• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان رویای آغوش‌گرم او | مینا بانو کاربر انجمن یک‌رمان

  • نویسنده موضوع barbara
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 88
  • بازدیدها 2,963
  • کاربران تگ شده هیچ

barbara

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
5/9/24
ارسالی‌ها
92
پسندها
729
امتیازها
3,713
مدال‌ها
6
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #81
بعد از آمدن دکتر هتل، آن هم تشخیص امین را داد و گفت بهتر است آن را به بیمارستان ببرند.
بعد از بردن آن به بیمارستان، آمده پزشک متخصص و چک کردن مینا و سوال کردن از آنها که امیرسام حرف‌های پزشک را برای امین ترجمه می‌کند، سپس جواب را به زبان عربی برای پزشک بازگو می‌کند.
پزشک هم تشخیص امین و دکتر هتل را می‌دهد و با تجویز سرم و آرام‌بخش و ماندن آن برای یک شب در بیمارستان و یادداشت کردن چند نکته در دفتر بالای تخت مینا، قصد رفتن از اتاق را می‌کند که به ناگهان امیرسام چیزی به خاطرش می‌آید، به پزشک می‌گوید که مکالمه‌ای بین آنها رد و بدل می‌شود و بعد از رفتن پزشک از اتاق، قبل از آنکه امین حرفی بزند، حاج رسولی می‌گوید:
- بابا جان از چی حرف می‌زدی؟ چه قرصی؟
- راستش حاج عمو تو اتوبوس چند بار حالش بد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : barbara

barbara

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
5/9/24
ارسالی‌ها
92
پسندها
729
امتیازها
3,713
مدال‌ها
6
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #82
وقتی دیدمش برای یک لحظه حس کردم زمان برگشته به قبل دست همون شبی که منو کشوند خونه اشون و به تو مهرشاد زد همون شبی که تو و مهرشاد جلوشو گرفتین و نزاشتین بهم دست درازی کنه... اما گفتم نه اون الان شوهر خواهرمه محال ممکنه بخواد کار نیمه تمومش که تو و مهرشاد مانع کارش شدین رو انجام بده اما اشتباه می‌کردم... امین هیچ‌کس نبود کمکم کنه هیچ‌کس حتی تو هم نبود که به دادم برسی هر چی التماس می‌کردم هرچی به جون خواهرم قسمش می‌دادم اصلاً توجه بهم نمی‌کرد و هر بار که التماسش می‌کردم سیلی بود که مهمونم می‌کرد. یکی از تیکه‌های آینه شکسته‌ها که به‌خاطر درگیری‌های ما بود رو برداشتم.
به اینجای حرف‌هایش که رسید با هق‌‌هق و چشمانی خیس دست بند دور مچ دست‌هایش را باز کرد دستانش را به او نشان داد و گفت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : barbara

barbara

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
5/9/24
ارسالی‌ها
92
پسندها
729
امتیازها
3,713
مدال‌ها
6
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #83
-اوه بله مینا خانم خب دخترم می‌شه برام توضیح بدی برادر و همسرت می‌گفتن از دیروز اینجوری شدین و همینطور راجب قرص هاتون برام بگین که چرا این قرص ها رو می‌خورید اونم هم با دوز بالا
و منتظر من موند از گفتن گذشته ای که بعد از جدا شدن با امین داشتم اون هم در حضور خودش و امیرسام یکم معذب بودم که با صدای امیر سام نگاهش کردم.
-اگر جلوی من معذب من میرم بیرون.
همین که اومد بلند بشه گفتم:
-نه فقط...
برای چند ثانیه سکوت کردم و بی مقدمه گفتم:
-راستش همه این حال من برمیگرده به چند سال پیش اونم درست وقتی که این آقا بدترین کارو با من و زندگیم کرد.
امیرسام و امین با تعجب نگاهم می‌کردن و دکتر آرام و صبورانه نگاهم می‌کرد تا کامل حرفم رو بزنم.ن
بدون اینکه نگاهی به کسی بندازم همونطور که زمین رو نگاه می‌کردم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : barbara

barbara

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
5/9/24
ارسالی‌ها
92
پسندها
729
امتیازها
3,713
مدال‌ها
6
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #84
بازم هست اگر احساس کردی نیاز داری بردار. بعد اشاره‌ای به ظرف شکلاتی که روی میزش بود کرد.

بعد از خوردن شکلات و بهتر شدن حالم با صاف کردن صدام ادامه دادم:
-باهام تماس گرفت...منظورم خواهرمه بهم گفت شوهرش کتکش زد و توی خونه زندانیش کرده و برم کمکش کنم به قدری گریه می‌کرد که نتونستم دووم بیارم حین آماده شدن به پدرم تماس گرفتم و ماجرا رو بهش گفتم... وقتی که به اونجا رسیدم فهمیدم اون فقط یه تله بوده....که منو بکشونه اونجا...تا...تا....تا شوهرش...همون عوضی بهم دست درازی کنه.
اشک‌ها بود که چشم‌هام را خیس کرده بودند و باعث شده بودند دوباره دیدم تار بشه و گریه‌ام از سر بگیره سعی کردم جلوی لرزش صدام رو بگیرم که موفق نبودم ادامه دادم.
- وقتی که دیدم نمی‌تونم کاری کنم که بهم نزدیک نشه و راحتم بزاره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : barbara

barbara

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
5/9/24
ارسالی‌ها
92
پسندها
729
امتیازها
3,713
مدال‌ها
6
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #85
از اینکه شرایط و حالم رو درک کرد بخاطرم رفت اونجا لباسش رو عوض کنه ممنونش شدم اصلا نمی‌دونم زمان چقدر گذشت که با صداش از جام پریدم و دستمو روی قلبم که بی امان می‌تپید گذاشتم.

-تو که هنوز همین‌جوری اینجا نشتی.

-وای خدا لعنتت نکنه ترسوندیم.

تک خنده ای کرد و گفت:

-معمولا من شنیدم میگن خدا لعنتت کنه حالا اینکه تو می‌گی خدا لعنتت نکنه حتما جدیدا مد شده.

آنقدر حال روحی و روانیم خراب بود که حوصله بحث و کل کل کردن رو باهاش نداشتم. بدون توجه بهش سمت کمد رفتم و بعد از برداشتن لباس راحتی و حوله همونطور که سمت حمام می‌رفتم گفتم:

-به اندازه کافی کمد جا داره برای وسایلای تو از بهم ریختگی اتاق خوشم نمی‌اد.

کاملا داشتم بهش دستور می‌دادم که وسایلاشو بچینه توی کمد اما اگر کسی که قبلا منو می‌شناخت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : barbara

barbara

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
5/9/24
ارسالی‌ها
92
پسندها
729
امتیازها
3,713
مدال‌ها
6
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #86
بدون اینکه ازم کش بخواد موهام بست و بعد موهای گیس شده ام رو انداخت روی شونه ام که با دیدن کشی که باهاش موهامو بسته بود باعث شد اشک توی چشم هام جمع شد با بغض گفتم:
-این.
با صدای خش دارش از پشت سرم صداش اومد:
-فعلا دستت امانته اما بعدا بهم برگردون.
برای چند لحظه یا چند دقیقه هر دومون توی همون حال بی صدا موندیم که با صدای فین فین من سکوت بینمون شکست که امین گفت:
-می‌تونم بغلت کنم؟
سکوت کردم، به این فکر کردم که آیا حضورش اونم الان برای من دردی رو دوا می‌کنه زمانی که باید می‌بود و با گفتن حقیقت آبروی رفته من رو برمی‌گردوند.
با سکوت من انگار جوابش رو گرفت.
-من واقعا متاسفم. بابت همه چیزایی که تجربه کردی... مینا... نمی‌دونی دارم چی میکشم اون دانیال پست دست روی بد چیزی گذاشته بدون و مطمئن باش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : barbara

barbara

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
5/9/24
ارسالی‌ها
92
پسندها
729
امتیازها
3,713
مدال‌ها
6
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #87
-چی داری میگی؟ مطمئنی خود ساناز اینو برات. فرستاد؟
خنده حرصی کردم و گفتم:
-آها یعنی الان داری می‌گی من دروغ می‌گم؟
از جاش بلند شد و دست هام رو گرفت.
-نه نه فدات شم عزیزم من غلط بکنم...اما... .
-اما چی؟
-اما من تازه اومدم که اونم تا اومدم بخاطر تشویقی که داشتم این سفر رو اومدم من چند سالی هست که خانواده ام رو ندیدم.
-یعنی چی من نمی‌فهمم!
سر گیجه ام باعث شد که تلوتلو بخورم و دستم را از دست امین بیرون بکشم و به سرم بگیرم که موجب نگرانی امین شد.
-سوالاتو بزار برای یه وقت دیگه بهتره الان تو استراحت بکنی.
بعد من رو سمت تخت هدایت کرد بعد از اینکه دراز کشیدم پتو رو تا گردنم بالا کشید بعد از اینکه مطمئن شد سرگیجم آروم شده و بهتر شدم سمت مبل رفت و روش نشست و سپس سرش رو به پشتی مبل تکیه داد و کمی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : barbara

barbara

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
5/9/24
ارسالی‌ها
92
پسندها
729
امتیازها
3,713
مدال‌ها
6
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #88
با به صدا در اومدن زنگ واحد دیگه چیزی نگفت وقتی دید من واکنشی نسبت به حرف هاش نمی‌دم از جاش بلند شد و به سمت در اتاق رفت تا بازش کنه.
امیرسام بود و توی دستش چند دست غذا بود.
اومد داخل و چیزی نگفت سرش رو پایین انداخته بود نایلون ظرف غذا ها رو داد دست امین که اون ها رو بچینه روی میز که امین گفت:
-اینکه سه دست غذا هست؟
همون‌جور که معذب یه گوشه ای وایستاده بود و سرش پایین بود گفت:
-آره...یکی‌ایش برای خودمه منم از دیروز هیچی نخوردم گفتم برای خودمم بگیرم باهم بخوریم.
بعد همونجور که سرش پایین بود و پایین رو نگاه می‌کرد برگشت سمت من که حالا توی جام بلند شده و نشسته بودم.
انگار که می‌خواست ازم اجازه بگیر برای موندن و همراه ما غذا خوردن.
تک خنده‌ای کردم.
-تو چرا سرتو انداختی پایین عین این شرمنده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : barbara

barbara

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
5/9/24
ارسالی‌ها
92
پسندها
729
امتیازها
3,713
مدال‌ها
6
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #89
امیر سام!
با چشم های نگران و خیس شده داشت نگاهم می‌کرد.
آروم دست هام رو گذاشت روی پام بعد یکی از دست هاش رو کشید زیر چشمم و اشک هام رو پاک کرد و گفت:
- هی... برای چی گریه می‌کنی؟ بخاطر چی؟نگو که بخاطر اینکه ضعف کردی و دستات می‌لرزن؟
تک خنده ای کرد بعد نگاهی با امین انداخت و بعد نگاهش رو دوخت به من و ادامه داد:
-این که چیز عجیب غریب نیست که فقط برای تو اتفاق افتاده باشه که بخوای عصبی بشی یا خجالت بکشی یا بخوای گریه کنی. درضمن برای هر کسی پیش می‌آد مگه نه امین؟
-چ...چرا چرا...آره...برای هر کسی پیش می‌آد؟
اشک هام بند اومده بود چشم دیدن امین رو نداشتم همون‌طور که دست هام رو روی پاهام مشت کرده بودم تا از لرزششون کم کنم با قرار گرفتن یه قاشق جلوی چشمم با تعجب سرم رو بالا گرفتم که دیدم امیرسام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : barbara

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 5)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا