- ارسالیها
- 149
- پسندها
- 704
- امتیازها
- 3,803
- مدالها
- 6
- نویسنده موضوع
- #11
سایهی ترس مثلِ بختکی سنگین روی کالبدم میچرخید. کاش زمان به عقب برمیگشت و من هیچوقت روی اون میز حاضر نمیشدم! کاش میتونستم باز گلهای کوچک و بزرگِ کافه رو با نگاهم غسل بدم، اما چشمهام روی هیچ جنبدهای نمیچرخید! کاش میتونستم زیبایی چشمهای سبزِ اون دختر رو نادیده میگرفتم و دنیای تاریکم رو بغل میزدم و از زیر نگاهِ همهی آدمها پنهون میشدم!
نگاهم روی جسمِ کز کردهی گوشهی اتاقک خیره مونده بود و چشمهای سبزِ وحشتزدهاش روی من با مکث چرخید.
میتونستم کوهستانِ آرزوهایی رو که گاهی وقتها مثلِ رویا درونش زندگی میکردن، ویران شده ببینم!
دنیای صورتی رنگش به رنگ سیاه در اومده بود و جهانِ سبزش پر وحشت نفیر میکشید.
با صدای غرشی که...
نگاهم روی جسمِ کز کردهی گوشهی اتاقک خیره مونده بود و چشمهای سبزِ وحشتزدهاش روی من با مکث چرخید.
میتونستم کوهستانِ آرزوهایی رو که گاهی وقتها مثلِ رویا درونش زندگی میکردن، ویران شده ببینم!
دنیای صورتی رنگش به رنگ سیاه در اومده بود و جهانِ سبزش پر وحشت نفیر میکشید.
با صدای غرشی که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش