- تاریخ ثبتنام
- 16/6/20
- ارسالیها
- 45
- پسندها
- 260
- امتیازها
- 1,003
- مدالها
- 2
- سن
- 21
سطح
2
- نویسنده موضوع
- #21
پدرم کنار جعبه ایستاده، نگاهش میان مدادها و صورتم در رفتوآمد است، انگار دنبال جملهای میگردد که جو متشنج اتاق را تغییر بدهد، با لحنی که میان شوخی و جدیت سرگردان است، سکوت را کنار میگذارد.
- دیگه داری پیر میشی، وقتشه بری دنبال آرزوی بچگیات، انقدر پشت گوش نندازش. ما برعکس خیلی از خانوادهها گفتیم هرجور راحتی، همونو برو؛ ولی خودت انتخاب کردی بری برنامهنویسی. همونجا بود که فهمیدم مامانت رو بیشتر از من دوست داری. وگرنه پزشکی میخوندی، همکار خودم میشدی. الکی میگی من رو بیشتر دوست داری.
نگاهم را از جعبه نمیگیرم، فقط با صدایی که انگار از تهِ خستگی میآید، جوری که خودم هم به جوابم باور ندارم میگویم:
- پزشکی اذیتم میکرد، برنامهنویسی هم راحتتره، هم پول توشه.
مکث میکنم، نه برای فکر...
- دیگه داری پیر میشی، وقتشه بری دنبال آرزوی بچگیات، انقدر پشت گوش نندازش. ما برعکس خیلی از خانوادهها گفتیم هرجور راحتی، همونو برو؛ ولی خودت انتخاب کردی بری برنامهنویسی. همونجا بود که فهمیدم مامانت رو بیشتر از من دوست داری. وگرنه پزشکی میخوندی، همکار خودم میشدی. الکی میگی من رو بیشتر دوست داری.
نگاهم را از جعبه نمیگیرم، فقط با صدایی که انگار از تهِ خستگی میآید، جوری که خودم هم به جوابم باور ندارم میگویم:
- پزشکی اذیتم میکرد، برنامهنویسی هم راحتتره، هم پول توشه.
مکث میکنم، نه برای فکر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش