• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان رویای آغوش‌گرم او | مینا بانو کاربر انجمن یک‌رمان

  • نویسنده موضوع barbara
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 84
  • بازدیدها 1,496
  • کاربران تگ شده هیچ

barbara

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
5/9/24
ارسالی‌ها
88
پسندها
738
امتیازها
3,678
مدال‌ها
6
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #61
-خیلی خب بابا...حب جوجه کجا بریم.
-امم...خب بزار ببینم... اول برو پارک نه این پارک مارک های معمولی ها میریم لونا پارک با حساب تو بعد میریم یه رستوران لوس شام به حساب تو...بازم...امم...خب بعدش میدیم پیاده رو سلامت اونجا آها فقط قبلش یه ویلا یا خونه استخر دار اجاره کن بریم که این چند روز اونجا بمونیم.
همینجور با سرگرمی نگاهم می‌کرد که گفت:
-پول ویلا رو نگفتی اون با کی؟
-عاا ای گفتی ها یادم رفته بود خب از اونجا که دلم برات سوخت دنگی حساب میکنیم.
تا شیطنت ابرو بالا انداخت و گفت:
-نه بابا پس چی؟
قیافه جدی به خودش گرفت و ادامه داد:
-نه خیرم صد بار گفتم وقتی با من بیرونی حق نداری دست توی جیبت کنی.
با شیطنت نگاهم رو ازش گرفتم به بیرون دوختم و گفتم:
- نکنه حرفم رو باور کردی...نوچ اصلا هم از این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : barbara

barbara

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
5/9/24
ارسالی‌ها
88
پسندها
738
امتیازها
3,678
مدال‌ها
6
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #62
با لکنت گفتم:
-اَاَمین.
با شیطنت گوششو نزدک دهنم آورد که. باعث شد نفس های گرمش که گوشم بخوره که با حرفی که زد و خوردن نفس های گرمش به گردنم حالی به حالی شدم.
-صدای آهنگ زیاده نمیشنوم چی میگی...دوباره بگو.
اما نفس توی سینه ام حبس شده بود. حرف توی دهنم ماسیده بود و حرفی نداشتم بزنم.
که. با برخورد لب هاش به سر شونه برهنه ام. انگار برق چند ولت بهم وصل کردن بعد بینیش نزدیک گودی گردنم برد و نفس عمیقی کشید و گفت:
-اومم چقدر تو خوش بویی جوجه.
واقعا هم عین یه جوجه بی زبون بودم اون لحظه قلبم عین چی توی سینه ام می‌کوبید و میترسیدم. این کوبش شدید قلبم رو هم اون حس کنه. اما حس کردن تپش قلب بالای اون حسی خوشی توی سلول هام جریان. پیدا کرد که باعث شد دستم رو که روی سینه اش بود مشت کنم که سرش رو از گودی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : barbara

barbara

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
5/9/24
ارسالی‌ها
88
پسندها
738
امتیازها
3,678
مدال‌ها
6
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #63
با صاف کردن صدام گفتم:
- امیر چرا انقدر دور نشتی بیا نزدیک بشین.
نگاهی به امین انداخت که گفتم:
-چیه نکنه تونم واقعا خیال کردی این واقعا شوهرمه. نه خیرم یه محرمیت ساده بود که فقط من بیام به این کشور یادت نیست مگه تو اتوبوس چی گفت یه محرمیت ساده اس.
باز نگاهش رو از من گرفت و به امینی که از خشم. صورتش رو به سرخی رفته بود انداخت گفتم:
-وایسا ببینم اصلا چی شده بین شما دوتا جند ساعت پیش هم توی لابی امین بهش لعنت میگفت؟
امیر با تاسف گفت؛
-تقصیر من بود معذرت میخوام.
-مگه چیکار کردی؟
با صدای راضیه نگاهم برگشت سمتش.
-گذشته ها گذشته آقا امین بهتره شما هم دیگه امیر سام رو ببخشین کوچیکی کرده.
پس راضیه هم میدونست چی شده ولی من خبر نداشتم انگار امین متوجه شد که ناراحت شدم گفت:
-با مشکلی نیست.
با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : barbara

barbara

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
5/9/24
ارسالی‌ها
88
پسندها
738
امتیازها
3,678
مدال‌ها
6
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #64
با خجالت برگشتم سر میز که انگار غذا سفارش داده بودن هم زمان با من گارسون غذا ها رو آورد.
با شرمندگی نزدیک میز شدم که امیر سام باخنده گفت:
-فکر کنم شارژم رو تموم کردی بابا من تازه. تونستم از ثمین شارژ بگیرم یک دیقه هم با خوش حرف نزدم الان می‌گه با کی حرف زدی که تمومش کردی.
شرمنده موبایل رو سمتش گرفتم که صدای اعتراض راضیه بلند شد.
-امیرسام حتماحرف مهمی داشته که طول کشیده.
بعد رو کرد سمت من و گفت:
-اشکال ندازه عزیزم. راحت باش بشین که غذا سر شد.
نشستم جای قبلیم که روبه‌روی امین بود. با شرمندگی ولی اعتماد به نفس بالا گفتم:
-ببخشید امیر سام اصلا نمی‌دونم کی آنقدر زمان گذشت وقتی با پری حرف می‌زنم اصلا متوجه گذر زمان نمی‌شم حالا شماره اتو بهم بده گوشی خریدم شارژشو برات بزنم.
با صدای امین که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : barbara

barbara

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
5/9/24
ارسالی‌ها
88
پسندها
738
امتیازها
3,678
مدال‌ها
6
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #65
راضیه: اگر برای خرید گوشی نیاز به پول داشتی بگو.
لبخندی زدم و گفتم:
-نه ممنونم عزیزم دستت درد نکنه پول دارم.
-تعارف میکنی.
-نه به خدا این چه حرفیه.
امیر سام که رفته بود نوشیدنی خریده بود بخوریم سینی شو می‌زاشت روی میز گفت:
- اونی که باید اگر مینا پول نیاز داشت دست تو جیبش کنه کَسِ دیگه‌ایه زن داداش.
و بعد از اینکه نشست با آرنجش ضربه ای به امین زد که از چشم هیچ کدوممون دور نموند.
-ولی با این تیپ و استایلی که آبجی داره فکر نکنم احتیاج به پول پیدا بکنه. راستی کارت چیه به مام بگو تا مام مثل تو سر و تیپم‌ون باکلاس بشه.
بعد از این حرف امیر سام همه نگاه ها روی من برگشت و منتظر من بودن.
به ناچار لبم رو تر کردم و گفتم:
-راستش من یه سالن زیبایی بزرگ تهران دارم یه دوتا شعبه بوتیک همون اطراف یه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : barbara

barbara

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
5/9/24
ارسالی‌ها
88
پسندها
738
امتیازها
3,678
مدال‌ها
6
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #66
"شش سال پیش"
-محمد رضا امشب برای مهروش خواستگار میاد.
با خوشحالی گفتم:
-وای جدی می‌گی مامان کیه؟
بعد با ذوق مهروشو بغل گرفتم گفتم:
-مبارکت باشه عزیز دلم.
شنیده بودم مهروش و یه پسری همدیگه رو دوست دارن و قرار بود توی این هفته بیان برای خواستگاری.
با حرف بابا برگشتم و منتظر مامان موندم.
-مبارک باشه حالا این دوماد آینده من کیه؟
-سوپرایزه بهتره منتظر بمونیم تا شب.
-خب پس خانم بهتره یه دستی به سر و روی این خونه و خودتون بکشید یه لیستی هم به من بدین که امشب قراره برای دخترکم خواستگار بیاد.
و با خوشحالی از جاش بلند شد و به سمت اتاق رفت تا لباس بپوشه.
همه این اتفاقا انقدر سریع افتاد که باورم نمی‌شد، از جمع کردن و مرتب کردن خونه بگیر تا درست کردن غذا حمام و آماده شدنمون تا الان که جلوی در منتظریم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : barbara

barbara

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
5/9/24
ارسالی‌ها
88
پسندها
738
امتیازها
3,678
مدال‌ها
6
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #67
با رسیدنم به چهار راه ازدحام جمعیت که دور ماشینی که تصادف کرده بود سر جام ایستادم با دیدن ماشین بابا و پلاک آشنای بابا با جیغ خودمو به ماشین بابا رسوندم سعی کردم با سر و صدا جمعیت رک کنار بزنم که با بابا که سر و صورتش خونی بود رو به رو شدم.
دنیا روی سرم خراب شد.
***
"راوی"

همه چیز آشفته بود. مینا حال تنها تر از هر وقت دیگری بود. باورش نمی‌شد مادر وخواهرش اینگونه با او و پدرش کردند پدری قصد داشت همسرش را طلاق دهد مگر اینکه از تصمیمی که برای ازدواج مهروش و دانیال گرفته صرفه نظر کند.
اما او خیلی زود تدارکات عروسی را دید و حالا مینا بود که در راه روی بیمارستان منتظر بود تا ساعت ملاقات شود و پدرش را ببیند.
پدرش از‌ او خواسته بود تا با وکیلش صحبت کند تا به دیدنش بی‌آید اما چیزی از کاری که با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : barbara

barbara

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
5/9/24
ارسالی‌ها
88
پسندها
738
امتیازها
3,678
مدال‌ها
6
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #68
"مینا"
باورم نمی‌شد امروز روز عروسی خواهرم با بزرگترین دشمن منو بابا بود. می‌دونستم نهایت تا ساعت دوازده ظهر دیگه خانه‌مان خالی می‌شود.
پس تصمیم گرفتم از همان زمان به خانه بروم پدرم تصمیم هایی را گرفته بود و خواسته بود فقط بین خودمان بماند. البته کمی که در تنهایی بهش فکر کردم حق رو بهش دادم آخه مامان جلوی اون همه آدم جلو بزرگترین دشمن من و خودش سرش داد کشیده بود و گفته بود.
-هرکسی که با این ازدواج مشکلی داره هرری.
این کافی نبود تصمیم گرفته بودند بعد از ازدواج‌شون توی خونه ما زندگی کنن.
بعد از گفتن تصمیم بابا به نسیم گفت حتما تا زمان گرفتن خونه توی خونه اون باشیم هرچی گفتم 《نه، مرسی، بابا راضی نمی‌شه.》 مرغش یه پا داشت و می‌گفت《من نمیدونم خودت یه جوری عمو رو راضی کن.》به سختی تونستم بابا رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : barbara

barbara

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
5/9/24
ارسالی‌ها
88
پسندها
738
امتیازها
3,678
مدال‌ها
6
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #69
نگاهی به آینه انداختم و بعد از رضایت کامل از توی کمد کیف و کفش ست کت شلوار رو برداشتم در آخر شال حریری رو روی سرم انداختم و از اتاق بیرون رفتم.
قرار بود عمو حمید یعنی همون وکیل بابا آقای محقق بیاد پیش بابا خانواده اونا هم عروسی دعوا بودن اما از اونجا که مهری جون رفته بود سفر عمو حمید هم تصمیم داشت بیاد پیش بابا خیلی اصرار کرد که بریم خونه اونا ولی بابا رضایت نداد. پس از آخر قرار بر این شد که با فرهان پسر عمو حمید برم عروسی.
با زنگ خوردن آیفون از اتاق بیرون رفتم از صفحه آیفون دیدم که عمو اینا اومدن زنگ رو زدم تا بالا بیان بعد به سمت در رفتم و بازش کردم تا بیان داخل و همونجا منتظر موندم تا بیان داخل.
در آسانسور باز شد و فرهان و عمو حمید اومدن داخل با دیدن لباس فرهان با تعجب نگاهش کردم به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : barbara

barbara

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
5/9/24
ارسالی‌ها
88
پسندها
738
امتیازها
3,678
مدال‌ها
6
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #70
***
بعد از اینکه یکم فرهان باهم حرف زد و سعی کرد حواسم رو پرت کنه. بهتر شدم ماشین رو روشن کرد روند سمت تالار، اما ای کاش هیچ وقت نمی‌رفتیم یا بهتره بگم نمی‌رفتم اونم با فرهان.
"راوی"
به محض رسیدن‌شان به جلوی درب ورودی تالار تصمیم بر آن شد که بعد از پارک کردن ماشین با یکدیگر به داخل بروند.
پریسا به دلیل اینکه مشکلی برای مادرش پیش اومده بود نتوانست خود را آن شب به عروسی برساند مستقیم از آرایشگاه به خانه شان رسانده بود.
گویی فرهان متوجه حال خراب مینا شده بود و درست زمانی که به جلوی درب ورودی تالار رسیدند دست مینا را در دستانش گرفت بعد از دادن دلگرمی به او گفت که دستانش را دور بازویش حلقه کند.

اما غافل از آنچه انتظارشان را می‌کشید.
به محض ورودشان به تالار تمام میهمان ها شروع به پچ پچ کردند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : barbara

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا