• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

ویژه رمان روی دیگر زندگی | فاطمه فاطمی نویسنده افتخاری انجمن یک رمان

FATEME078❁

نویسنده افتخاری
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
30/3/17
ارسالی‌ها
2,667
پسندها
65,725
امتیازها
66,873
مدال‌ها
50
سن
25
سطح
46
 
  • نویسنده موضوع
  • #121
او فقط مأمور شده بود پویان را دستگیر کند. نباید هم به حرف‌هایم گوش می‌داد. تا رسیدن به مقصد در سکوت بیرون را نگاه می‌کنم. بردیا تماس بگیرد و تلفن‌همراهم خاموش باشد چه فکری می‌کند؟ نگران نشود؟ کاش شماره او را هم به طاها می‌دادم. ماشین وارد محوطه آگاهی می‌شود. کیفم را تحویل می‌دهم. حالا تنها خودم هستم. سرباز در سالن طبقه اول، صندلی خالی را نشانم می‌دهد.
-‌ شما منتظر باشید. سرگرد سرشون شلوغه.
از انتظار کشیدن متنفرم. از دیدن پریچهر بیشتر. روی صندلی کناری‌ام می‌نشیند. مدام پاهایش را تکان می‌دهد.
-‌ فکر کردید به من زدید رفتید. من نمی‌ذارم اون داداش لجنت قسر دربره. ببین! باید هر چی دارید ندارید بدید به من. طلب برادرت با یه‌کلیه، دوکلیه صاف نمی‌شه. به فروش بقیه اعضاتون هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : FATEME078❁

FATEME078❁

نویسنده افتخاری
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
30/3/17
ارسالی‌ها
2,667
پسندها
65,725
امتیازها
66,873
مدال‌ها
50
سن
25
سطح
46
 
  • نویسنده موضوع
  • #122
تمام وجودم آتش می‌گیرد. نمی‌دانم از دروغ پویان است یا شکسته شدن تمام کاسه‌کوزه‌ها بر سر بی‌سامانم. تازه داشتم طعم خوش زندگی را می‌چشیدم. طعم دوست‌داشته‌شدن و طعم عشق را. تمام شوقم این بود که زود بیدار شوم و بردیا را هم بیدار کنم. و او بگوید:« صبح بدون شنیدن صدای تو، یعنی به خوابیدن ادامه بده. تو خورشیدی ترانه. صبح با صدای قشنگ تو شروع می‌شه.»
-‌ خانوم نیاکان؟ حرفی ندارید؟
چه می‌گفتم؟ حرفی هم داشتم؟ من بی‌خبرترین کلاهبردار تاریخ بودم. کلاهبرداری که ته‌مانده حسابش بیست میلیون هم نبود.
-‌ من... من... یه‌مقدار گیج شدم. فکر کنم خانوم... .
حتی نام‌خانوادگی پریچهر را هم نمی‌دانستم. مشایخی به دادم می‌رسد.
-‌ ملک.
-‌ خانوم ملک حافظه‌شون رو از دست دادن. سندی که من دیدم،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : FATEME078❁

FATEME078❁

نویسنده افتخاری
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
30/3/17
ارسالی‌ها
2,667
پسندها
65,725
امتیازها
66,873
مدال‌ها
50
سن
25
سطح
46
 
  • نویسنده موضوع
  • #123
مشایخی با زبان چربش، پریچهر را به آرامش دعوت می‌کند. می‌نشینم؛ آن‌قدر آرام که انگار هیچ سیلی‌ای صورتم را سرخ نکرده است.
-‌ الآن تکلیف من چیه آقا؟ من مادرم حالش خوب نیست. همکارتون هم وضعش رو دید. برادرم از من خواست برم دفترخونه. منم رفتم. همین. و سندی که من دیدم، نام مالکش پویان نیاکان بود، نه این خانوم. پس مال غیر نبوده.
سرگرد لیوان آب را نرسیده به لب‌هایش روی میز می‌گذارد.
-‌ امروز شما در مقام مطلع این‌جا هستید خانوم. اما با پیدا شدن مدارک و شواهدکافی ممکنه... .
همان‌طور که نگاهم روی لب‌های سرگرد است، در باز می‌شود.
-‌ قربان... یه‌ آقایی اومدن با شما کار دارن. مربوط به همین پرونده است.
سرگرد روان‌نویسش را روی کاغذ جای می‌دهد.
-‌ بگو بیاد داخل.
سرباز دستی به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : FATEME078❁

FATEME078❁

نویسنده افتخاری
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
30/3/17
ارسالی‌ها
2,667
پسندها
65,725
امتیازها
66,873
مدال‌ها
50
سن
25
سطح
46
 
  • نویسنده موضوع
  • #124
کاش حدس پریچهر اشتباه باشد. کاش روح پویان هم از گرفتاری من بی‌خبر باشد.
-‌ خانوم نیاکان! شما که هنوز نشستید. بفرمایید.
با دست راه خروج را نشانم می‌دهد. نمی‌گذارد بمانم و باقی حرف‌هایشان را بشنوم. در را باز می‌کنم.‌ فردی که روی نیمکت نشسته تمام کاش‌ها را در سرم می‌شکند. با لبخندی پررنگ از جا بلند می‌شود. نا ندارم جلوتر بروم. اما او تمام مسیر را یک‌نفس طی می‌کند. در آغوشش آخرین ذره قوی بودنم هم فرو می‌ریزد.
-‌ چرا اومدی؟
کنار گوشم زمزمه می‌کند:
-‌ می‌شد نیام؟ تو دردسر افتاده بودی‌. اینا پای تو رو وسط کشیدن تا من رو از سوراخ بکشن بیرون.‌
هر قطره اشکی را که پس می‌زنم، قطره اشک دیگری جایگزینش می‌شود.
-‌ باید می‌رفتی... باید خیلی دور می‌شدی.
دست‌هایش را دو طرف صورتم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : FATEME078❁

FATEME078❁

نویسنده افتخاری
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
30/3/17
ارسالی‌ها
2,667
پسندها
65,725
امتیازها
66,873
مدال‌ها
50
سن
25
سطح
46
 
  • نویسنده موضوع
  • #125
دست‌هایش را دور بازوهایم جای می‌دهد. گردنش را خم می‌کند.
-‌ اون‌وقت خیلی لجن نبودم؟
پلک‌هایم را برای ثانیه‌ای می‌بندم. با خودم زمزمه می‌کنم.
-‌ نه... نبودی.
نگاه او به‌پشت سرم است. سرم را به عقب برمی‌گردانم. پریچهر کنار مشایخی جلوی در اتاق سرگرد ایستاده است. لبخند کجش حالم را بد می‌کند. او نباید پیروز می‌شد. دست‌های پویان رهایم می‌کنند. از کنارم می‌گذرد. با گام‌های استوار به‌سمت اتاق می‌رود. با هر قدمش هزار بار می‌میرم. تا این لحظه نمی‌دانستم آدم می‌تواند ایستاده جان بدهد. صدای پویان گفتنم با بسته شدن در اتاق همزمان می‌شود.
پسری نوجوان در خاطرم زنده می‌شود که با صورتی چون لبو و زیر چشم‌هایی کبود در خانه را باز کرد. در دستش ساز مورد علاقه‌اش بود. در را با کف...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : FATEME078❁

FATEME078❁

نویسنده افتخاری
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
30/3/17
ارسالی‌ها
2,667
پسندها
65,725
امتیازها
66,873
مدال‌ها
50
سن
25
سطح
46
 
  • نویسنده موضوع
  • #126
پاهای بی‌جانم را سمت درب خروج می‌کشانم. سایه مردی خمیده مانع از جلو رفتنم می‌شود. کاش می‌توانستم خودم را با وردی از مسیر دیدش پنهان کنم. در نگاهش یک دروغگو بودم.
-‌ این‌جا چه خبره؟ چی شده ترانه؟
صدایش می‌لرزد، مانند مردمک‌های بی‌قرار من.
-‌ بابا... ببخشید. باید خودم بهتون می‌گفتم.
گامی به جلو برمی‌دارد. زیر چشم‌هایش سیاه‌سیاه است. خستگی مانند کودکی دوساله از سر و کولش بالا می‌رود.
-‌ چی رو؟ این زن کیه که مادرت می‌گه؟ چه ارتباطی با پویان داره؟
نگاه از چشم‌های خمارش می‌گیرم.
-‌ زنشه. زن پویانه.
منتظر نمی‌مانم شکستنش را ببینم. با بلندترین گام‌ها از کنار تن خشکیده‌اش می‌گذرم. نمی‌دانم مقصدم کجاست، فقط می‌روم. باید بروم. روی نیمکت پارکی می‌نشینم. تازه فرصت می‌کنم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : FATEME078❁

FATEME078❁

نویسنده افتخاری
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
30/3/17
ارسالی‌ها
2,667
پسندها
65,725
امتیازها
66,873
مدال‌ها
50
سن
25
سطح
46
 
  • نویسنده موضوع
  • #127
شماره‌اش را می‌گیرم. شاید صدای او معجزه می‌کرد و برای چند دقیقه فراموش می‌کردم چه بر سر خانواده از هم‌پاشیده‌ام آمده است.
-‌ سلام خانوم! صبح خواب موندی؟
چندبار سرفه می‌کنم اما صدایم صاف نمی‌شود.
-‌ سلام آقا! آره خواب بودم. گوشیم خاموش شده بود.
با کسی بر سر قیمت چانه می‌زند. دوباره گوشی را به گوشش نزدیک می‌کند.
-‌ از تو بعیده. مثل مرغ شش‌و‌نیم صبح بیدار می‌شی... بهترین رنگش همین آبی یخیه. رنگ دیگه انتخاب کنی پشیمون می‌شی.
آرنجم را روی چشم‌هایم جای می‌دهم.
-‌ به مشتریت برس. بعد زنگ می‌زنم.
می‌خواهم قطع کنم اما جمله بعدی‌اش مانع می‌شود.
-‌ چرا تو قطع کنی؟
می‌خواهم لب‌هایم را تکان بدهم که می‌گوید:
-‌ علی‌رضا کار این خانوم رو راه بنداز. قیمتم کف‌اش بیست‌و‌سه‌وپونصده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : FATEME078❁
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] ❁S.NAJM

FATEME078❁

نویسنده افتخاری
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
30/3/17
ارسالی‌ها
2,667
پسندها
65,725
امتیازها
66,873
مدال‌ها
50
سن
25
سطح
46
 
  • نویسنده موضوع
  • #128
او و موتور؟!
-‌ حاجی بلد نیستی می‌افتی لنگ در هوا می‌شی بعد من باید جواب مادر تو بدم.
بردیا با گفتن لوکیشن یادت نرود به تماس خاتمه می‌دهد. حالا او می‌آمد، چه باید می‌گفتم؟ از پویان می‌گفتم یا از پریچهر. از غش کردن مادر می‌گفتم، یا فروریختن پدر؟ از کدام‌شان باید می‌گفتم؟ اگر نمی‌گفتم چه توجیهی برای این چهره از هم پاشیده داشتم؟ دروغ گفتن به او آخرین چیزی بود که می‌خواستم. بالأخره با خودم کنار می‌آیم و لوکیشن را می‌فرستم. چشم‌هایم به صفحه چت طاها می‌خورد که هر لحظه به تعداد پیام‌هایش افزوده می‌شد.
«آبجی! من چاره‌ای نداشتم. به‌خدا نمی‌تونستم بذارم تو جای اون تو دردسر بیفتی.»
«مامان داره دیوونه می‌شه. چرا نمیای؟ چرا جواب نمی‌دی؟»
«ترانه من از تو حالم بدتره. تو رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : FATEME078❁
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] ❁S.NAJM

FATEME078❁

نویسنده افتخاری
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
30/3/17
ارسالی‌ها
2,667
پسندها
65,725
امتیازها
66,873
مدال‌ها
50
سن
25
سطح
46
 
  • نویسنده موضوع
  • #129
برای هر مشکلی یک‌راه‌حل داشت. کاش می‌توانستم مشکل اصلی را هم با او در میان بگذارم. اما فایده‌اش چه بود؟ هیچ.
-‌ فکر خوبیه. میای؟
-‌ تو بخوای آره.
می‌خواهم همیشه او را ببینم. آن‌قدر ببینمش که دیگر حرفی برای گفتن بین‌مان نماند.
-‌ ولش کن. از زندگی خودت میفتی. نمی‌خوام.
سرم را روی بازویش می‌گذارم.
-‌ خب زندگی من تویی.
سرم را بالا می‌گیرم. سرانگشتانم را روی گونه‌اش حرکت می‌دهم.
-‌ تو مثل خواب می‌مونی بردیا. خوابی که دوست ندارم هیچ‌وقت ازش بیدار شم.
لبخندش از طرفین کش می‌آید. صدای نفس‌هایش در گوشم زیباترین موسیقی بی‌کلام دنیا می‌شود.
-‌ خوابت میاد؟
خمیازه‌ام را در نطفه خفه می‌کنم.
-‌ خیلی... روز خسته‌کننده‌ای داشتم. از اون روزها بود که دلم می‌خواست بمیرم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : FATEME078❁

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا