نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان همسایه حیاط مشترک | پریا . ظ کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع pariya_z
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 44
  • بازدیدها 1,146
  • کاربران تگ شده هیچ

pariya_z

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
44
پسندها
80
امتیازها
103
  • نویسنده موضوع
  • #21
- آقا کاوه!
وسط پله‌ها بود که وایساد و برگشت، با کنجکاوی نگاهم کرد.منم با لبخند یه نگاه به لباس‌هام کردم و گفتم:
- این دوستتون نمیگه دختر خاله‌تون خیلی خوشتیپه و لباس‌های مردونه می‌پوشه؟!
یه لبخند رو لبش اومد که تا حالا اونجوری ندیده بودمش. یه نگاه گذرا به لباس‌هام کرد و گفت:
- خوب شد گفتی اصلاً یادم نبود.
پله‌های بالا رفته رو برگشت؛ سوئیچش رو برداشت و گفت:
- زود برمی‌گردم.
بدون معطلی سریع بیرون رفت. کاش منم با خودش می‌برد. حس خفگی داشتم، سریع داخل حیاط رفتم و چند تا نفس عمیق کشیدم. رفتم سمت همون درخت قشنگ داخل حیاط، لبه باغچه نشستم. یاد حیاط خونه خودمون افتادم، یعنی اون عوضیا هنوز تو خونمونن؟ اگه تهران بودم هرجور شده می‌رفتم و سرو گوشی آب می‌دادم. برگشتم داخل، غذا درست کردم و به اتاقم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

pariya_z

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
44
پسندها
80
امتیازها
103
  • نویسنده موضوع
  • #22
- ب... بله... لطف دارید... من... نه.
کاوه: نه اینجا زندگی نمی‌کنه. اومده پیشم ریاضی باهاش کار کنم.
سهیل: ریاضی؟
ناچاراً فقط لبخند می‌زدم، همون بهتر بود کاوه خودش حرف بزنه. من سریع لو می‌دادم.
کاوه: کنکوریه، اتاق تو رو واسش اتاق کار کردم. قراره هرازگاهی بیاد.
سهیل: آخ که من چه خاطراتی از اونجا دارم لامصب!
کاوه خیلی موزیانه به حرف سهیل خندید و دو نفری با علامت بهم خنده‌شون شدت گرفت. معلومه زمان خودش بدآتیشی سوزوندن باهم.
باران: خونه‌تون کجاست عزیزم؟
سرمو سمت باران چرخوندم و راستش یه لحظه هنگ زدم و موندم که کاوه یه اسمی که تا الان نشنیده بودم رو گفت و ادامه داد:
- آخرشب باید برش گردونم وگرنه خاله روانیم می‌کنه.
باران: اخی الهی! خب حق داره دیگه. رشته تحصیلیت چیه؟
- ریاضی.
سهیل: لامصب خیلی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

pariya_z

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
44
پسندها
80
امتیازها
103
  • نویسنده موضوع
  • #23
باران: واقعاً موهات خیلی قشنگه. مصنوعی که نیست؟ موهای خودته؟
خندیدم.
- لطف دارید بله واسه خودمه اما منم می‌خواستم بگم موهای شما خیلی نازه.
- وای نه خیلی دردسرم میده بعدشم من خودمم بخوام اندازه موهای تو بلند نمی‌شه.
- اما موهاتون کوتاهش هم واقعاً قشنگه.
- ممنونم عزیزم لطف داری. راستی قراره چند روز تو هفته اینجا باشی؟
- نمی‌دونم... دو روز یا یک روز شاید.
- شمارتو بهم بده که بعضی وقت‌ها همو ببینیم.
- راستش... من گوشی ندارم.
بعد از کمی مکث گفت:
- آهان!
- من برم یه چیزی بیارم بخوریم.
باران: زحمت نکش عزیزم، ممنون.
- زحمتی نیست.
ترجیح دادم به پذیرائی خودمو سرگرم کنم چون تو دروغ گفتن آدم ماهری نبودم و سریع لو می‌دادم. میوه و آجیل و شیرینی‌ها رو تو ظرف چیدم و بردم جلوشون گذاشتم. چایی رو گذاشتم دم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

pariya_z

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
44
پسندها
80
امتیازها
103
  • نویسنده موضوع
  • #24
سهیل: هیچی والا اومدم شوخی کرده باشم ندونستم اینجوری میشه و موش ژله‌ای رو که خدائیش خیلی واقعی بود نشونش داد.
نگاه کاوه اومد رو من و باران و بعدش با عصبانیت سرشو چرخوند سمت سهیل و درحالی‌که صداشو بالا برده بود گفت:
- این چه وضع شوخی کردنه آخه؟ تو زنم گرفتی آدم نشدی هنوز؟
باران: والا صد بار بهش گفتم این عروسک چندش رو بنداز دور الان آوین طفلک بدجور ترسید، دخترعموی بدبخت من، تا اینو انداخت جلو پاش از حال رفت! هی آبروریزی می‌کنه.
نمی‌دونستم به کارهای سهیل بخندم یا از درد گریه کنم. سهیل دست‌هاشو بالا آورد و لحنش جدی شد.
- باشه بابا تسلیم! همین الان می‌اندازمش تو سطل آشغال.
سریع رفت تو آشپزخونه و تو سطل پرتش کرد.
باران با خنده: آخیش راحت شدیم!
سهیل برگشت و هیچ‌کس حرفی نمی‌زد. تو اون سکوت حس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

pariya_z

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
44
پسندها
80
امتیازها
103
  • نویسنده موضوع
  • #25
اول به سهیل و باران تعارف کردم و بعدش سمت کاوه رفتم. وقتی داشت فنجونو برمی‌داشت یه‌لحظه نگاهش رو دستم موند. وقتی نگاه کردم دیدم یه قطره خون داره آروم‌آروم از بالای مچ دستم به سمت انگشت شَستم سر می‌خوره. با نگرانی سرشو بالا آورد و تو چشم‌هام نگاه کرد. با این‌که از درون وحشت کرده بودم ولی ترسیدم دوست‌هاشم بفهمن. آروم و زیرلب گفتم:
- چیزی نیست.
سریع برگشتم تو آشپزخونه، یه دستمال برداشتم و اون‌جائی که به پذیرائی دید نداشت، نشستم. درد خیلی وحشتناکی از بالای بازوم تا نوک انگشت‌هام شروع شده بود .تو یه‌لحظه تلویزیون روشن شد و انگار صدای مناظره یا اخبار بود که پخش می‌شد.
سهیل: وای این منتقد خیلی خوب حرف می‌زنه، کارشو بلده.
باران: ولی بازم به فلانی نمی‌رسه.
سهیل: کاوه برنامه دوشنبه‌ شبش رو دیدی؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

pariya_z

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
44
پسندها
80
امتیازها
103
  • نویسنده موضوع
  • #26
چشم‌هامو بستم و سرمو چرخوندم سمت مخالف تا چشمم بهش نیفته. با عصبانیت داد زد:
- چه‌بلائی سر دستت آوردی؟ پاشو بریم بیمارستان.
چشم‌هامو باز کردم و درحالی‌که از درد نفسم بالا نمی‌اومد به سختی گفتم:
- نه می‌ترسم... اونجا... نسبتمون رو بپرسن... دردسر بشه.
- بلندشو! می‌برمت یه جا که نپرسن.
با تکونی که به دستم داد، از شدت درد و سوزش مردم و زنده شدم.
- آخ... آخ یواش!
انگار چون روی زخم باز شده بود و بیشتر هوا می‌کشید دردش به صورت فجیعی بیشتر شده بود. هرچی لبمو گاز گرفتم نشد و نتونستم تحمل کنم و زیر گریه زدم. تو سکوت خونه فقط صدای گریه‌های بلند من بود که شنیده می‌شد، یه‌لحظه کاوه بازوی دیگه‌مو آروم گرفت و سعی کرد بلندم کنه درحالی‌که انگار از عصبانیت چند لحظه پیشش خبری نبود گفت:
- یالا دختر خوب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

pariya_z

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
44
پسندها
80
امتیازها
103
  • نویسنده موضوع
  • #27
نمی‌دونم چه‌ مدت گذشته بود. احساس خواب‌آلودگی داشتم هی چشم‌هام بسته می‌شد که دکتر گفت:
- خب تموم شد.
کاوه دستش رو از پشت و سرم برداشت و آروم بلند شد:
- ممنونم آقای دکتر.
- خواهش می‌کنم پسرم. می‌تونی ببریش ولی من ‌می‌نویسم امشب رو اینجا بمونه، صبح ترخیصش می‌کنم. دو هفته بعدهم بیایید که بخیه‌ها رو باز کنم. این داروهایی رو هم که می‌نویسم حتماً باید مصرف کنه.
منم تشکر کردم و دنبال کاوه راه افتادم. داشت می‌رفت سمت پذیرش که از پشت کتش رو گرفتم. برگشت و نگاهم کرد.
- نمونیم؛ از اینجا بریم.
سرش رو آورد جلوتر و آروم گفت:
- مطمئنی؟
سرم رو به نشونه تائید تکون دادم. سوار ماشین شدیم، لرز داشتم.
- بخاری... رو می‌شه روشن کنید؟
- مطمئنی حالت خوبه؟ برگردیم بیمارستان؟
- ن... نه... خوبم. فقط بریم خونه.
کتش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

pariya_z

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
44
پسندها
80
امتیازها
103
  • نویسنده موضوع
  • #28
وایساد و بدون اینکه نگاهم کنه گفت:
- به‌خاطر ضرب وشتم! سهند رو با چاقو زده.
با وحشت گفتم:
- سهند؟ کی؟ الان حالش خوبه؟
- آره، یه‌هفته ای میشه. به‌موقع رسوندنش حالش خوبه الان!
نفس بلندی از سر آسودگی کشیدم و آروم گفتم:
- خدا رو شکر!
درحالی‌که نگاهش متعجب بود سرشو چرخوند سمتم و با یه حالت خیلی جدی گفت:
- خدا رو شکر؟
پوزخند آرومی زد و ادامه داد:
- عجیبه! با این‌که اون بلاها رو سرت آوردن بازم میگی خدا رو شکر!
- خب اونا... اونا هم مجبور... .
نذاشت حرفمو تموم کنم و از پله‌ها بالا رفت. یه‌لحظه فکر کردم چرا هفته قبل این اتفاق افتاده به من نگفته؟! اگه می‌گفت که اینجا نمی‌موندم!
سریع دنبالش رفتم و قبل از این‌که بره تو اتاقش گفتم:
- چرا همون موقع بهم نگفتید؟
بدون این‌که برگرده گفت:
- نمی‌دونم یادم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

pariya_z

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
44
پسندها
80
امتیازها
103
  • نویسنده موضوع
  • #29
تو اتاقم نشسته بودم ساعت حدودای پنج صبح بود. الان وقتش بود، دو ساعتی می‌شد که چراغ اتاق کاوه خاموش بود. این پیراهن سفید مردونه فکر کنم تا قیامت باید تنم باشه! عب نداره گردنبندو پولش کنم لباس هم می‌خرم، شلوار بگ رو با شال مشکی پوشیدم. گردنبندمو درآوردم و تو جیب شلوارم گذاشتم. آروم‌آروم و رو نوک پا از اتاقم اومدم بیرون. فقط خداخدا می‌کردم در حیاط قفل نباشه چون کارم سخت می‌شد. بالاخره موفق شدم بدون هیچ سر و صدایی به حیاط برسم، جلو در حیاط بودم؛ آه لعنتی قفل بود. باید با احتیاط از بالاش می‌رفتم پامو گذاشتم رو قفل در و با اینکه دستم درد می‌کرد به زور خودمو بالا کشیدم اما یه لحظه پام لیز خورد و محکم خوردم به در و سر و صدای بلندی درست کردم. با ترس و وحشت از اینکه کاوه الان قطعاً بیدار شده، تو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

pariya_z

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
44
پسندها
80
امتیازها
103
  • نویسنده موضوع
  • #30
خیلی آروم سمت در رفتم و تو یه‌حرکت بازش کردم و خودم دو قدم عقب پریدم. اومد تو و درحالی‌که چشم‌هاش از عصبانیت قرمز شده بود در رو بست و اومد سمتم. آب دهنمو محکم قورت دادم.
- تو... یعنی شما قول دادی کاری بهم نداشته باشی!
درحالی‌که ابروهاش رو بالا می‌انداخت گفت:
- کی قول داده؟ من؟ چرا خبر ندارم!
الان دقیقاً روبروم وایساده بود، ناخودآگاه شروع کردم به عقب‌عقب راه رفتن. اونم همین‌جوری آروم‌آروم جلو می‌اومد. خواستم فرار کنم که با یه دست آروم کمرمو گرفت.
- کجا با این عجله؟ فعلاً کار داریم! بذارم بری که عادلانه نیست!
دیگه واقعاً مغزم انگار کار نمی‌کرد همه چی به ذهنم و هیچی به ذهنم نمی‌اومد! از ترس شروع کردم به دست و پا زدن که آروم هولم داد و پشتم به دیوار خورد، سرمو کامل تو گریبانم فرو برده بودم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا