• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان همسایه حیاط مشترک | پریا . ظ کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع pariya_z
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها پاسخ‌ها 169
  • بازدیدها بازدیدها 8,966
  • کاربران تگ شده هیچ

pariya_z

رو به پیشرفت
سطح
5
 
تاریخ ثبت‌نام
15/12/24
ارسالی‌ها
169
پسندها
566
امتیازها
2,863
مدال‌ها
5
  • نویسنده موضوع
  • #11
- در مورد سربار اگه یه بار دیگه بگی به خداوندی خدا ازت دلگیر میشم. تو هیچ فرقی با سارا نداری برام، تو دخترمی! ولی اگه این‌جوری دوس داری من از همسایه‌ها واست می‌پرسم ولی مادر جون چه کاری؟ تازه من صلاح نمی‌بینم تو این اوضاع بیرون بری.
- می‌تونم به بچه‌هاشون زبان یاد بدم. بیان همین‌جا.
- باشه مادر واست می‌پرسم تا ببینیم خدا چی می‌خواد.
یک هفته گذشت. پری خانوم رفته بود سبزی بخره وقتی برگشت گفت:
- مادر جون واسه زبان کسی اهلش نیست میگن می‌فرستیمشون کلاس زبان مطمئن‌تره.
تا اینو شنیدم بدجور حالم گرفته شد که ادامه داد:
- یه مورد دیگه هم بود که اصلاً ولش کن.
- تو رو خدا بگید چی بود؛ اگه بدم بیاد راستش رو میگم.
- مریم دختر اقدس خانوم همسایه کوچه پشتیمون تو یه رستوران همین سر خیابون دو کوچه بالاتر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

pariya_z

رو به پیشرفت
سطح
5
 
تاریخ ثبت‌نام
15/12/24
ارسالی‌ها
169
پسندها
566
امتیازها
2,863
مدال‌ها
5
  • نویسنده موضوع
  • #12
سهند: خلاصه گفته باشم بهروز اعصاب نداره شب هیچی ازت نمی‌مونه،بخور تقویت شی.
- گفتم نمی‌خورم. سینی رو بردار، بده دوستت کوفت کنه.
با پام زدم به سینی. ظرف‌ها با صدای بدی روی زمین پخش شدن و نصف غذا ریخت. دست‌های پسره از عصبانیت مشت شد، رگ‌های گردنش بیرون زد.
- حیف که باید شب سالم تحویلت بدم وگرنه الان نشونت می‌دادم.
سینی رو برداشت و با فحش زیر لب رفت. سرم رو گذاشتم روی پام. نمی‌دونم کی خوابم برد…
وقتی چشم‌هام باز شد، همه‌جا تاریکِ تاریک بود. پاهام خشک شده بود و درد می‌کرد، ولی با زور خودم رو کشیدم بالا. شکمم صدا می‌داد. لعنت به من… کاش اون غذا رو خورده بودم. صدای قدم اومد. گوشامو تیز کردم. حدس زدم بهروز باشه؛ در باز شد و خودش بود. اومد سمتم و بدون هیچ حرفی بایک دست بازومو کشید و بلندم کرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

pariya_z

رو به پیشرفت
سطح
5
 
تاریخ ثبت‌نام
15/12/24
ارسالی‌ها
169
پسندها
566
امتیازها
2,863
مدال‌ها
5
  • نویسنده موضوع
  • #13
یک روز گذشت و خبری از بهروز نشد. نکنه دوباره سراغ پری خانوم رفته؟ نکنه سارا رو پیدا کرده؟ یک لحظه حس کردم ضربان قلبم بالا رفت، سعی کردم نفس عمیق بکشم. امیدوارم حال دوتاشون خوب باشه؛ بغض گلومو گرفته بود. یک لحظه در باز شد و بهروز این‌بار با یک کابل تو دستش اومد داخل، با تعجب نگاش کردم که گفت:
- پس نمیگی کجاست!
درحالی‌که دندوناشو رو هم فشار می‌داد سمتم اومد:
- به حرفت میارم.
بلند شدم و سعی کردم از دستش فرار کنم اما امون نمی‌داد. فقط ضربات پی‌در‌پی کابل بود که به بدنم وارد میشد. از درد وحشتناکی که داشت، فقط جیغ می‌کشیدم و بهروز درحالی‌که به نفس‌نفس افتاده بود فقط تکرار می‌کرد:
- د بگو لعنتی... .
آخرش کابل دستش دو تیکه شد و از کتک زدن من خسته یه گوشه افتاده بود و من که همه جام خونی بود از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

pariya_z

رو به پیشرفت
سطح
5
 
تاریخ ثبت‌نام
15/12/24
ارسالی‌ها
169
پسندها
566
امتیازها
2,863
مدال‌ها
5
  • نویسنده موضوع
  • #14
انگار از دلِ خوابی عمیق بیرون کشیده شده باشم، پلک‌هام سنگین باز شد. سفیدیِ محضی بالای سرم بود؛ سقفی که تار و لرزان می‌دیدمش و دو لکه‌ی تیره مثل سایه مدام بالا و پایین می‌رفتند. سرم رو به سختی چرخوندم. اتاقی بزرگ با دکور شیک دورم بود؛ پنجره‌ای قدی روبه‌روی تخت، با پرده‌هایی سنگین و رسمی. چیزی جلوی دیدم رو گرفته بود، انگار دنیا نصفه دیده می‌شد.
خواستم تکون بخورم که درد، مثل موجی داغ از بدنم بالا زد. ناخودآگاه صدام دراومد و «آخ» بلندی تو فضا پیچید. تازه نگاهم افتاد به دست‌هام؛ دو سرُم بهشون وصل بود. روی تخت دونفره‌ی بزرگی خوابیده بودم. صورتم از درد جمع شده بود که در اتاق باز شد.
پسری که نمی‌شناختم، با عجله صدا زد:
- فرزاد بدو بهوش اومده.
چند ثانیه بعد، هر دو بالای سرم بودند. همونی که صداش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

pariya_z

رو به پیشرفت
سطح
5
 
تاریخ ثبت‌نام
15/12/24
ارسالی‌ها
169
پسندها
566
امتیازها
2,863
مدال‌ها
5
  • نویسنده موضوع
  • #15
- از دخترای امثال تو حالم بهم می‌خوره. تو اون حالتی که بودی آن‌قدر رقت‌انگیز بودی که هرکس دیگه‌ی هم جای من بود میاوردت بیرون. باید می‌بردمت بیمارستان ولی از اون‌جایی که حوصله دردسر نداشتم آوردمت این‌جا پس حساب کار دستت باشه!
از اتاق بیرون رفت. بغض بدی گلومو گرفته بود منی که تو عمرم حتی یک نفر جنس مخالف انگشتش بهم نخورده بود، حالا انگ بدکاره بودن هم به پیشونیم خورده بود. لبمو گاز گرفتم تا بغضم نترکه و شروع کردم به نفس عمیق کشیدن. یک لحظه یاد پری خانوم افتادم،
جوری نیم‌خیز شدم که از درد چشم‌هامو بستم و نفسم گرفت ولی سعی کردم صداش بزنم:
- آقا!
فکر کنم نشنید، این‌بار صدامو بالاتر بردم:
- آقا!
سرش رو از لای در آورد داخل و با نگاهش فهموند که بنال!
- میشه یه زنگ بزنم؟
بعد از کمی مکث گفت:
- تلفن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

pariya_z

رو به پیشرفت
سطح
5
 
تاریخ ثبت‌نام
15/12/24
ارسالی‌ها
169
پسندها
566
امتیازها
2,863
مدال‌ها
5
  • نویسنده موضوع
  • #16
کابوس می‌دیدم. بهروز با کابل توی دستش سمتم می‌اومد و می‌خندید؛ خنده‌ای که هنوز هم توی گوشم زنگ می‌زد. درست همون لحظه‌ای که کابل رو به سمت صورتم پرت کرد، از خواب پریدم.
بدنم غرق درد بود و عرق سرد تمام پشتم رو خیس کرده بود. نفس‌نفس می‌زدم. دست بردم ساعت رو نگاه کردم؛ نزدیک چهارِ صبح بود.
چشم‌هام هنوز از ترس باز مونده بود که سایه‌ای محو از روی پرده رد شد. قلبم فرو ریخت.
بهروز اینجاست… پیدام کرده.
نگاهم با وحشت روی در قفل شد. حتماً تا الان اومده داخل خونه. باید در اتاق رو قفل کنم. پتو رو کنار زدم و خواستم پاهام رو تکون بدم، اما درد مثل موجی سوزان از تنم بالا اومد. اشکم بی‌اختیار سرازیر شد.
یه صدا اومد. وحشت‌زده به در خیره شدم. نه… نباید بذارم بیاد تو.
با هزار زحمت پام رو تکون دادم و خواستم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

