متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان قرار آن‌جاست | دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع دردانه. ع.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 26
  • بازدیدها 358
  • کاربران تگ شده هیچ

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,364
پسندها
10,597
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #21
دستم را روی شانه‌اش فشردم.
- غصه‌شو‌ نخور! ده روز‌ به سرعت برق و باد می‌گذره، ولی گرفتگی تو از دلتنگی نیست، اونو بهم بگو.
بغض کرد.
- هیچی‌ نیست.
- هست! هیچ کاری هم نتونم‌ بکنم می‌تونم که همراهت غصه بخورم، بگو چی روی دلت سنگینی می‌کنه؟
زینب همان‌طور‌ که نگاهش را به انگشتانش دوخته بود و‌ با آن‌ها ور‌می‌رفت با بغض مشهودی گفت:
- از همون روزی که علی‌آقا رفت گلزار، آسید هم بی‌قرار شد، از همون شب عوض شد، دیگه آرامش نداشت، کل اون شب رو نخوابید و فقط توی خونه راه رفت؛ بعد نماز صبح بهش گفتم:«این سرنوشت علی‌آقا بوده باید قبول کنی و‌ این‌قدر خودخوری نکنی» بهم گفت:«از دست خودم دلخورم» گفت:«رفیقم ازم‌ جلو‌ زده و‌ من عقب موندم» گفت:«از ندیدنش می‌سوزم اما طاقتم از دست خودم طاق شده که هیچی نیستم» از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,364
پسندها
10,597
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #22
از حرص پلک‌هایم را فشردم.
- گفتی زن‌داییت طعنه می‌زنه، خوب تو هم نرفتی دیدنش، حالا پیغام فرستاده؟
بینی‌اش را بالا کشید.
- نه! شوهرعمم صبح قبل این‌که بریم زنگ زده بود ببینه پیشنهاد کارشو‌ قبول کردم یا نه؟
سرش را از خودم جدا کردم و متعجب گفتم:
- حالت خوبه دختر؟ این کجاش ناراحت‌کننده‌س؟
زینب کاملاً از من جدا شد و گفت:
- از این ناراحت نشدم.
- پس از چی ناراحت شدی؟
- شوهرعمم تازگی‌ها یه آموزشگاه کنکور زده، مدرس کم داره، یه ده بیست روز پیش بهم گفت برم شیمی درس بدم، من هم از خداخواسته رفتم آموزشگاهش، خب نیاز دارم جایی کار کنم، همه‌ی روزم توی خونه به فکر و خیال می‌گذره، گفتم میرم‌ سر یه کاری هم کمک خرجمون بشه هم این‌قدر خودآزاری نمی‌کنم، بین احوالپرسی‌هامون حال آسید رو پرسید و منشیش هم فهمید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,364
پسندها
10,597
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #23
نگاهش را از من گرفت و باز با انگشتانش ور رفت. چند لحظه بعد گفتم:
- می‌دونی زینب من جات بودم‌ چی‌کار می‌کردم؟ شکایت این منشی رو‌ به شوهرعمم می‌کردم چهارتا هم‌ می‌ذاشتم‌ روش تا اخراج بشه، بعد حساب کار دست بقیه می‌اومد.
بدون آنکه سرش را بلند کند گفت:
- چرا اونو از کار بیکار کنم؟ خب خودم نمیرم.
- اون که امکان نداره! تو زنگ‌ می‌زنی به شوهرعمت میگی پیشنهادشو‌ قبول‌ کردی و‌ میری اونجا‌ کار می‌کنی، برای تنهایی سیدعلی، هم مادرشوهرت هست هم‌ مرضیه‌خانم، نگهش می‌دارن، یه روز هم‌ می‌ریم کتاب‌های شیمی دبیرستان رو تهیه می‌کنیم، جنابعالی بنده رو هم دعوت می‌کنی به خونت، بهم یه شام یا ناهار میدی تا من هم لطف کنم‌ بهت، باهات بشینم ببینی توی این کتاب شیمی جدیدها چی به خورد دانش‌آموزا دادن.
آرام جواب داد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,364
پسندها
10,597
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #24
بالاخره‌ خنده روی لب‌های زینب آمد.
- اذیت نکن سارینا!
خرسند از خنده‌اش با همان لحن قبل ادامه دادم:
- دارم‌ راستشو میگم، اگه دلت می‌خواد شوهر‌عمت بفهمه چه رفیق ضایعی داری و آبروت پیش بقیه بره پس نرو‌ سر کار، فقط یادت باشه من از قبل اخطارهای لازم‌ رو‌ بهت دادم، بعداً معترض نشی.
بلندتر خندید.
- ول کن سارینا! دست از شوخی بردار!
خرسند از اینکه حالش بهتر شده لبخند زدم.
- پس‌ می‌خوای بقیه هم‌ با روی غربتی من آشنا بشن؟
همان‌طور‌ که می‌خندید دستش را روی دستم گذاشت.
- عزیزی تو سارینا! نگو این حرفو.
دستم‌ دیگرم را روی دستش گذاشتم.
- پس فهمیدی که باید بری سر کار؟
آرام‌ شد. اما‌ لبخندش را حفظ کرد.
- اجباره؟
- واقعاً چرا منو جدی نمی‌گیری؟ وقتی سارینا یه چیزی میگه بقیه باید گوش بدن هیچ‌ راه دیگه‌ای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,364
پسندها
10,597
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #25
صدای چرخیدن کلید در قفل در، خبر از ورود مرضیه خانم و سیدعلی داد. سیدعلی تا چشمش به مادرش افتاد با گام‌های کوتاه ذوق‌زده به سمت ما دوید و درحالی‌که بستنی درون دستش را نشان می‌داد گفت:
- مامان زینب ببین! خاله برام بستنی گابی خریده.
زینب دستی روی موهای پسرش کشید.
- فدات بشم! تشکر کردی از خاله؟
- آره مامان! تازه برای شما هم خریدیم.
سیدعلی به پاکت پر از بستنی دست مرضیه‌خانم اشاره کرد. زینب از مرضیه‌خانم تشکر کرد و من با لبخندی که از دیدن پسرش روی لبم آمده بود گفتم:
- سید کوچولو! پیش خاله نمی‌ایی؟
سیدعلی با آن لپ‌های سرخ شده و بستنی‌هایی که به دور دهانش مالیده شده بود، بامزه‌تر از همیشه رو به من کرد.
- سلام خاله!
با دو انگشت لپ‌هایش را گرفتم.
- سلام به روی‌ ماهت! چطوری پهلوون؟
مرضیه‌خانم یک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,364
پسندها
10,597
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #26
سیدعلی‌ کنجکاو‌ خود را جلو کشید.
- خاله! مزه‌ی گاو‌ چه جوریه؟
زینب و‌‌ مرضیه‌خانم‌‌ خندیدند و من متفکر‌ کمی از بستنی‌‌ را خوردم.
- مزه گاو؟... نمی‌دونم!... خاله! به نظرت بستنی گابی‌ نباید مزه‌ی گاو‌ بده؟
زینب در میان خنده گفت:
- از دست تو دختر! بچه رو‌ سر کار‌ نذار!
سیدعلی هم جدی گفت:
- خاله! این عکس گاو‌ داره مزه‌ی گاو‌ که نداره.
قیافه‌ی ناراحتی گرفتم.
- واقعاً؟ من فکر‌ می‌کردم مثل بستنی کاکائویی که مزه کاکائو میده بستنی گابی‌ هم‌‌ مزه‌ی گاو‌ میده.
پسرک سرش را کمی‌ جلو‌ آورد و مثل کسی که کشف مهمی کرده باشد گفت:
- خاله! شما بستنی‌ کاکائویی دوست دارید؟
من هم سرم را جلو‌ بردم.
- من آره، تو چی دوست داری؟
- من بستنی گردال‌گردالی دوست دارم.
سرم‌ را برگرداندم و سؤالی زینب را نگاه کردم. زینب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,364
پسندها
10,597
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #27
با رفتن زینب و‌ پسرش انتهای بستنی‌ام را که نرم شده بود در دهان گذاشتم و بعد از درآوردن چوبش، رو به مرضیه‌خانم کردم.
- مامان‌جون! خودتون بستنی نمی‌خورید؟
مرضیه‌خانم پاکت را کمی بالا گرفت.
- اینا رو‌ خریدم بذارم توی فریزر هروقت این بچه اومد داشته باشم.
- یه دونشم خودتون بخورید، خوشمزه بود.
- نوش‌جان! یه مدته سردرد دارم، نمی‌دونم قندمه؟ چربیمه؟ چیه؟ تا بعد تعطیلات که میرم آزمایش بدم می‌خوام احتیاط کنم.
نگرانی به دلم زد.
- خودم می‌برمتون، اصلاً می‌خواین همین الان بریم اورژانس.
لبخندی زد.
- اینقدرها هم حالم بد نیست، بعد تعطیلات میرم.
- پس حتماً خودم می‌برمتون.
دستش را روی پایم زد.
- دستت درد نکنه، لازم نیست به خاطر من از کار و زندگی بیفتی.
- این چه حرفیه؟ شما مادرمی آدم برای مادرش کار نکنه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا