• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان اعتزالی ناعادلانه | نفس شاهپوری کاربر انجمن یک رمان

nafas.sh

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
16/6/20
ارسالی‌ها
41
پسندها
242
امتیازها
1,003
مدال‌ها
2
سن
21
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
سکوت می‌کنم و در دل جوابش را می‌دهم:
- با وجود فتنه‌ای به اسم فتانه، حتماً هم یه تولد دو نفره میشه.
ناگهان با اخم‌های در هم شده بر روی صورتم زوم می‌شود و نمادین دستی به چانه‌ی بدون ریشش می‌کشد، با حالت متفکر زمزمه می‌کند:
- تو یه تغییری کردی ها!
بعد از این همه مدت تازه متوجه تغییرات صورتم شده و آن هم نمی‌دانست چه تغییری کرده‌ام. چپ چپ نگاهش می‌کنم که خود حساب دستش می‌آید، برای جمع کردن گندش لبخند دندان نمایی میزند و پس از مکثی کوتاه ادامه می‌دهد:
- خب این‌جور که معلومه تغییر کردی. دماغتو عمل کردی؟ نه اگه عمل کرده بودی چسب می‌زدی. ژلی چیزی زدی؟ ابرو کاشتی؟
با هر جمله‌ای که می‌گفت چشمانم درشت‌تر می‌شود تا در نهایت کلام او که نمی‌دانم اگر ادامه می‌داد به کجا می‌رسید را قطع می‌کنم و با لحن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

nafas.sh

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
16/6/20
ارسالی‌ها
41
پسندها
242
امتیازها
1,003
مدال‌ها
2
سن
21
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
مردم درون پیاده‌رو و ماشین‌های داخل خیابان با عجله در حال تردد هستند؛ هوا سرد است و مردم از سرما می‌گریزند، ولی ما بی‌توجه به همهٔ آن‌ها کنار ماشین ایستاده‌ایم. در آغوش او، گرمای محبتش را حس می‌کنم و سرما دیگر معنایی ندارد. نگاه دودوزنم را درون چشمان سبز الماسینش می‌دوزم؛ چشمانی که آرامشی بی‌پایان در خود دارند، گویی که جهان برای لحظه‌ای ایستاده است.
- من از خدامه بمونم دیونت، سر بزارم رو شهره امن شونت، من از خدامه بمونی کنارم، من که به جز تو کسیو ندارم.
هوای سرد زمستان، نفس‌هایمان را به بخاری گرم و لطیف تبدیل می‌کند. صدای قدم‌های شتاب‌زده مردم و بوق ماشین‌ها در پس‌زمینه‌ی ذهنم محو می‌شوند، گویا جهان برای لحظه‌ای متوقف شده است. لبخند محو و شیریرینی می‌زند و با انگشت شستش گونه‌ام را نوازش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

nafas.sh

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
16/6/20
ارسالی‌ها
41
پسندها
242
امتیازها
1,003
مدال‌ها
2
سن
21
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #13
او خوب می‌دانست که من چقدر عاشق این هستم که مرا «فندوق کوچولو» صدا بزند. به همین دلیل، همیشه با این نحوه‌ی خطاب کردن، تمام قلبم را از آن خود می‌کرد. آن دو کلمه‌ی جادویی باز هم قند در دلم آب می‌کنند و تمام وجودم را سرشار از احساساتی می‌سازند که به همان اندازه که با کوچک‌ترین موضوع‌ها اشکم درمی‌آید، سریع نیز ذوق‌زده و تحت تأثیر قرار می‌گیرم.
روی میز یک مینی‌کیک با طرح آسمان شب که عدد بیست و پنج بر رویش با رنگ سفید نوشته شده بود و یک جعبه‌ی آبی نسبتاً بزرگ هم در کنار آن قرار داشت.
به‌آرامی صندلی‌ام را به پشت میز هدایت می‌کنم و هم‌زمان با کنجکاوی و لحنی که رگه‌هایی از تمسخر دارد، می‌پرسم:
- چرا سه تا صندلی اینجاست؟ مگه قرار نبود تولدمون دو نفره باشه؟ فتانه خانم نه تنها خودش خودش رو دعوت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

nafas.sh

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
16/6/20
ارسالی‌ها
41
پسندها
242
امتیازها
1,003
مدال‌ها
2
سن
21
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #14
فتانه با گرفتن دستم و مخاطب قرار دادنم، مرا از فکر بیرون می‌آورد:
- به‌به یاس خانوم! سلام، مرسی، منم خوبم. منم دلم برات تنگ شده بود.
نگاه جدی و عاری از هرگونه احساسم را به چشمان براقش می‌دوزم. دستم را از دستش بیرون می‌کشم و با کمی طعنه می‌گویم:
- بهتره از خواب خرگوشی بیدار شی فتانه. ما نه الان و نه هیچ‌وقت دیگه‌ای، هیچ رابطه‌ای با هم نداشتیم که باعث دلتنگی بشه.
پشت چشمی نازک می‌کند و در حالی که بر روی صندلی مقابل امیر می‌نشیند، با لحنی تحلیل رفته و کمی سرزنشگر می‌گوید:
- خیلی خب! دختر تو مثل همیشه عین یخ بی‌احساس و انعطاف‌ناپذیری.
ذهنم به دوران دبیرستانم پر می‌کشد و به چیزی که آن زمان دائماً به آن فکر می‌کردم. اگر ما درون فیلم یا رمان قرار داشتیم، هر کدام چگونه بودیم؟ ولی همیشه به بن بست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

nafas.sh

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
16/6/20
ارسالی‌ها
41
پسندها
242
امتیازها
1,003
مدال‌ها
2
سن
21
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #15
اویی که بالأخره خنجر کشیدنش بر روی اعصاب ما تمام شده است، با لبخند رضایتی که بر لب دارد، موبایل سامسونگ تاشوی بنفش‌اش را از درون جیب مانتوی سبزش بیرون می‌آورد:
- می‌رم ببینم چرا داداشم نیومد.
همین که در را پشت سرش می‌بندد. نگاهم را که به دنبالش رفته، به سوی امیری که با نگاهی برزخی خیره‌ام است برمی‌گردانم و با دیدنش حس می‌کنم زمین زیر پایم لحظه‌ای لرزیده است. نفس‌های نامنظمم میان سکوت سرد هوا گم می‌شود، و قلبم که هنوز از دیدن تصویر ناگهانی پیشین سنگین می‌کوبد، حالا میان طوفانی از تردید و هراس گرفتار شده است. برق خشم یا شاید قضاوت در نگاهش می‌درخشد، گویی که در اعماق چشمانم حقیقتی را می‌جوید که حتی خودم از آن بی‌خبرم.
بی‌توجه نسبت به عرق سردی که برروی کمرم می‌غلتد خودم را به او نزدیک می‌کنم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

nafas.sh

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
16/6/20
ارسالی‌ها
41
پسندها
242
امتیازها
1,003
مدال‌ها
2
سن
21
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #16
قبل از اینکه دهان باز کنم تا از امیر تشکر کنم و احساس قدردانی‌ام را بر زبان جاری کنم، صدای نافذ فتانه فضا را در برمی‌گیرد.
- عه امیر! تو هم براش گل رز آبی خریدی؟ حتماً گل مورد علاقشه.
حرکت دستش روی گلبرگ‌ها نرم و محو است، انگشتانش بی‌صدا سطح لطیف رزها را لمس می‌کنند، اما در این تماس، چیزی بیشتر از یک لمس ساده نهفته است. چشمانش برای لحظه‌ای روی امیرعلی مکث می‌کند، نگاهی که بیش از حد معمولی است، یا شاید بیش از حد حساب‌شده.
- اینکه تو اینو بدونی، عادیه؛ ولی به نظرت داداش من از کجا اینو می‌دونست؟ شاید به خاطر نمادشه.
لحنش آرام است، ولی در عمق آن چیزی هست، چیزی که شبیه یک سایه‌ی نیمه‌شفاف میان کلمات شناور است، نه کاملاً واضح، نه کاملاً پنهان. باز هم قبل از اینکه بخواهم جوابی بدهم امیرعلی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

nafas.sh

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
16/6/20
ارسالی‌ها
41
پسندها
242
امتیازها
1,003
مدال‌ها
2
سن
21
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #17
- کاش منم می‌رفتم... ولی خب، بازیگری چه فایده‌ای داره وقتی تماشاگری نباشه؟ من هستم برا تماشا... فقط یه تماشاچی دیگه هم می‌خواد که دلش بخواد باور کنه. اون‌وقت دیگه بازیگر، هیچ کاری لازم نیست بکنه.
لحن شیطنت‌آمیزش، در حالی که داشت آن کلمات گنگ ولی عذاب‌آورش را مثل خنجر، با دقت و وسواس روی روحم می‌کشید، باعث شد بی‌اختیار سرم را بالا بیاورم و با صحنه‌ای رو‌به‌رو شدم که آرزو می‌کردم هیچ‌وقت نبینمش. فتانه، با لبخندی که بیشتر شبیه پوزخند بود، انگشت‌ شست و اشاره‌اش را با آرامشی زننده روی گونه ی امیرعلی نگه داشته بود؛ مثل بازیگری که می‌داند سکانس کلیدی را دارد بازی می‌کند. نگاهش سنگین و سرشار از اعتماد، انگار باور داشت که همین لمس کوتاه می‌تواند قواعد بازی را عوض کند.امیرعلی، اما گویی عادی‌ترین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

nafas.sh

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
16/6/20
ارسالی‌ها
41
پسندها
242
امتیازها
1,003
مدال‌ها
2
سن
21
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #18
****
یکی از اخلاق‌های خوبم که حداقل می‌توانم بگویم حال خود به‌خاطر آن خوب بود، این اخلاقم هست که کینه‌ای نبودم یا می‌شد گفت که حافظه‌ی ضعیفم باعث می‌شد کارها و حرف‌هایی که ناراحتم می‌کردند را سریع فراموش می‌کردم و حالت تدافعی‌ام باعث می‌شد در آن زمان‌ها جای حرف‌ها و کارهای بد طرف مقابلم سریع کارها و حرف‌های خوبی که قبلاً از او دیده یا شنیده بودم، به یادم بیاید؛ طوری‌ که ناخودآگاه با خودم می‌گفتم "حتماً یه دلیل داشته." و همین، همیشه نجاتم می‌داد. از خشم، از بغض، از سقوط در دور باطل کینه‌کشی. ولی گاهی... همین فراموشی، همین مهربانیِ بی‌مرز، تنم را تبدیل می‌کرد به خاکی که هرکس پا بر آن می‌گذاشت، یادش می‌رفت که من هم روزی برای خودم باغ بودم.
به پشتی دستباف سنتی قرمز پشتم تکیه می‌کنم، نفس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

nafas.sh

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
16/6/20
ارسالی‌ها
41
پسندها
242
امتیازها
1,003
مدال‌ها
2
سن
21
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #19
تمام طول راه در سکوتی سنگین گذشت؛ نه من حرفی زدم، نه او. هر دو درون‌مان پر بود از جمله‌هایی که نمی‌دانستیم گفتنش آراممان می‌کند یا بیشتر آتش به جانمان می‌افکند. وقتی به خانه رسیدیم و ماشین متوقف شد، بی‌هیچ حرفی برای باز کردن در پیش‌قدم شد. همان لحظه‌ای که می‌خواست مرا از صندلی ماشین بلند کند تا بر روی ویلچر بگذارد، با همان نگاه همیشه گیج‌کننده و صدای نرمش زمزمه می‌کند:
- امشب ماه‌گرفتگی شده... البته ماه تو آسمون نیست، چون توی دستای منه.
چشمانم را از نگاهش می‌دزدم، وانمود به بی‌تفاوتی می‌کنم. اخم‌هایم هنوز روی پیشانی‌ام نشسته بود؛ ولی خودم می‌دانستم، خودش هم می‌دانست... دلم باز نرم شده بود.
با تمام قوا سعی داشتم از دلبری‌های امیرعلی فاصله بگیرم، نه به خاطر اینکه دلم نلرزیده بود؛ بلکه چون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Abra_.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 11)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا