• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

ویژه رمان روی دیگر زندگی | فاطمه فاطمی نویسنده افتخاری انجمن یک رمان

FATEME078❁

نویسنده افتخاری
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
30/3/17
ارسالی‌ها
2,694
پسندها
65,999
امتیازها
66,873
مدال‌ها
50
سن
26
سطح
46
 
  • نویسنده موضوع
  • #151
سکوت خانه سنگین‌تر از همیشه است. صدای قل‌قل سماور مثل قلبی ست که زور می‌زند بتپد، اما رمقی برایش نمانده. مادر دستمال را روی پیشخوان می‌کشد و با وسواس نقطه‌ای را پاک می‌کند که هیچ کثیفی‌ای ندارد. انگار با آن لکه‌ی خیالی دارد بدهی‌ها را پاک می‌کند، یا شاید آبروی رفته را. حتی نگاهش هم مانند همان لکه بی‌جان است.
دلم می‌خواهد سرم را روی شانه‌اش بگذارم، بگویم من هنوز همان دختر کوچکم که پای حرف‌های شبانه‌اش می‌نشست، اما انگار او دیگر آن زن سابق نیست. چیزی درونش شکسته که نه می‌شود درمانش کرد، نه پنهانش. فروغ از روشنی چشم‌هایش رخت بسته است.
-‌ فروش خونه ایده خودت بوده یا بابا؟ اون راضیه؟
جواب نمی‌دهد. فقط دستمال را تا می‌زند و داخل کشو می‌گذارد.
با صدای قدم‌های محکم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : FATEME078❁

FATEME078❁

نویسنده افتخاری
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
30/3/17
ارسالی‌ها
2,694
پسندها
65,999
امتیازها
66,873
مدال‌ها
50
سن
26
سطح
46
 
  • نویسنده موضوع
  • #152
خودم را به‌تندی عقب می‌کشم. دست مادر روی هوای رها می‌شود. مطمئن نیستم درست شنیده باشم.
-‌ فکر کنه یا فکر کنم؟ خیلی ممنون که به من خبر دادید.
مادر آهی می‌کشد. نگاهش روی شاخه‌ها می‌لغزد.
-‌ تو که نمی‌خوای تا آخر عمرت مجرد بمونی؟ می‌خوای؟ حاجی هم که وضع مالیش خوبه. پسرش هم آقاست. زن قبلیش رو می‌ذاشت رو تخم چشم‌هاش.
باورم نمی‌شود این حرف‌ها از دهان او خارج می‌شود. حس می‌کنم زمین دهان باز کرده و می‌خواهد مرا در خودش غرق کند. با دندان‌های روی هم چفت شده می‌پرسم:
-‌ زن قبلیش؟
نگاهش را به هرجایی می‌گرداند، جز چشم‌های من.
-‌ آره... سر همین هم پدرت مهلت خواست. هنوزم بعد چند هفته جوابی بهشون نداده. اصلاً اگه دوتا بچه نداشت که همون موقع می‌گفت بیان خواستگاری.
از فشار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : FATEME078❁

FATEME078❁

نویسنده افتخاری
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
30/3/17
ارسالی‌ها
2,694
پسندها
65,999
امتیازها
66,873
مدال‌ها
50
سن
26
سطح
46
 
  • نویسنده موضوع
  • #153
گوشی را خاموش می‌کنم و کنارم روی زمین می‌گذارم. خنکی سنگ‌فرش حیاط از لای شلوار نازکم به پاهایم نفوذ می‌کند. کف دستم را روی چشم‌هایم می‌گذارم. دلم می‌خواهد کور باشم و هیچ‌چیز را نبینم. مادری که شکست، پدری که سکوت کرد، برادری که ناامید شد، و منی که فقط نگاه کردم.
طاها فنجان لب‌پر چای را همراه قندان روی زمین می‌گذارد و کنارم می‌نشیند. به دیوار تکیه می‌زند.
-‌ حالا که برات چایی آوردم، بازم باهام قهر می‌مونی؟
یادم نمی‌آید چه زمان با او قهر کرده‌ام. اصلاً چرا قهر کرده‌ام؟ دهان ناشتایم را با قند شیرین می‌کنم.
-‌ از کی قهریم؟
ثانیه‌ای سکوت می‌کند.
-‌ از وقتی پویان رو خبر کردم... و نذاشتم تو رو برای خطای اون نگه دارن. از اون‌موقع دیگه باهام مثل قبل نیستی.
قهر نبودم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : FATEME078❁

FATEME078❁

نویسنده افتخاری
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
30/3/17
ارسالی‌ها
2,694
پسندها
65,999
امتیازها
66,873
مدال‌ها
50
سن
26
سطح
46
 
  • نویسنده موضوع
  • #154
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : FATEME078❁

FATEME078❁

نویسنده افتخاری
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
30/3/17
ارسالی‌ها
2,694
پسندها
65,999
امتیازها
66,873
مدال‌ها
50
سن
26
سطح
46
 
  • نویسنده موضوع
  • #155
***
هوا گرفته‌ بود. مثل حال دل من.
شال خاکستری‌ا‌م را دور گردنم انداختم. مقصد امروزم کتاب‌فروشی نبود. باید جای دیگری می‌رفتم. کیفم را برداشتم و از خانه بیرون زدم. قدم‌هایم تند بود. نه از عجله، که از اضطراب. قلبم می‌کوبید؛ نه از شوق دیدار بردیا، که از ترس حرف‌هایی که باید زده می‌شد. می‌خواستم خودم توضیح بدهم. همه چیز را. من که کاری نکرده بودم. گناهی نداشتم. باید خودم را به او می‌رساندم. نیاز داشتم به بودنش. به دیدنش. به صدایش.
به خیابان اصلی رسیدم. چشمم به سردر پاساژ سایه افتاد. همانی که زمانی تمام وقتم در آن‌جا می‌گذشت و حالا از دیدنش فرار می‌کردم. می‌خواستم سمت پاساژ گام بردارم که صدای بوق ماشینی بلند شد. از آن بوق‌هایی که آدم را وادار می‌کند به اجبار نگاه کند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : FATEME078❁

FATEME078❁

نویسنده افتخاری
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
30/3/17
ارسالی‌ها
2,694
پسندها
65,999
امتیازها
66,873
مدال‌ها
50
سن
26
سطح
46
 
  • نویسنده موضوع
  • #156
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : FATEME078❁

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا