- ارسالیها
- 2,636
- پسندها
- 65,286
- امتیازها
- 66,873
- مدالها
- 50
- نویسنده موضوع
- #101
در ذهنم بهدنبال روزهای خوب میگردم. روزهایی که تنها در گذشته پیدا میشدند. روزگاری که بزرگی برایم آرزویی دستنیافتنی بود و با کفش پاشنه بلند احساس غرور میکردم. روزهایی که پویان دستم را میگرفت و سوی آپارتمان نوساز آقای کمالی میبرد تا آسانسور سواری کنیم. کمالی پدر همکلاسیاش بود. باهم به حمام و اتاقها که هنوز خالی از وسیله بودند سرک میکشیدیم. با دیدن بالکن بزرگش به وجد میآمدیم. شکایتی نداشتیم اما ته دلمان زندگی دیگری میخواست. مانند پسر آقای کمالی که ویولن داشت. پویان سرش را رو به آسمان میگرفت و از خدا زندگی پسر کمالی را طلب میکرد.
از سرویس بیرون میآید. از تار موهای جلویی تا نیمه پیراهنش خیسخیس بود.
- میرسونمت خونه.
دستهایم را در بغل میگیرم.
-...
از سرویس بیرون میآید. از تار موهای جلویی تا نیمه پیراهنش خیسخیس بود.
- میرسونمت خونه.
دستهایم را در بغل میگیرم.
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.