متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان رویای آغوش‌گرم او | مینا بانو کاربر انجمن یک‌رمان

  • نویسنده موضوع barbara
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 62
  • بازدیدها 741
  • کاربران تگ شده هیچ

barbara

رفیق جدید انجمن
سطح
1
 
ارسالی‌ها
66
پسندها
171
امتیازها
523
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #51
"راوی"
امین که حالا با بالا تنه برهنه به سمت در خیر برداشته بود تا هر چه زود تر در را باز کند تا انی که پشت در بود تا هر چه سریع تر دستش رااز روی زنگ بردارد تا مبادا مینا از خواب بیدار شود. با وجود همه این سال ها هنوز هم حاضر نبود چیزی مینا را آزرده خاطرش کند. در این میان که به سمت در می رفت اصلا متوجه مینا نشده بود که حالا بیداد شده بود‌.
به محص اینکه به در رسید در را باز کرد که با چهره خندان امیرسام رو به رو شد که با دیدن سر و وضع امین شوتی کشید آخر میان. خواب گرمش شده بود و لباسش را از تنش در آورده بود و باعث فکر های منحرفانه ای در ذهن امیر سام شود. که گفت:
-به به می بینم به یک نفر حسابی خوش گذشته لازمه به زن داداش بگم کاچی آماده کنه برای عروس خانم.
در همین میان که حرف‌هایش را پشت سر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : barbara

barbara

رفیق جدید انجمن
سطح
1
 
ارسالی‌ها
66
پسندها
171
امتیازها
523
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #52
که با بالاتنه برهنه جلوی در اتاق که باز بود روبروی راهروی هتل به بیرون خیره شده بود. برای لحظه‌ای از اینکه با این سر و وضع جلوی در ایستاده و ممکنه هر کسی غیر از من این صحنه رو ببینه حسودیم شد. آروم صداش زدم که با برگشتنش به سمتم با خشم گفت:
-همش تقصیر توئه نیاز به توجه داری می‌خوای توجه هر نره خری رو به خودت جلب کنی بیا! بیا به خودم بگو که لازم نباشه هر نره خری پاشه بیاد جلوی در اتاق من سرشو عین گاو بندازه پایین بخواد بیاد تو اتاقی که دختری که الان برای من شده رو ببینه انقدر کمبود محبت و توجه داری بدبخت آخه مگه من چی کم داشتم ها هان چی برات کم گذاشتم که به این آدمی که جلوی من وایساده تبدیل شدی ها جواب منو بده؟
اصلاً متوجه حرف‌هاش نبود که با یک به یک حرف‌هاش داره دلم رو تیکه تیکه می‌کنه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : barbara

barbara

رفیق جدید انجمن
سطح
1
 
ارسالی‌ها
66
پسندها
171
امتیازها
523
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #53
که جلوم را گرفت و گفت:
-تو رو خدا مینا. لطفاً باهام این کارو نکن.
یه کمی منتظر موند تا حرفی بزنم که با حرف نزدن من دستشو زیر چونم گذاشت سرم رو به سمت بالا هدایت کردی و با قفل شدن نگاهمون در هم و با دیدن اون نگاهش که یک بار فقط اون رو به این شکل دیده بودم اون هم برای وقتی بود که تصادف کرده بودم و سرم خونریزی کرده بود و از ترس از دست دادنم مثل ابر بهار اشک می‌ریخت اونم مرد به اون گندگی. از این حالش اون هم بعد از این همه سال بعد اون کارها و رابطه ای رو که خودش تموم کرد در تعجب بودم اون اشک‌ها و صدای لرزون و بغض مردونه‌اش برای چیه؟
اون که الان باید خوشحال باشه از اینکه تونسته دلم رو بشکونه حرف‌هاش رو زده بدون اینکه به من توجه کنه که چه جوری با حرف‌هاش داشتم می‌شکست.
نمی‌دونم چی شد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : barbara

barbara

رفیق جدید انجمن
سطح
1
 
ارسالی‌ها
66
پسندها
171
امتیازها
523
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #54
با حرفی که زد به ناگهان بغضم شکست و دیگه نتونستم اشک‌هام رو که یکی بعد از دیگری سبقت می‌گرفت رو کنترل کنم.
-بگو ببینم نکنه امین اذیتت کرده هوممم؟
با شکستن بغض من سکوتی حاکم شد فقط صدای گریه من بود که اون سکوت رو می‌شکست هیچ عادت نداشتم مشکلاتم رو با کسی و یا برای بقیه تعریف کنم یا بخوام برام مشکلیم رو حل کنه. امیرسام که با تعجب نظاره‌گر من بود با صدای امین حواس هر دومون به اونجا جلب شد.
امین:
-خدا لعنتت کنه امیر خدا لعنتت کنه.
بعد به سمت من اومد و دستمالی رو از توی جیبش بیرون آورد و به سمتم گرفت که با دیدن دستمال گریه‌ام بیشتر شد که باری دیگه دوباره با شدت زدم زیر گریه و دست‌هام رو روی صورتم گذاشتم که باتوی آغوش گرمی که فرو رفتم رفته رفته گریم بند اومد و آروم شدم که با نوازش دست امین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : barbara

barbara

رفیق جدید انجمن
سطح
1
 
ارسالی‌ها
66
پسندها
171
امتیازها
523
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #55
فقط یک بار دیگه شمارتونو روی گوشیم ببینم به جون عزیزم میرم ازتون شکایت می‌کنم.
بعد بدون اینکه اجازه حرفی بدم بدون خداحافظی موبایلم رو خاموش کردم و اون رو پرت کردم به گوشه‌ای و با صدای برخوردش با زمین و شکستن صفحه به خودم اومدم برگشتم سمت جایی که لاشه موبایلم افتاده بود که امین زودتر از من به خودش اومد سمت موبایلم رفت و آن را از روی زمین برداشت که از همونجا مشخص بود که صفحه و پشت موبایل کاملاً شکسته بود و با فشار دادن دکمه موبایل و روشن شدنش لب زد:
-چیکار می‌کنی دختر؟ حالا باید به اندازه قیمت یه سالمش خرج کنی تا درستش کنن! حالا چه جور می‌خوای یک ماه با این سر کنی؟
انگار که من به دوره ماهانه‌ام نزدیک شدم که انقدر نازک نارنجی و زودرنج شده بودم اشک توی چشمام جمع شد به سمتش رفتم با موبایل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : barbara

barbara

رفیق جدید انجمن
سطح
1
 
ارسالی‌ها
66
پسندها
171
امتیازها
523
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #56
قفل شد که با زنگ خوردن در باعث شکستن قفل شدن نگاهمون شد. همین که اومدم بلند بشم و به سمت در برم خودش بلند شد و به سمت در رفت نگاهم به سمت ساعت افتاد از صبح تا الان نتونسته بودم با عزیز دلم صحبت کنم اگر موبایلم خراب نشده بود حتما باهاش تماس میگرفتم و باهاش صحبت می‌کردم. حتما پری نگران شده از اینکه از صبح تا الان تماسی نگرفتم.
با صدای امین از فکر بیرون اومدم.
-امیر رضا بود دعوتمون کرد به صرف شام توی رستوران هتل گفت راضیه خانم تاکید کردن که ازت بخواد که حتما بیای.
که بعد از تمام شدن حرفش نگاه منتظرش رو بهم دوخت که بعد از صاف کردن صدام گفتم:
-خب چه ساعتی؟
-10دقیقه دیگه.
بعد از مکث طولانی گفتم:
-خب من آماده ام اگر تو هم میخوای بیای بهتره آماده بشی.
بعد با یک نگاه پر تمسخر از سر تا پاسو نگاهی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : barbara

barbara

رفیق جدید انجمن
سطح
1
 
ارسالی‌ها
66
پسندها
171
امتیازها
523
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #57
با شندیدن اینکه ان متجاوز انجا بود و ممکن بود باری دیگر قصد کند ان را ازار و ازیت برسانت و بخواهد پاکی و نجابتش را لکه دار کند باعث شده بود حالش بد شود.
او حال خود را از هر زمانی بیکس تر و بی پناه تر می دید. چون حال دیگر پدرش نبود تا از او محافظت کند پدرش نبود تا اگر از جیزی ترسید به اغوشش پناه ببرد و با نوازش و بوسا ب موهایش، او را آرام کند.
درست در همان لحظه امین متوجه حال او شد و به سمتش آمد و با نگرانی لب زد:
-مینا حالت خوبه؟
اما گویی مینا در شکی فرو رفته بود ک متوجه امین و سؤالش نشده بود که با قرار گرفتن دست. امین روی گونه اش تازه به خود آمد و متوجه امین شد که حال درست در یک قدمی اش با نگرانی نگاهش می‌کرد که مینا با لکنت زبان و بریده بریده لب زد:
-ممن... من من باید برگ...
اما با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : barbara

barbara

رفیق جدید انجمن
سطح
1
 
ارسالی‌ها
66
پسندها
171
امتیازها
523
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #58
با پیچیدن بوی عطرش پرت شدم به گذشته دقیقا لحظه به لحظه کلمه به کلمه حرفایی که اون روز زده شد رو یادمه.
***
با صدای زنگ موبایلم از خواب بیدار شدم . فوری تماس رو وصل کردم تا مهروش متوجه نشده تا باز چو

تا باز بره پیش مامان چغلی کنه باعث بشه مامان اذیتم کنه. نمی‌دونم چرا یه چند وقتی هست رفتار و گفتار مامان و مهوش باهام عوض شده تو این چند وقته که بابا هم نیست تنهاتر از همیشه شدم. چند وقت پیش به طور ناگهان مکالمه مامان و خاله رو شنیدم که درست داشت راجع به شوهر دادن من صحبت می‌کرد. اما تا متوجه من شد اخم‌هاش رو توی هم کشید و تماس رو قطع کرد وای باز غرق فکر شدم، بدون اینکه نگاهی به اسم کسی که زنگ می‌زنه بکنم تماس رو وصل کردم که با پیچیدن صدای امین لبخند پهنی روی صورتم شکل گرفت.
-به به خانم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : barbara

barbara

رفیق جدید انجمن
سطح
1
 
ارسالی‌ها
66
پسندها
171
امتیازها
523
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #59
بعد از یه چند دقیقه‌ای که که از خونمون دور شده بودیم ماشین رو گوشه‌ای نگه داشت و رفتم جلو نشستم و بدون اینکه حرفی بزنیم یا کاری انجام بدیم فقط برای چند دقیقه توی چشمای هم زل زده بودیم تا از این دلتنگی چند وقت کم بکنیم که با زنگ خوردن موبایل من و گفتن 《برخرمگس معرکه لعنت》 امین اتصال نگاهمون قطع شد. با دیدن اسم کسی که تماس گرفته بود فهمیدم که مامان و مهوش کار خودشونو کردن اما از اونجا که خیالم راحت بود لبخندی روی لبم شکل گرفت و با یک ببخشید از امین تماس رو وصل کردم.
-جانم بابالی.
-جونت سلامت، رفتی بیرون بابا جان.
با یه ذوقی گفتم:
-آره بابا امین اومده و الان پیششم.
-سلام من رو هم بهش برسون اگر می‌خوای تا شب پیش بیرون باشی خودم حلش می‌کنم.
-وای مرسی بابا خیلی دوست دارم.
بعد از خداحافظی از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : barbara

barbara

رفیق جدید انجمن
سطح
1
 
ارسالی‌ها
66
پسندها
171
امتیازها
523
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #60
کلی حرف دارم که برات بگم. اما خب وقت کمه زود باید برگردم ۳ روز بیشتر بهم مرخصی ندادن.
اشک هام رو پاک کردم و گفتم:
-می‌دونم خیلی بی‌رحمیه در حق خانواده ات ولی می‌شه کل این سه روز پیش من بمونی؟
لبخندی زد و گفت:
-قیافه اتو اونجوری نکن جوجه واگرنه گربه میشم می‌خورمتا...باشه.
-پس چند دقیقه وایسا من یه زنگ بزنم.
-به کی می‌خوای زنگ بزنی؟
-بابا.
بعد از دو بوق تماس وصل شد.
-سلام بابایی
-سلام دختر چیزی شده؟
-نه بابا راستش...بابالی؟
-باز چیه یکی یه دونه‌ام باز چی می‌خوای که شدم بابالی؟
-عهه بابا!...راستش بابا چیزه...امین...بابا میشه من چند روز با امین برم سفر؟
-...
-ببخشید.
-گوشیو بده به امین.
-به خدا امین نخواسته. اصلا خبر نداشت من میخوام به تو اینو بگم و اینو ازت بخوام...
پرید بین حرفم و با جدیت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : barbara

موضوعات مشابه

عقب
بالا