• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

ویژه رمان روی دیگر زندگی | فاطمه فاطمی نویسنده افتخاری انجمن یک رمان

FATEME078❁

نویسنده افتخاری
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
30/3/17
ارسالی‌ها
2,678
پسندها
65,876
امتیازها
66,873
مدال‌ها
50
سن
26
سطح
46
 
  • نویسنده موضوع
  • #111
با فاصله‌ای کم، دور عروس و داماد جمع می‌شویم. سالن غرق تاریکی می‌شود. نورهای رنگی روی ریحانه و علی‌رضا می‌افتند. هیچ‌کدام حواس‌شان به ما نیست. شاید به هیچ‌کس نیست، جز خودشان دو نفر. تمام توجه‌ها سوی آن دو نفر می‌رود. دست بردیا از دستم جدا می‌شود. تازه سرما را حس می‌کنم. راه او را رفته و دست‌هایم را بهم می‌زنم. صدای دست‌های من در میان صدای همهمه دیگران گم می‌شود. علی‌رضا ریحانه را در آغوش می‌کشد. صداها بیشتر می‌شود. صورت ریحانه را با نور سرخ واضح نمی‌بینم. تنها موهای علی‌رضا مشخص است. چرا این‌جا بودم؟ چرا همه بلند بلند می‌خندیدند و دست‌هایشان را محکم به‌هم می‌کوبیدند؟ چرا تا این حد شاد بودند؟ در میان میهمانان دنبال سایه می‌گردم. غیب شده است. سرم را به طرفین می‌چرخانم. جمعیت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : FATEME078❁

FATEME078❁

نویسنده افتخاری
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
30/3/17
ارسالی‌ها
2,678
پسندها
65,876
امتیازها
66,873
مدال‌ها
50
سن
26
سطح
46
 
  • نویسنده موضوع
  • #112
با دیدن بردیا و علی‌رضا که به سمت میز می‌آمدند با لبخندی تازه‌نفس از جا بلند می‌شوم. مرد سرش را به عقب برمی‌گرداند. ابروهای بردیا در نزدیک‌ترین حالت به‌هم به سر می‌برند. مرد از جا بلند می‌شود. علی‌رضا او را می‌شناسد و بغلش می‌کند.
-‌ دایی جان شرمنده. باید زودتر می‌اومدم پیش‌تون. دختردایی چرا نیومده؟
مرد با دستش من را نشان می‌دهد. سپس کنار گوش او چیزی می‌گوید.
-‌ ترانه... ترانه همکارمه. و تا جایی که می‌دونم سینگله. نه ترانه؟ راستی... این بردیا نکبت نگفته بود تو قراره بیای. خوشحالم دوباره می‌بینمت. هرچند که سر کار مسخره‌ت از دستت شکارم.
مشت انگشتان بردیا از هم باز می‌شوند. نفسش را بیرون می‌دهد.
-‌ دایی جان! ایشون با من هستن. امر دیگه؟
علی‌رضا دستش را پشت کمر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : FATEME078❁

FATEME078❁

نویسنده افتخاری
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
30/3/17
ارسالی‌ها
2,678
پسندها
65,876
امتیازها
66,873
مدال‌ها
50
سن
26
سطح
46
 
  • نویسنده موضوع
  • #113
-‌ خب چطوری؟ ریحانه هم الآن میاد. گفتم ترانه اومده باورش نشد. بردیا چطوری راضیت کرد بیای؟
بردیا یک برش کوچک از سیب را در دهان می‌گذارد. بشقاب را سمت من می‌کشد.
-‌ فکر کردم خودت از بردیا خواستی دعوتم کنه. پس اشتباه می‌کردم.
-‌ به‌خدا فکر کردم بهت بگم نمیای. بعد هم عرفان رو دعوت کردم. گفتم شاید دوست نداشته باشی جایی که اون هست بیای.
تازه داشتم این نام نحس را به فراموشی می‌سپردم. تا سرانگشتان پایم را در حوض یخ حس می‌کنم. بردیا سرش را نود درجه می‌چرخاند.
-‌ چرا به من نگفتی؟
-‌ نمی‌شد که نگم بهش. ریحانه خیلی مخالف بود. راضیش کردم. هر چی نباشه رفیق‌مونه. بعد هم سایه گفت تو مشکلی نداری. اون تو رو از من بهتر می‌شناسه.
توان ماندن ندارم. نام‌ها در سرم می‌چرخند. یاد آن شب در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : FATEME078❁

FATEME078❁

نویسنده افتخاری
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
30/3/17
ارسالی‌ها
2,678
پسندها
65,876
امتیازها
66,873
مدال‌ها
50
سن
26
سطح
46
 
  • نویسنده موضوع
  • #114
پوزخند می‌زند.
-‌ بهت گفته من گذشته‌شم؟
در کوبیده می‌شود. صدای بردیا را پشت آن می‌شنوم.
-‌ ترانه! ترانه خوبی؟
پلک سایه می‌پرد. قطره اشکش را با پشت دست کنار می‌زند.
-‌ نگرانته. چرا نمیری پیشش؟
نگاه از او برمی‌دارم. در را باز می‌کنم. بردیا نفس راحتی می‌کشد. کتش را پوشیده است.
-‌ چقدر خوب شدی. دلم برای این قیافه‌ت تنگ شده بود.
سایه حرف‌هایش را می‌شنود. باید از او دور شویم.
-‌ بیا ریحانه رو ببین. بعد بریم.
-‌ به این زودی؟
کیفم را روی شانه‌اش انداخته است و پالتویم را روی آرنجش انداخته است. دستم را می‌گیرد. با گام‌هایی بلند از کنار دیگران عبور می‌کنیم. در این میان عرفان را با لباس مشکی می‌بینم. دختری با لباس و موهای آّبی کنارش ایستاده است. دور از چشم بردیا، برایم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : FATEME078❁

FATEME078❁

نویسنده افتخاری
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
30/3/17
ارسالی‌ها
2,678
پسندها
65,876
امتیازها
66,873
مدال‌ها
50
سن
26
سطح
46
 
  • نویسنده موضوع
  • #115
ساعت هنوز هشت نشده است. این زودترین زمانی است که تا به‌حال یک عروسی را ترک کرده‌ام.
-‌ هیچ لباسی تو ماشین نداری؟ این‌طوری یخ می‌زنی.
سرش را به طرفین حرکت می‌دهد. آخرین نگاه را به روشنایی تالار می‌اندازد و ماشین را به حرکت درمی‌آورد.
-‌ تهش سرماخوردگیه دیگه. مهم اینه از مسیر لذت بردم.
دستم برای گرفتن دست او، از جیب بیرون می‌آید. آرنجم را روی کنسول می‌گذارم. او هم. دست‌های سردمان درهم قفل می‌شوند. شقیقه‌ام را به خنکای شیشه می‌چسبانم. با انگشت اشاره‌ روی شیشه قلب می‌کشم.
-‌ ببخشید بردیا. اگه به‌خاطر من نبود تو پیش دوست‌هات بودی. شبت خوب می‌گذشت. علی‌رضا هم ناراحت نمی‌شد. کاش نیومده بودم.
فشار دستش را بیشتر می‌کند. سرما بارش را بسته و ماشین را ترک می‌کند.
-‌ یه‌بار گفتی،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : FATEME078❁

FATEME078❁

نویسنده افتخاری
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
30/3/17
ارسالی‌ها
2,678
پسندها
65,876
امتیازها
66,873
مدال‌ها
50
سن
26
سطح
46
 
  • نویسنده موضوع
  • #116
افسوس دیر رسیده ایم
ما گل عشق را می کاویم
در روزگاری که عشق را نمی شناسد.
نزار قبانی
پ.ن: حس می‌کنم استاد درس اندیشه اسلامی‌ام. برای خودم درس میدم. کسی سؤالیم نداره. واقعاً هیچِ هیچِ هیچ؟

-‌ یک... .
دستم را آزاد می‌کند.
-‌ دو... سه... چهار... .
آن‌قدر ماشین بالا و پایین می‌شود که معده خالی‌ام صدایش درمی‌آید. راهی که نمی‌دیدم قطعاً آسفالت نبود!
-‌ شونزده، هفده، هجده... .
ماشین از حرکت متوقف می‌شود. چشم‌هایم را باز می‌کنم. زودتر از من از ماشین پیاده می‌شود. نمی‌دانم زیر باران در جاده‌ای خاکی، بالاتر از تمام شهر، کجا می‌خواهد مرا ببرد. در سمت من را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : FATEME078❁

FATEME078❁

نویسنده افتخاری
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
30/3/17
ارسالی‌ها
2,678
پسندها
65,876
امتیازها
66,873
مدال‌ها
50
سن
26
سطح
46
 
  • نویسنده موضوع
  • #117
-‌ بردیا... .
- جونم؟
سرم روی بازویش به نهایت آرامش رسیده است.
-‌ می‌خوام یه اعتراف کنم. تو رو اندازه گربه کوره دوست دارم.
-‌ گربه کوره؟
به آن گربه سفید پشمالو فکر می‌کنم که به وقت هر وعده غذایی جلوی در خانه‌مان حاضر می‌شد.
-‌ آره... پویان بهش می‌گفت کوره. چون یکی از چشم‌هاش کور بود. اون یکی مثل یه تیله آبی بود. خیلی خوشگل بود.
روی موهای خیسم دست می‌کشد.
-‌ الان باید خوشحال باشم یا ناراحت؟ در حد یه گربه‌ وقت‌شناسم؟ شایدم گرسنه.
خودم را بالا می‌کشم. صورتش را نگاه می‌کنم. سرانگشت‌هایم را روی خطوط کنار لب‌هایش حرکت می‌دهم.
-‌ گربه کوره اولین عشق زندگی من بود. به شوق اون از مدرسه می‌اومدم خونه. پول توجیبی مدرسه‌م خرج غذای اون می‌شد. هر شب می‌اومد پشت پنجره اتاق...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : FATEME078❁

FATEME078❁

نویسنده افتخاری
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
30/3/17
ارسالی‌ها
2,678
پسندها
65,876
امتیازها
66,873
مدال‌ها
50
سن
26
سطح
46
 
  • نویسنده موضوع
  • #118
دیگر نمی‌خواهم به‌دنبال سرنوشت بروم. می‌خواهم در همین زمان، در همین جاده ناشناخته، در کنار او بمانم. آن‌قدر بمانم تا دنیا تمام شود. پاسخ سؤال گیله‌گل را پیدا کرده‌ام. خودش بود. همانی که کنارش می‌توانستم تا نقطه صفر مرزی بروم و خم به ابروهایم نیافتد.
موهایم را از جلوی چشم‌هایم به پشت گوش‌هایم منتقل می‌کند. دست‌هایم را دو طرف صورتش جای می‌دهم.
-‌ پس از امشب تو گربه کوره منی. من کی تو باشم؟
بدون پلک برهم زدن، لب‌هایش را از هم باز می‌کند. بخار گرمش روی صورتم می‌نشیند.
-‌ تو گفتی دوست نداری میم مالکیت بیارم پشت اسمت وگرنه بهت می‌گفتم تو پناه آخر منی.
بوسه‌ای روی پیشانی‌اش می‌نشانم. سرجایم چهارزانو می‌نشینم. او هم. سرم را روی شانه‌اش می‌گذارم.
-‌ برای تو مجازه. ولی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : FATEME078❁

FATEME078❁

نویسنده افتخاری
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
30/3/17
ارسالی‌ها
2,678
پسندها
65,876
امتیازها
66,873
مدال‌ها
50
سن
26
سطح
46
 
  • نویسنده موضوع
  • #119
سیمای رنگ‌باخته پریچهر مقابل در، جانم را می‌گیرد. پویان نگفته بود می‌خواهد با او چه کند!
-‌ پری خانوم، پویان پیش خود شما بود. اصلاً این‌طرف‌ها نیومده.
پریچهر تنه‌ای روانه آرنجم می‌کند و داخل حیاط می‌رود. مادر نباید او را می‌دید. کاش دم پنجره نباشد. کاش طاها نگذارد او بیاید. عقب‌گرد می‌کنم.
-‌ ببینید خانواده من هیچی از داستان شما و پویان نمی‌دونند. خواهش می‌کنم بذارید خودمون حلش کنیم. باور کنید پویان این‌جا نیست.
صدای پاشنه‌ بلند کفش‌هایش داخل حیاط پیچیده است. سمت پله‌ها می‌رود. با دو خودم را به او می‌رسانم. مادر در خانه را باز می‌کند. با دیدن زن شوکه می‌شود.
-‌ مامان! این خانوم... .
پریچهر پیش‎قدم می‌شود. دستش را سمت مادر دراز می‌کند.
-‌ عروس‌تون هستم.
در سرم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : FATEME078❁

FATEME078❁

نویسنده افتخاری
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
30/3/17
ارسالی‌ها
2,678
پسندها
65,876
امتیازها
66,873
مدال‌ها
50
سن
26
سطح
46
 
  • نویسنده موضوع
  • #120
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : FATEME078❁

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا