• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

ویژه رمان روی دیگر زندگی | فاطمه فاطمی نویسنده افتخاری انجمن یک رمان

FATEME078❁

نویسنده افتخاری
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
30/3/17
ارسالی‌ها
2,678
پسندها
65,876
امتیازها
66,873
مدال‌ها
50
سن
26
سطح
46
 
  • نویسنده موضوع
  • #131
-‌ من جنبه‌ش رو ندارم. انقدر تحویلم نگیر. بعد دیدی یه روز نبودی و هیچکس محل سگم بهم نداد، اون‌وقت افسرده می‌شم‌ها.
چندثانیه بدون پلک زدن تماشایم می‌کند. مسیر نگاهم را به تنه درخت پشت‌سرش تغییر می‌دهم.
-‌ من همیشه هستم. کافیه صدام بزنی.
دوباره چشم‌هایم را به او و تسلط عجیبش روی خیره نگاه کردن و پلک نزدن می‌دوزم.
-‌ همیشه یعنی تا کی؟ تا وقتی از هم خسته شیم؟ تا وقتی یکی دیگه رو ببینی و دیگه دلت برام نلرزه؟
در سنی نبودم که همیشه برایم معنای خاصی داشته باشد. همیشه‌ای وجود نداشت. ممکن بود آدم یک شب تا صبح عقیده‌اش تغییر کند و دیگر خواهان معشوق نباشد. مگر محمد عاشق طناز نبود؟ یا پویان و باران برای هم جان نمی‌دادند؟ شاید هم بردیا و سایه یک‌روز زیر سایه درختی نشسته باشند و بردیا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : FATEME078❁

FATEME078❁

نویسنده افتخاری
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
30/3/17
ارسالی‌ها
2,678
پسندها
65,876
امتیازها
66,873
مدال‌ها
50
سن
26
سطح
46
 
  • نویسنده موضوع
  • #132
سرم را با روسری بسته‌ام و تمام پذیرایی را با گام‌هایم فتح کرده‌ام. صداها آزارم می‌دهند. داد، گریه، جیغ همه با هم در یک خانه جمع شده‌اند.
-‌ تو باید به ما می‌گفتی!
لیوان آب را به لبم می‌رسانم. طناز لیوان را از دستم جدا کرده و محکم روی عسلی گرد می‌کوبد.
-‌ من خودم زمان زیادی نیست که فهمیدم. بعد یه‌نفر دیگه زن گرفته، چرا همه کاسه کوزه‌ها رو سر من می‌شکنید؟
مادر سرش را از زیر پتو بیرون می‌آورد.
-‌ چون تقصیر تواه ذلیل‌مرده. تو بودی که رفتی خونه‌شون موندی. به پدرت گفتن تو هم‌دستش بودی. نکردی به داداشت بگی داره چه گهی به زندگیش می‌زنه.
گلویم خشک است. صدایم گرفته است.
-‌ هزاربار بهش گفتم. ولی فایده‌ای نداشت. تهش هم گفتم زن گرفته دیگه. خلاف شرع که نکرده. بعد هم زندان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : FATEME078❁

FATEME078❁

نویسنده افتخاری
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
30/3/17
ارسالی‌ها
2,678
پسندها
65,876
امتیازها
66,873
مدال‌ها
50
سن
26
سطح
46
 
  • نویسنده موضوع
  • #133
طاها با گام‌هایی بلند راه رفته را بازمی‌گردد. تلفن همراهم را با چین میان ابروها و چشم‌هایی که به هر جا نگاه می‌کردند جز چشم‌های من، سمتم می‌گیرد.
-‌ زده عرفان اپل سیتی!
حتی شنیدن نامش هم آزارم می‌داد. دیس را روی کابینت گذاشتم و تلفن همراه را از دستش گرفتم. واقعاً او بود. نفس حبس شده‌ام را همراه لمس دایره سبز بیرون می‌دهم. سکوت می‌کنم تا او به حرف بیاید.
-‌ صدای نفس تو دوست دارم. بیشتر نفس بکش. آها... حالا خوب شد. حالت چطوره ترانه‌ی پاک‌دامن؟
طاها سفره را همراه پارچ نوشابه برمی‌دارد و بیرون می‌رود. من می‌مانم و صدایی که هر لحظه گستاخ‌تر می‌شود.
-‌ حرف نمی‌زنی؟ از حرف نزدنت هم خوشم میاد. ببین قطع کنی، دوباره زنگ می‌زنم. بلاک کنی، با یه خط...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : FATEME078❁

FATEME078❁

نویسنده افتخاری
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
30/3/17
ارسالی‌ها
2,678
پسندها
65,876
امتیازها
66,873
مدال‌ها
50
سن
26
سطح
46
 
  • نویسنده موضوع
  • #134
نمی‌خواستم به‌رویش بیاورم. نباید می‌آوردم. نکند قلبش را شکسته باشم؟ پشیمانم. سودی ندارد. باید پای حرف‌هایم بمانم.
-‌ چون قبلاً بهم نگفته بودی تنبل بی‌خاصیت که دنبال عشق و حاله.
جلوتر از محمد شکمش داخل می‌آید. نگاهش را بین من و او چرخ می‌دهد.
-‌ خانوما قصد ندارن یه چی بیارن کوفت کنیم؟ طناز خانوم یادت که نرفته بچه‌ها پیش مادرن و باید قبل ده بریم دنبالشون؟
طناز نگاهش را سوی شوهرش می‌کشاند.
-‌ می‌دونم لازم نیست هی تکرار کنی!
هر دو چند وسیله برداشته و بیرون می‌روند. پنجره آشپزخانه را باز می‌کنم. نیاز به هوا دارم. نمی‌دانم در سر عرفان چه می‌گذرد. برای چه حالا یادش افتاده زنش را راضی به ادامه دادن کند. و نمی‌دانم چرا مشکلات با هم می‌آیند و خوشی‌ها سالی یک بار!
***
گیله‌گل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : FATEME078❁

FATEME078❁

نویسنده افتخاری
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
30/3/17
ارسالی‌ها
2,678
پسندها
65,876
امتیازها
66,873
مدال‌ها
50
سن
26
سطح
46
 
  • نویسنده موضوع
  • #135
پسربچه را خوب آمد! او واقعاً کودکی سی‌ساله بود.
-‌ باید ازش شکایت کنیم. پاشو بپوش بریم.
گیج با لپ‌هایی باد کرده نگاهش می‌کنم. چه در سرش بود؟
-‌ به چه جرمی؟
مشتش را زیر چانه می‌برد.
-‌ بچه‌بازی!
-‌ این بچه که می‌گید یه مرد سی‌سال بالغه. که با اختیار خودش وارد زندگی این زن شده.
دستی به بافت موهایش می‌کشد. موهای نارنجی جلویش به چند نخ به‌هم پیوسته می‌مانند.
-‌ مردها تا هشتادسالگی هم بچه‌ن. تا آخر عمر دنبال مادر می‌گردن تا راهنمایی‌شون کنه. برای همین بهت می‌گم باید مراقبش باشی. فردا صبح برو بهش سر بزن که اون‌جا یه خراب‌کاری جدید نکنه تا ببینیم باید چی کار کنیم.
نمی‌گفت ببینی می‌گفت ببینیم! مشکلم مشکلش بود.
-‌ حالا پاشو! باید بریم شکایت.
بی‌خیال نمی‌شد.
-‌ از اون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : FATEME078❁

FATEME078❁

نویسنده افتخاری
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
30/3/17
ارسالی‌ها
2,678
پسندها
65,876
امتیازها
66,873
مدال‌ها
50
سن
26
سطح
46
 
  • نویسنده موضوع
  • #136
برای فرار از فکروخیال، دستمالی برمی‌دارم. روی چهارپایه می‌روم تا گردوغبار بالای کتاب‌خانه را پاک کنم. لایه‌ای ضخیم از خاک روی کتاب‌های بی‌خواننده نشسته است. در باز می‌شود. دید ندارم. صدای تق‌تق پاشنه‌های بلند کفش‌ روی زمین می‌پیچد. زن است. از چهارپایه پایین می‌آیم. دستمال را در دستم می‌چرخانم.
-‌ سلام! خوش اومدید. بفرمایید.
زن گامی به جلو برمی‌دارد. پاشنه‌های نازک کفشش آن‌قدر بلند هستند که نگرانم هر لحظه زمین بخورد.
-‌ سلام! این‌جا ترانه دارید؟ فامیلش رو نمی‌دونم.
قلبم فرو می‌ریزد. از آشناهای پریچهر نباشد! اگر آینه‎ای مقابل صورتم بود، حتماً رنگ‌پریده بودنم را نمایان می‌کرد.
-‌ بله، داریم. امرتون؟
زن نیم‌نگاهی به فضای کتاب‌فروشی می‌اندازد.
-‌ بگید خودش بیاد لطفاً...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : FATEME078❁

FATEME078❁

نویسنده افتخاری
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
30/3/17
ارسالی‌ها
2,678
پسندها
65,876
امتیازها
66,873
مدال‌ها
50
سن
26
سطح
46
 
  • نویسنده موضوع
  • #137
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : FATEME078❁

FATEME078❁

نویسنده افتخاری
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
30/3/17
ارسالی‌ها
2,678
پسندها
65,876
امتیازها
66,873
مدال‌ها
50
سن
26
سطح
46
 
  • نویسنده موضوع
  • #138
باید در برابر ابروی بالا رفته و نگاه تحقیرآمیزش دوام بیاورم. تمام زندگی دوام آورده‌ام، این‌بار هم باید روی پاهایم بمانم.
-‌ بهتر نبود جای من سراغ پسرتون برید؟ من اگه می‌دونستم عقد کردن اصلاً به خودم اجازه نمی‌دادم به بردیا نزدیک شم.
قفسه سینه‌ام سنگین شده است. درست نفس کشیدن را از خاطر برده‌ام.
-‌ اون به من گفت با رفتن پدر سایه از ایران، همه‌چی بین‌شون تموم شده. حتی سایه هم درمورد عقدشون چیزی نگفت.
انحنای لبش به سمت چپ کشیده می‌شود.
-‌ مهاجرت پدر سایه؟
بدون پلک‌ برهم زدن نگاهم می‌کند.
-‌ پدر سایه ایرانه. دیشب خونه‌شون بودیم اتفاقاً.
همه‌اش دروغ بود؟ آن داستان فداکاری؟ گول زدن پدر سایه؟ دوستت دارم‌هایش؟ نگاه‌های طولانی‌اش؟ همه‌اش... دروغ؟ حرف‌های این زن را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : FATEME078❁

FATEME078❁

نویسنده افتخاری
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
30/3/17
ارسالی‌ها
2,678
پسندها
65,876
امتیازها
66,873
مدال‌ها
50
سن
26
سطح
46
 
  • نویسنده موضوع
  • #139
دستش را پس می‌زنم و سرم را به طرفین حرکت می‌دهم. نمی‌توانم چیزی بخورم. دوباره لیوان را جلو می‌آورد. این‌بار خودش لیوان را به لب‌هایم می‌چسباند.
-‌ بخور بتونی حرف بزنی.
آب نه سرد است، نه گرم. با چند قطره‌اش خشکی گلویم تسکین می‌یابد. صندلی دیگری برمی‌دارد و کنارم می‌گذارد.
-‌ الآن بهتری؟
سرم را بالا و پایین می‌کنم.
-‌ آره‌... مرسی.
خیره نگاهم می‌کند. راه فرار ندارم. کاش دیرتر می‌آمد یا اصلاً نمی‌آمد.
-‌ این زن کی بود؟ چرا انقدر بد باهات حرف می‌زد؟
آن زن! آن زن مغرور! آن زن مغرور از خودراضی! آن زن که کاش مادر بردیا نبود!
-‍‌ مادر بردیا. همون پسری که چندبار این‌جا دیدیش!
جفت ابروهایش بالا می‌پرد. با دهان نیمه‌باز به برگه خالی مقابلم چشم می‌دوزد.
-‌ گفت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : FATEME078❁

FATEME078❁

نویسنده افتخاری
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
30/3/17
ارسالی‌ها
2,678
پسندها
65,876
امتیازها
66,873
مدال‌ها
50
سن
26
سطح
46
 
  • نویسنده موضوع
  • #140
هوا بوی خاک نم‌خورده دارد. چراغ‌های آویزان از درخت‌های قدیمی، نور زرد ملایمی را روی میزها پخش کرده‌اند. حیاط کافه خلوت است. تنها دو دختر جوان روی میز بغلی نشسته‌اند و در سکوت قهوه‌شان را مزه‌مزه می‌کنند. صدای قدم‌هایش را از پشت سر می‌شنوم. نمی‌چرخم. باید آرام بمانم. نباید ضعفم را ببیند. نباید ببیند چگونه دل سپرده‌ام!
روی صندلی روبه‌رویم می‌نشیند. سکوت بین‌مان آن‌قدر سنگین است که حتی صدای افتادن برگ‌های خشک روی سنگ‌فرش هم پررنگ‌تر از نفس‌هایمان به گوش می‌رسد.
-‌ سلام خانوم! قرار یهویی می‌ذاری نمی‌گی شاید تیپم خوب نباشه؟ یا دیر برسم، معطل شی؟
تیپش مانند همیشه است. پالتوی خاکستری، پیراهن سفید. لبخند به لبم نمی‌آید. صدایم خشک و بریده است. گلویم هنوز از حرف‌های مادرش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : FATEME078❁

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا