نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان قرار آن‌جاست | دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع دردانه. ع.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 79
  • بازدیدها 1,173
  • کاربران تگ شده هیچ

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,538
پسندها
12,296
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #31
دکتر فرجام در جوابم‌ فقط لبخند زد و دکتر حسنلو که هنوز اخلاق حاضر جوابی‌اش را نگه داشته بود گفت:
- البته که از قدیم‌الایام یادمونه شما یه نفره هم برای تغییر تعادل جنسیتی به نفع خانوما کافی بودید.
بعد رو به فرشید کرد و گفت:
- استاد، دکتر ماندگارو خوب می‌شناسن جهت اطلاع شما و بقیه دوستان میگم زمان ارشد که دانشجوهای استاد فروتن بودیم، ما سه پسر بودیم با یک خانم ماندگار، اما خانم‌ ماندگار به تنهایی حریف ما سه نفر بود، من و حسین که هیچ، فقط گاهی اون دوستمون از پسش برمی‌اومد.
دکتر فرجام سرش را زیر انداخت و گفت:
- یاد علی بخیر! خدا رحمتش کنه!
با یاد‌آوری علی غمگین شدم. دکتر فروتن و دکتر حسنلو هم دلگیر شدند. فرشید رو به مادرش کرد.
- علی کیه؟
دکتر نگاهی به من کرد و بعد رو به پسرش گفت:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,538
پسندها
12,296
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #32
***
چهارم فروردین شد و من مثل هر چهارم فروردین دیگری در پنج سال گذشته، صبح اول وقت با خریدن یک شاخه گل رز به دیدار علی رفتم تا تولد سی‌سالگی‌ام را با علی بگذرانم. پایین مزار علی نشستم و نگاهم را به عکسش دوختم.
- سلام عزیزم!
دلنتگی قلبم را فشرد. نگاهم را از عکس گرفته و به نامش روی سنگ دادم. درحالی‌که رز قرمز درون دستم را پرپر می‌کردم گفتم:
- حالت خوبه؟
گلبرگ‌های گل را زیر نامش پهن کردم.
- اوضاعت رو به راهه؟
عقب رفتم و کمرم را به ستون فلزی سایبانی که روی مزار سایه افکنده بود تکیه دادم.
- یه چهار فروردین دیگه از راه رسید، می‌بینی علی‌جان؟ سی ساله شدم. دیگه دارم پیر میشم.
نگاهم را که پر اشک شده بود در خلوتی صبحگاهی گلزار شهدا گرداندم.
- صبح، جلوی آینه، سه تا تار موی سفید توی موهای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,538
پسندها
12,296
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #33
دستی به چشمانم کشیدم و از فکر بیرون آمدم.
- علی‌جان! من مشتاق دیدنتم، این پنج سال تمام تلاشمو کردم جوری زندگی کنم که وقتی خدا منو خواست، بتونم باز هم ببینمت، خیلی کمکم کردی خوب زندگی کنم، اومدم دوباره ازت بخوام‌ دستمو بگیری، به خدا بگو این سارینا دیگه تحمل موندن رو‌ نداره، می‌دونم نباید آرزوی مرگ کنم، اما چی‌کار کنم؟ خسته شدم، طاقت دوری بیشتر از اینو ندارم، به خدا بگو سارینا کاری توی این دنیا دیگه نداره، یه روز‌ی، یه جایی، فرشته‌شو بفرسته جونمو بگیره، من آماده‌ام، چیزی اینجا ندارم که به خاطرش بمونم، به خدا بگو فقط یه شرط دارم، اگه لایق دیدنت شدم منو زود بیاره پیشت، اگر هم نه که... پس باید باز هم تلاش کنم، زنده موندن برام فقط همین معنی رو‌ میده که هنوز لایق دیدنت نشدم.
دستم را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,538
پسندها
12,296
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #34
شب در سالن خانه نشسته و با لپ‌تاپ مشغول بررسی آخرین مقالات یک ژورنال شیمی بودم. زنگ آپارتمان زده شد. متعجب سر بلند کرده و عینکم را روی چشم تنظیم کردم تا واضح‌تر تصویر آیفون را ببینم، اما چیزی مشخص نبود. بلند شدم و جلوتر رفتم. گویا کسی انگشت یا چیزی را مقابل دوربین قرار داده بود. خواستم توجه نکرده و به سر کار خودم برگردم که دوباره زنگ زد. نگاهم را به آیفون دوختم و کمی فکر کردم، کسی را نداشتم که بی‌خبر به من سر بزند، همه می‌دانستند که باید از قبل با من هماهنگ کنند. کسی از معدود همسایه‌هایم نیز به خاطر تعطیلات عید در ساختمان نبودند و این آدم حتماً با آن‌ها کار داشت و اشتباهی زنگ زده بود، پس خودش خسته شده و می‌رفت. به سر کارم‌ برگشتم. وقتی دوبار دیگر هم صدای زنگ بلند شد کلافه عینکم را روی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,538
پسندها
12,296
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #35
رضا خود را از جلوی در عقب کشیده و در حال قهقه‌زدن بود و امیر عقب‌تر از او آرام‌تر می‌خندید. ایران، مریم و شهرزاد هم پشت سر آن دو با چشمان گرد و ترسیده به من خیره بودند.
خجالت‌زده دستم را پایین آورده و سعی کردم چماق را پشت سرم پنهان کنم.
- شما اینجا اومدید چرا؟
ایران با سرزنش گفت:
- این چه کاری بود کردی؟
رضا کمی خودش را کنترل کرد و همان‌طور که خنده از همه صورتش بیرون میزد گفت:
- دختر تو چماق داری؟
مریم هم خنده کوتاهی کرد.
- خوب شد رضا گفت عقب وایسیم تا ما رو نبینی.
شهرزاد با کمی اخم دلخور گفت:
- والا راست میگی، این ساری کماندو می‌خواست هممونو راهی قبرستون کنه.
رضا دوباره گفت:
- شانس آوردم خانوما جیغ کشیدن وگرنه چماقتو زده بودی فرق سر من.
نگاهم را با خجالت روی همه چرخاندم و آرام گفتم:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,538
پسندها
12,296
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #36
به محض ورود به خانه، شهرزاد مرا به اتاقم فرستاد و وادارم کرد لباس‌هایم را با لباس مناسب‌تری عوض کنم و خود به همراه مریم در آشپزخانه‌ی من مشغول آماده‌سازی چای و کیک شدند. بعد از تعویض لباسم با یک سارافون بلند قهوه‌ای‌رنگ که روی پیراهن سفیدم پوشیدم و شالی به همان رنگ سارافون، از اتاق خارج شدم. وارد آشپزخانه که شدم مریم درحال ریختن آب‌جوش درون فلاسک بود و شهرزاد در پی یافتن بشقاب درون کابینت‌ها.
- دستتون درد نکنه خانما! خودم آماده می‌کردم.
مریم با لبخند «خواهش می‌کنم» گفت، اما شهرزاد با حرص به طرف من برگشت.
- می‌دونستم ظرف درست و حسابی نداری از خونه وسایل می‌آوردم.
کمی به او‌ نزدیک شدم.
- دارم، بگردی پیدا میشه.
شهرزاد بشقاب‌های دستش را نشان داد.
- بله پیدا میشه، ولی ببین، هرکدوم یه طرح...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,538
پسندها
12,296
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #37
به طرف کیک رفتم و درحالی‌که افراد را در ذهنم می‌شمردم که به تعداد کافی برش بزنم گفتم:
- ممنونم ازت، به زحمت افتادی، فکر می‌کردم همه یادشون رفته.
شهرزاد بشقاب‌ها را آب می‌کشید.
- رضا دیشب به امیر زنگ زد گفت کیک بخریم امشب بیایم، من گفتم خودم می‌پزم، چیه اینی که قنادیا می‌پزن؟ کیکو باید خودت بپزی بفهمی چی توش ریختی، چطور پختی.
چاقو را داخل کیک فرو کردم و نگاهم را به طرف سالن چرخاندم، رضا سخت مشغول صحبت با امیر بود. نگاهم را با لبخندی قدرشناسانه روی او‌ نگه داشتم. برادری رضا همیشه تکمیل بود و هیچ نقصی نداشت.
شهرزاد بشقاب‌های شسته شده را کنارم گذاشت با دستمالی شروع به خشک‌ کردنشان کرد.
- البته خودم هم قصد داشتم بیام دیدنت، باهات کار داشتم.
درحالی‌که براساس اندازه‌گیری ذهنی‌ام برای برش‌های...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,538
پسندها
12,296
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #38
تمام شب را با خوشی در کنار دوستان و عزیزانم گذراندم تا پا در سی سالگی بگذارم. بعد از این‌که همه رفتند و من دوباره تنها شدم، تکیه زده به در خانه نگاهی به ریخت و پاش‌ها انداختم و روی به عکس علی کردم.
- علی‌جان! ایرادی داره بذارم برای فردا؟ فکر نکنم، خیلی خستم، الان فقط خواب لازم دارم و یه زنگ به بابا، بدجور دلتنگشم، باید باهاش حرف بزنم.
دقایقی بعد در تاریکی اتاق روی تخت دراز کشیده و گوشی به دست شماره‌ی ویلای دبی‌ را گرفتم.
صدای خسته‌ی «بفرمایید» گفتن پدر که آمد دلم برای خستگی‌اش سوخت.
- سلام بابایی!
شوقی میان کلام پدر رفت.
- سلام سارینای بابا! چطوری؟
- بابا! صدات خیلی خسته‌س.
ذوق پدر پرید.
- آره دخترم! خسته‌ام، خیلی!
از نگرانی اخم کردم.
- رفتید دبی استراحت کنید چرا خسته‌تر شدید؟
- اصلاً...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,538
پسندها
12,296
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #39
ظرف‌های ناهارم را تازه شسته بودم. دستم را با حوله‌ای که از در کابینت آویزان بود، خشک می‌کردم که صدای آیفون بلند شد. می‌دانستم شهرزاد است، دیشب گفته بود امروز به من سر می‌زند. دیدن چهره‌ی شهرزاد هم تأکیدی بر حدسم بود. در را باز کرده و جلوی در واحدم منتظر او و امیرعلی شدم. می‌دانستم او‌ را هم به همراه آورده، چون خوب می‌دانست من چقدر این همنام علی‌ام را دوست دارم.
همین که در آسانسور باز شد، امیرعلی با شتاب بیرون دوید و درحالی‌که «سلام خاله» می‌گفت خود را در آغوش من انداخت. بلندش کردم و پرسیدم:
- چطوری خاله؟
چشمان تیره‌رنگش که کپی امیر بود را با ذوق بست.
- خوبم خاله، می‌ذاری قهرمان‌بازی کنم؟
پیشانی‌ام را به پیشانی‌اش چسباندم.
- بله که می‌ذارم، می‌دونی خاله چقدر دلتنگت شده بود؟
شروع به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,538
پسندها
12,296
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #40
دستم را به آرامی روی بازوی شهرزاد گذاشتم.
- بی‌خیال! بذار بازی کنه.
به صندلی‌های پشت اپن اشاره کردم.
- بریم اونجا بشینیم که سالن دیگه در قرق امیرعلیه.
شهرزاد صندلی را عقب کشید تا بنشیند.
- باور کن روانیم کرده این بچه، یه دقیقه آروم نمی‌شینه.
من که داخل آشپزخانه شده بودم درحالی‌که سراغ کابینت می‌رفتم گفتم:
- بچه‌س، طبیعیه شیطونی کنه.
همان‌طور‌ که از کابینت لیوان بیرون می‌آوردم نگاهی به امیرعلی انداختم که با شمشیر دستش روی مبل رفته و با ژست سوپرمن قصد پریدن داشت و به صورت نامفهوم برای خودش رجز می‌خواند؛ کاملاً در تخیلاتش فرورفته بود. با نگاه من شهرزاد هم برگشت و با دیدن پریدن امیرعلی از روی مبل تشر زد:
- امیر! بگیر بشین مبلا رو‌ خراب کردی.
در یخچال را باز کردم و سراغ تنگ شربت آلبالویی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 10)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا