• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان قرار آن‌جاست | دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع دردانه. ع.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 165
  • بازدیدها 4,855
  • کاربران تگ شده هیچ

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,986
پسندها
15,995
امتیازها
40,573
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #111
نگاه اشکی‌ام را به او دوختم و ملتمس نامش را صدا زدم تا شاید دست از سرم بردارد. ایران هم بلند شد و به دفاع از من رضا را صدا زد. رضا بی‌آنکه نگاه از من بگیرد، دستش‌ را مقابل مادرش گرفت.
- نه مامان! بذارید بفهمم سارینا چیکار کرده؟
رضا تا مقابلم پیش آمد و‌ با نگاه به خون نشسته‌ای نگاهم کرد.
- زود بگو کجا رفته‌بودی که گوشیت هم خاموش بود؟
رضا با خشم منتظر پاسخ بود و من هم دیگر توانی برای تحمل فشار نداشتم. با صدایی که می‌‌لرزید زبان باز کردم.
- صبح رفتم دیدن سهراب!
ابروهایش را درهم کرد.
- سهراب؟
دیگر نمی‌توانستم به نگاه خشمگین رضا که دیگر هیچ اثری از برادر دلسوزم را نداشت، چشم بدوزم. نگاهم را چرخاندم و درحالی که لبم را به دندان گرفته بودم گفتم:
- سهراب نفیسی!
بهت‌زدنش را حس کردم و بعد از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,986
پسندها
15,995
امتیازها
40,573
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #112
ایران رضا را به نام صدا کرد و رضا بی‌توجه رو به من فریاد کشید.
- آخه چرا اینقدر خودسری تو؟ چرا هیچ‌وقت دست از حماقت‌هات نمی‌کشی؟ چند سالت باید بشه که بفهمی غیر خودت کس دیگه‌ای هم توی این زندگی هست و می‌تونی آدم حسابش کنی؟ چرا یه حرف به من نزدی؟ چرا به من نگفتی و پاشدی رفتی پیش اون نامرد؟ هیچ‌وقت قرار نیست عاقل بشی، نه؟ تا کی باید چوب ندونم‌کاری‌هاتو بخوری؟ اصلاً می‌فهمی چیکار کردی؟ اون عوضی دستش به هیچ‌جا بند نبود، بعد تو رفتی بهش چک دادی؟ آخه من از دست کارای تو چیکار کنم؟ دیگه موندم چی بهت بگم که عاقلانه تصمیم بگیری؟
حق با رضا بود، من حماقت بزرگی کرده‌بودم، اما در مقابل سرزنش‌هایش تحملم تمام شد و درنهایت من هم صدایم را بلند کردم.
- بگو من بی‌عرضه‌ام!
ضربه‌ای به سینه‌ام زدم.
- من یه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,986
پسندها
15,995
امتیازها
40,573
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #113
دوباره که چشم باز کردم، در اتاق ایران و پدر و روی تخت مشترکشان خوابیده‌بودم. با چرخاندن سرم، نگاهم به قاب عکس آن‌ها افتاد. همان عکسی که پنج‌سال پیش گرفته‌بودند. بلند شدم و لبه‌ی تخت نشستم. دستم را دراز کرده و قاب عکس را برداشتم. انگشتم را روی لبخند محو پدر کشیدم. پدر آن روز که این عکس را گرفتیم، خوشحال بود. گرچه یادم آمد روز آخر از دست من و ماشینم ناراحت شد. بغض دوباره در گلویم جمع شد. یادآوری ناراحتی روز آخر پدر از دستم دلم را آتش زد، مثل بیشتر روزهای قبل از آن. من همیشه باعث ناراحتی او بودم، مثل امروز... .
دیگر توان تحملم از دست رفت و اشک‌هایم سرازیر شد. قاب عکس را به سینه‌ام فشردم و گریه کردم. قلبم می‌سوخت، اما هر چه اشک می‌ریختم، دردم ذره‌ای کم نمی‌شد.
- بابایی منو ببخش! دختر خوبی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,986
پسندها
15,995
امتیازها
40,573
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #114
بعد از چند لحظه سکوت رضا گفت:
- چرا بهم نگفتی؟ می‌دونی که می‌تونستم کاری بکنم، اصلاً بهت می‌گفتم پیگیری کردم آمبولانس توی راهه.
نگاهم را بالا آوردم.
- چرا آمبولانس دیر کرد؟
- راننده می‌گفت ماشین خراب شده.
سرم را عصبی تکان دادنم.
- این هم بازی سهراب بوده تا منو به هوای آمبولانس بکشه ببره.
- سهراب دقیقاً چی بهت گفت که راه افتادی رفتی؟
لحظه‌ای مکث کردم.
- زنگ زد، گفت بابا دست اونه، اگه می‌خوامش باید برم باهاش حرف بزنم، خب آمبولانس نیومده‌بود، حرفشو باور کردم، گفت به کسی نگو، من هم ترسیدم نگفتم.
رضا با تأسف سر تکان داد:
- خب؟
نگاهم را به فرش پرز بلند و قهو‌ه‌ای‌رنگی که نقش‌های هندسی کرم‌رنگ داشت، دوختم.
- وقتی از در دارالرحمه رفتم بیرون، یه پراید اومد دنبالم، منو تا پل باغ‌صفا آورد.
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,986
پسندها
15,995
امتیازها
40,573
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #115
دستانش را تا روی صورتش پایین کشید و نگه داشت.
- الان باید چیکار کنیم؟

از فکر چاهی که خودم را در آن گرفتار کرده‌بودم به گریه صداداری افتادم. رضا تا صدای گریه‌ام را شنید دستپاچه دستانش را از صورتش برداشت.
- سارینا! گریه نکن بالاخره یه خاکی می‌ریزیم سرمون، دنیا که به آخر نرسیده.
تند اشک‌هایم را پاک کردم.
- چه خاکی بریزم‌ سرم؟ ها؟
لحظه‌ای مکث کرد و گفت:
- خاک رس! میره لای موهات دیر تمیز میشه.
با لب‌هایی که از خشم بهم می‌فشردم که به‌خاطر بی‌مزگی بی‌موقعش چیزی نگویم. نگاهم را به او دوختم. می‌دانستم می‌خواهد مرا از غصه نجات دهد.
- چرا این‌جوری نگاه می‌کنی؟ نوع خاک خواستی معرفی کردم.
چشم‌هایم را به هم فشردم.
- رضا! دست از بی‌مزگی بردار!
- آخه یه کاری کردی که اگه چرت و پرت نگم، دق...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,986
پسندها
15,995
امتیازها
40,573
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #116
حق با رضا بود. او فقط می‌خواست مرا از افسردگی بیرون بکشد.
- ببخش داداشی! من یه خرده که نه، زیاد بهم ریختم ، نمی‌فهمم حالمو، الان فقط دوست دارم از همه فرار کنم برم وسط یه بیابونی که هیچ‌کس منو نبینه.
لحظه‌ای با فکر خاکسپاری پدر گفتم:
- می‌خواستم آبروی بابا رو حفظ کنم به سهراب چک دادم، اما با نبودنم توی خاکسپاریش، خودم آبروشو بردم، حتماً کلی پشت سر بابا اراجیف گفتن که چرا دخترش نیست.
- از حرف مردم نترس! هر کی ازم درموردت پرسید، گفتم حالت بد شده بردمت بیمارستان زیر سرم.
- فکر کردی باور می‌کنن؟
- مگه مهمه؟ ولی عمه‌خانم رو می‌دونم قطعاً باور نکرد، یه جور‌ ناجوری زل زده‌بود بهم، فکر‌ کنم بعداً حسابتو برسه.
ابروهایم را با تنفر درهم کردم.
- بره بمیره عفریته! کاری می‌کنم دیگه هیچ‌وقت منو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,986
پسندها
15,995
امتیازها
40,573
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #117
غروب نشده‌بود که سر مزار پدر جمع شدیم. علاوه‌بر ما‌ و‌ خانواده‌ی عمه‌فتانه، امیر و شهرزاد هم آمده‌بودند. عمه در همان ابتدا به جای پاسخ به سلام دادن زورکی‌ام، گفته‌بود «امیدوارم‌ باز سرم لازم‌ نشی» و گرچه شکوفه بعد خواسته‌بود از دلم‌ در بیاورد، اما حرفش چون گرهی روی قلبم‌‌ جا خوش کرد.
کسی بالای مزار قرآن می‌خواند و من پایین مزار نشسته‌بودم، گرچه اطراف آرامگاه صندلی برای نشستن گذاشته‌بودند، اما ترجیح می‌دادم دستانم را در خاک پدر فرو کرده و به جبران نبودنم در خاکسپاری‌اش خود را به خاک قبرش بمالم و با تصور دستانش به جای خاک در دستم، با سیلابی از اشک از او‌ طلب بخشش کنم. کاری که حتی ذره‌ای روی عذابی که می‌کشیدم تأثیر نداشت. آنقدر غرق افکار خودم بودم که‌ متوجه نبودم بقیه چه می‌کنند. تمام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,986
پسندها
15,995
امتیازها
40,573
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #118
در حدفاصل میان راه‌پله‌ی ایوان و باغچه‌ها قدم‌زده و هم‌زمان با سودابه به صورت تلفنی حرف می‌زدم.
- خانم دکتر! شرمندتون شدم، توی مراسم ندیدمتون، حضوری تسلیت بگم.
همان‌طور که نگاهم به زمین بود، دستی پشت گردنم کشیدم.
- نه عزیزم! من شرمنده شدم، ممنونم ازت که اومدی، لطف کردی به من.
- کاری نکردم خانم‌دکتر!
- از آزمایشگاه چه خبر؟
- والا خانم‌دکتر... زنگ زدم همینو بگم، شنیدیم یه چند روز دیگه قراره پسر خانم‌دکتر بیاد، دکترگلریز گفتن بهتون بگم اگه امکانش هست برگردید، کارتون یه مقدار عقب افتاده.
کلافه سربلند کردم و نگاهی به درختان درون باغچه انداختم. فعلاً نمی‌توانستم به آزمایشگاه برگردم.
- نمی‌تونم بیام... ببین رهام در جریان کارهای من هست، بهش بگو توضیح پروژه رو از کشوی میزم برداره، پروژه رو طبق...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,986
پسندها
15,995
امتیازها
40,573
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #119
بدنم یخ کرد.
- یعنی... .
- یعنی قبل از هر چیز باید یه جوری بودنش توی ایران رو ثابت کنیم.
«وای» گفتم و به طرف باغچه برگشتم.
- نگران نباش! بالاخره یه کاری می‌کنیم.
هر دو رو به باغچه سکوت کردیم. یک تنش فکری جدید برایم ایجاد شد. اگر نمی‌توانستم اثبات کنم سهراب را دیده‌ام چه؟ واقعاً من چه حماقت بزرگی کرده‌ام!
صدای مریم از بالای نرده‌های ایوان هر دوی ما را برگرداند.
- مگه نمی‌آیید داخل؟ رضا تو رفتی سارینا رو برای ناهار صدا بزنی خودت هم موندی؟
- مریم‌جان! میل ندارم، شما بخورید.
- یعنی چی ساریناجون؟ زن‌عمو گفته حتماً بیای، صبحونه هم فقط یه نصف لیوان شیرعسل خوردی.
تا خواستم چیزی بگویم رضا جای من جواب داد:
- تو برو داخل من میارمش.
مریم سری تکان داد و داخل رفت. رو به رضا کردم.
- رضا! واقعاً میل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,986
پسندها
15,995
امتیازها
40,573
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #120
در گاوصندوق پدر را باز کردم و بعد از جابه‌جایی محتویات داخل آن، پاکت کاغذی خاکستری‌رنگی را بیرون کشیدم. خوب می‌دانستم وصیت‌نامه‌ی پدر همین است. چند ثانیه چشمانم را به پاکت دوختم و زمانی را به یاد آوردم که پدر یک روز بعد از برگشت از محل کار با نشان دادن پاکت به من گفت:
- سارینا! وصیت‌نامه‌ی من توی این پاکت هست، می‌دونی که عادت به مقدمه‌چینی و اضافه‌گویی ندارم، توی این پاکت فقط تکلیف اموالم رو بعد خودم مشخص کردم، امیدوارم سر این دیگه خودسر نشی.
گرچه آن روز با ناراحتی «خدا نکنه‌»ای گفتم، اما اکنون به فاصله‌ی فقط چند ماه از آن شب حسرت شنیدن همان صدای دلخورش را داشتم.
آب دهانم را فرو بردم تا بغضی که در حال جمع شدن بود را پس بزنم. در گاوصندوق را بسته، بلند شده و روی تخت نشستم. نگاهم را در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 4)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا