- تاریخ ثبتنام
 - 29/8/23
 
- ارسالیها
 - 2,055
 
- پسندها
 - 16,472
 
- امتیازها
 - 42,373
 
- مدالها
 - 21
 
سطح 
                
    
    
    25
 - نویسنده موضوع
 - #21
 
دستم را روی شانهاش فشردم.
- غصهشو نخور! ده روز به سرعت برق و باد میگذره، ولی گرفتگی تو از دلتنگی نیست، اونو بهم بگو.
بغض کرد.
- هیچی نیست.
- هست! هیچ کاری هم نتونم بکنم میتونم که همراهت غصه بخورم، بگو چی روی دلت سنگینی میکنه؟
زینب همانطور که نگاهش را به انگشتانش دوخته بود و با آنها ورمیرفت با بغض مشهودی گفت:
- از همون روزی که علیآقا رفت گلزار، آسید هم بیقرار شد، از همون شب عوض شد، دیگه آرامش نداشت، کل اون شب رو نخوابید و فقط توی خونه راه رفت؛ بعد نماز صبح بهش گفتم:«این سرنوشت علیآقا بوده باید قبول کنی و اینقدر خودخوری نکنی» بهم گفت:«از دست خودم دلخورم» گفت:«رفیقم ازم جلو زده و من عقب موندم» گفت:«از ندیدنش میسوزم اما طاقتم از دست خودم طاق شده که هیچی نیستم» از...
- غصهشو نخور! ده روز به سرعت برق و باد میگذره، ولی گرفتگی تو از دلتنگی نیست، اونو بهم بگو.
بغض کرد.
- هیچی نیست.
- هست! هیچ کاری هم نتونم بکنم میتونم که همراهت غصه بخورم، بگو چی روی دلت سنگینی میکنه؟
زینب همانطور که نگاهش را به انگشتانش دوخته بود و با آنها ورمیرفت با بغض مشهودی گفت:
- از همون روزی که علیآقا رفت گلزار، آسید هم بیقرار شد، از همون شب عوض شد، دیگه آرامش نداشت، کل اون شب رو نخوابید و فقط توی خونه راه رفت؛ بعد نماز صبح بهش گفتم:«این سرنوشت علیآقا بوده باید قبول کنی و اینقدر خودخوری نکنی» بهم گفت:«از دست خودم دلخورم» گفت:«رفیقم ازم جلو زده و من عقب موندم» گفت:«از ندیدنش میسوزم اما طاقتم از دست خودم طاق شده که هیچی نیستم» از...
	
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.