نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان همسایه حیاط مشترک | پریا . ظ کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع pariya_z
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 38
  • بازدیدها 984
  • کاربران تگ شده هیچ

pariya_z

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
38
پسندها
76
امتیازها
103
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
همسایه حیاط مشترک
نام نویسنده:
پریا . ظ
ژانر رمان:
عاشقانه ، درام ، جنایی
کد رمان: 5778
ناظر رمان: L.latifi❁ L.latifi❁

خلاصه: آدمی را توان گریز از مصائب نیست. باید با آن‌ها جنگید و پشت سر گذاشتشان. زندگی پر است از پستی‌ها و بلندی‌هایی که سرانجام روزی اهمیت خود را از دست خواهند داد. در بدترین روزها امیدوار باش که همیشه زیباترین باران از سیاه‌ترین ابرها می‌بارد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

M A H D I S

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
20
 
ارسالی‌ها
669
پسندها
9,508
امتیازها
24,973
مدال‌ها
37
  • مدیر
  • #2
Screenshot_۲۰۲۴۱۱۰۹_۲۰۳۳۲۴_Samsung Internet.jpg«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با رمان به لینک زیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : M A H D I S

pariya_z

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
38
پسندها
76
امتیازها
103
  • نویسنده موضوع
  • #3
من کجام؟ چرا همه جا تاریکه؟!
چقدر بوی نم خاک رو احساس می‌کردم. نکنه... نکنه مردم؟ یه صدایی اومد گوش‌هام رو تیز کردم، صدای در بود بعدش هم صدای قدم‌هایی که هر لحظه نزدیک‌تر میشد ، اول دست‌هام باز شد و تو یک لحظه چشم بندم از رو چشمام برداشته شد. سریع چشامو بستم چون باریکه نوری که از بالا به صورتم برخورد می‌کرد چشام رو می زد.
- ترسیدی؟
-وای خدایا، نه! این... این صدا... صدای بهروز بود چشمامو باز کردم و قیافه نحسش رو درست روبروی صورتم دیدم که روپاهاش جلوم زانو زده بود .یک لحظه انگار تموم جرأتی که داشتم تو دست‌هام جمع شد، معطل نکردم و یه سیلی محکم به صورتش زدم جوری که دستم به گزگز افتاد؛ سریع دو نفر اومدن تو که با اشاره دست بهروز همون جا سر جاشون میخکوب شدن.
وقتی سعی کردم درست ببینم‌شون تازه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

pariya_z

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
38
پسندها
76
امتیازها
103
  • نویسنده موضوع
  • #4
اون روزها به ضرب هزار تا قرص و کوفت و زهرمار شب‌ها رو به صبح می‌رسوندم و صبح هم از شدت سرگیجه و حالت تهوع دوباره با قرص خودم رو خواب می‌کردم. دقیقاً یک هفته بعد از چهلم پدر و مادرم عموم اومد تو اتاقم؛ درحالی‌که حال روحیم مثل همیشه افتضاح بود و از فرط سردرد سرم رو تو دست‌هام گرفته بودم، به احترامش لبه تخت نشستم تا به حرف‌هاش گوش بدم:
- ببین آوین تو الان نوزده، بیست سالته، بچه که نیستی! مرگ حقه. من می‌میرم تو می‌میری همه می‌میمرن، قانون طبیعتِ.
سرمو انداختم پایین تا اشک‌هایی که تو چشم‌هام جمع شد رو نبینه.
- قدیما هم سن وسالای تو دو تا بچه بغلشون بود. به خودت بیا دختر این چه حالیه برا خودت درست کردی؟
بی محابا اشکام سر خوردن و از گونه‌هام شروع کردن به ریختن روی لباسام، درحالی‌که لحنش آروم‌تر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

pariya_z

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
38
پسندها
76
امتیازها
103
  • نویسنده موضوع
  • #5
واقعاً از تعجب داشتم شاخ درمی‌آوردم! به خاطر اون قسمت از حرف‌هایی که درمورد تدارک دیدن و پول خرج کردن تو مراسم داداش خودش بود! چه‌جوری عمو همچین چیزی رو به روی من میاره! درحالی‌که سعی می‌کردم خونسردی خودم رو حفظ کنم گفتم:
- می‌دونم هنوز هم قدردان زحمت‌هاتون هستم که کنارم بودید و ممنون که به فکر من هستید! به آقای مجد میگم هرچی هزینه کردید پستون بده. در مورد پسرعمو هم همون‌جوری که خودتون گفتید همه جا پر از دختره لزومی نداره یه افسرده و سیر از زندگی رو واسش بگیرید. اصلاً من خودم آدرس چند تا دختر خوبم بهتون میدم. خودم در حال حاضر علاقه‌ای به تشکیل زندگی ندارم، خودمم و خودم. بهروز به چشم من یه برادرِ نه همسر! همین. نمی‌خواد به خاطر مراقبت از مثلاً من یا نمی‌دونم اموال من! ( این جاش رو ازقصد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

pariya_z

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
38
پسندها
76
امتیازها
103
  • نویسنده موضوع
  • #6
همین که اومدم بازم ادامه بدم پرید وسط حرفم و درحالی‌که به جلو خم میشد گفت:
- کی گفته من مخالفم؟ فقط خواستم از همین اول کار سنگامون رو وا بکنیم می‌دونم خیلی سوسول هم تشریف داری و من هم حوصله بچه نق‌نقو و سوسول ندارم!
یه لحظه ماتم برد. بلند شدم.
- تو می‌فهمی داری چی میگی؟ مواظب حرف زدنت باش! درسته حالم بده ولی مگه عهد بوقه که با ازدواج بخواد حالم خوب شه! من اون آدمی که خودت و عمو فکر می‌کنید نیستم ! یه هفته دیگه کم‌کم برمی‌گردم دانشگاه؛ پا گذاشتن تو مسیر هدف‌هام فقط می‌تونه بهم کمک کنه سرپاشم؛ بهتره خودت از طرف من اینا رو به عمو بگی، من دیگه حرفی ندارم!
- نه بابا! آروم برو برسیم بهت! دانشگاه؟ اون دانشگاهتو بزار دم کوزه آبشو بخور! فکر کرده ما تو فکر حال روحیشیم اسکول! دانشگاه مانشگاه تمام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

pariya_z

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
38
پسندها
76
امتیازها
103
  • نویسنده موضوع
  • #7
یه فکری به ذهنم رسید باید وانمود می‌کردم بیدار شدم تا بلکه بترسن و از خونه برن. شروع به سر و صدا کردن، چراغ اتاق رو روشن کردم، در اتاق و در سرویس‌ها رو باز و بسته می‌کردم. بعد از چند دقیقه انگار موفق شدم، چون صداشون قطع شد، همین که فعلاً یه جایی خودشون رو قایم کرده باشن واسه من غنیمتِ!
نمی‌تونستم بخوابم، کلی فکر کردم؛ من باید از اون جا فرار می‌کردم. انگار چاره دیگه‌ای نبود! وقتی پامو بذارم بیرون، مستقیم میرم پیش وکیل خونوادگی‌مون آقای مجد! حتماً کمکم می‌کرد! اینا عملاً برای دزدی اومدن! چه علنی چه به اسم ازدواج! فکر کردن با آدم ساده لوحی طرف هستن ولی نشون‌شون میدم با کی طرفن!
گاوصندوق رمز داشت اما خب با کلید هم باز می‌شد و من خوش‌بختانه می‌دونستم مامانم کلیدش رو داشت و کجا می‌ذاشتش. لحظه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

pariya_z

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
38
پسندها
76
امتیازها
103
  • نویسنده موضوع
  • #8
سارا همکلاسی دوران دبیرستان و دوستم بود، سریع جواب دادم؛ سارا تازه از مسافرت برگشته بود و از هیچی خبر نداشت اتفاق‌هایی که افتاده بود رو براش تعریف کردم و طفلی بدتر از خودم شوک شده بود. ازش خواستم واسم برای جا بگرده، می‌دونستم برا اونم سخته اما ازش خواهش کردم اگه جایی رو سراغ داشت بهم بگه.
ناامیدتر از همیشه بودم، باید از اون‌جا می‌رفتم ولی نمی‌دونستم کجا! نمی‌خواستم دوباره امشب هم برگردن این‌جا و بالا رو بگردن. باید این چند روز خیالشون رو از جانب خودم راحت می‌کردم.گوشی رو برداشتم و به عموم زنگ زدم با سردی جواب داد؛ بهش گفتم که با حرف‌هاش موافقم؛ اونم پوزخندی زد و فهمیدم الان تو دلش میگه دختره فکر کرده حالا حتماً موافقت اونم لازمه! بعد از کمی مکث گفت:
- بهترین تصمیم رو گرفتی، پس دیگه از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

pariya_z

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
38
پسندها
76
امتیازها
103
  • نویسنده موضوع
  • #9
هر چند انتظارشنیدن حرف خوب ازش نداشتم ولی انگار نه انگار داره با من حرف می‌زنه در یخچال رو باز کردم و بطری آب خودم رو سر کشیدم.
با حالت مسخره‌ای گفت :
- پاپی مامی بهت یاد ندادن بطری آب رو نباید دهنی کرد؟ شاید بقیه بخوان آب بخورن.
درحالی‌که فشار انگشت‌هام رو بطری بیشتر و بیشتر می‌شد با حالت جدی گفتم:
- شما از خداتم باشه از جای دهن من آب بخوری شازده!
- پوزخند زد و با حالت مسخره‌ای گفت
- :جان؟ چشم! حالا بیا ببینم حال و احوالت چطوره؟ دو روز دیگه عروس میشیا! از ذوق بلایی سرت نیاد؟
- ببین بهتره بری واسه مامیت حرف بزنی من حوصله‌ تو ندارم! می‌دونم پیش پای من پرت کردن ولی زهی خیال باطل من با این حرفا خر نمی‌شم!
- اومد سمتم و محکم بازوم رو کشید و چسپوند به دیوار که احساس کردم انگشتاش بازوم رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

pariya_z

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
38
پسندها
76
امتیازها
103
  • نویسنده موضوع
  • #10
- از دیروز زردتر و لاغرتر شدی دختر.
- آخه از دیروز به غیر از دلهره چیزی نخوردم.
- بمیرم برات، الان یه چیزی میارم بخوری جون بگیری.
از خدا خواسته دنبالش رفتم، انگار از قحطی برگشته بودم، آن‌قدر تندتند می‌خوردم که دو سه بار تو گلوم گیر کرد و به سرفه افتادم. سارا دو ساعت بعدش اومد، راستش بهتر دیدم مدارک تو گاو صندوق پدرم پیش سارا باشه چون می‌ترسیدم خودم رو پیدا کنن اون‌وقت تلاشم بیهوده میشد. فقط دو تا کارت بانکی خودم و پولی که از بانک گرفته بودم رو پیش خودم نگه داشتم؛ وقتی سارا اومد و ازش خواستم اولش استرس گرفت! حق هم داشت! ولی آن‌قدر گفتم و گفتم تا بالاخره قبول کرد مدارک رو یه جای امن تو خونه خودشون قایم کنه.
پیش سارا امن تر بود چون خونواده خودم کمتر سارا رو می‌شناختن چه برسه به خونواده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا