغ. بعد از اینکه حسابی منو م**س.ت کرد باهام خوابید بعد یه مدت اومد گفت که حامله ام برای اینکه آبروت رو نبرم و نگم که بهم ت*جاوز کردی باید بهم یک میلیارد پول بدی انقدر عاشق بود که بعد از اینکه پولو هم بهش داده بود باز باورش نمیشد که اون باهاش اینکارو کرده.
خوابیدن؟حامله شدن؟یک میلیارد؟اون داشت چی میگفت؟ محال بود امین این حرف ها رو زده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.