pariya_z

رو به پیشرفت
سطح
5
 
تاریخ ثبت‌نام
15/12/24
ارسالی‌ها
169
پسندها
566
امتیازها
2,863
مدال‌ها
5
  • نویسنده موضوع
  • #17
- اخ یادم رفت.
برگشت داخل ویلا و پنج دقیقه بعد اومد و سوار شد و سریع از اونجا بیرون اومدیم. از آب و هوا و طبیعت اون‌جا فهمیدم که شمالیم. خیلی گیج بودم و حس خواب الودگی باعث شد که من دوباره اون پشت خوابم ببره. نمی‌دونم چقدر گذشته بود که چشامو باز کردم سعی کردم نیم خیز شم آن‌قدر زور زدم که بالاخره موفق شدم. بیرونو نگاه کردم تو جاده کوهستانی بودیم یعنی اطراف پر کوه بود ازش پرسیدم:
- داریم کجا می‌ریم؟
اسم یکی از شهرای مرزی غرب رو گفت که چشمام از فرط تعجب گرد شد.
- اونجا چرا؟! من باید برگردم تهران. لطفاً یه‌جا منو پیاده کنید، خودم میرم.
پوزخند زد.
- اینجا؟
یه‌کم اطرافمو نگاه کردم. تا چشم کار می‌کرد دره و کوه بود. یه لحظه مضطرب شدم.
- بهم اعتماد نداری؟
از تو آینه نگاهش کردم، نگاهش به جلو و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

pariya_z

رو به پیشرفت
سطح
5
 
تاریخ ثبت‌نام
15/12/24
ارسالی‌ها
169
پسندها
566
امتیازها
2,863
مدال‌ها
5
  • نویسنده موضوع
  • #18
- خودم می‌تونم.
تعجب کرد و آروم دستشو عقب کشید راستش خجالت می‌کشیدم بخواد دوباره بغلم کنه، با هزار بدبختی بیرون اومدم. یه‌نگاهی به اطرافم کردم، یک لحظه به خودم گفتم من اینجا با این پسر چیکار می‌کنم؟ نکنه فکر کرده من از اوناشم که هرکاری بخواد باهام بکنه؟ نکنه با خودش فکر ‌می‌کنه پولی که طبق گفته اونا دزدیدم رو ازم بگیره و سرمو زیر آب کنه! ته دلم خالی شد. با صداش که چند قدم جلوتر از من برگشته بود و با اون چشم‌های خسته و موهای ژولیده و پخش رو پیشونیش داشت نگاهم می‌کرد، از فکر بیرون اومدم.
- چیه؟ چرا خشکت زده؟
اما به نظر نمیاد به خاطر پول منو نجات داده باشه! ته دلم به خدا توکل کردم. چیزی نگفتم و راه افتادم ولی لنگ می‌زدم. چون سه چهار روزی بود سر پا نایستاده بودم حالت لرزش هم به حرکاتم اضافه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

pariya_z

رو به پیشرفت
سطح
5
 
تاریخ ثبت‌نام
15/12/24
ارسالی‌ها
169
پسندها
566
امتیازها
2,863
مدال‌ها
5
  • نویسنده موضوع
  • #19
گرسنه‌م شده بود. نیمرو درست کردم و بعد از خوردنش نایلون رو برداشتم و به اتاقم برگشتم. کف اتاق نشستم و بعضی از زخم‌های پام که راه رفتنمو مشکل کرده بود رو پانسمان کردم و باند زدم. وقتی خواستم بازومو پانسمان کنم بعد از دیدنش از این کار پشیمون شدم. مثل یه میوه گندیده شده بود. از ترس این‌که باند بهش بچسپه و داخلش گیر کنه بهش دست نزدم و گذاشتم همونجور بمونه.
بی‌حوصله بودم؛ تصمیم گرفتم یه‌کم داخل خونه بگردم چون وقتی تحرکم بیشتر می‌شد راه رفتنم انگار راحت‌تر بود. آروم‌آروم راه افتادم، تصمیم گرفتم داخل حیاط برم و اون باغچه رو از نزدیک ببینم. هوا خیلی خوب بود، نفس عمیقی کشیدم و روحم تازه شد. درخت‌های قشنگی تو حیاط بودن، مادامی که واسه خودم آروم اونجا راه می‌رفتم‌ زنگِ در حیاط رو زدن؛ مگه این پسر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

pariya_z

رو به پیشرفت
سطح
5
 
تاریخ ثبت‌نام
15/12/24
ارسالی‌ها
169
پسندها
566
امتیازها
2,863
مدال‌ها
5
  • نویسنده موضوع
  • #20
- اون که نه اصلاً.
- چرا نه؟ هم من باید برگردم هم شما اینجا کار وزندگیتون مختل نمی‌شه.
انگار داره یه حرف خسته کننده رو می‌شنوه سرشو چرخوند یه سمت دیگه و لب پایینیش رو با حرص گاز گرفت و دوباره سرشو چرخوند سمتم و گفت:
- ببین میشه ازت استدعا کنم اون قضیه رو فعلاً ول کنی؟ به وقتش خودم تحویل هر کی که خواستی می‌دمت الان وقتش نیست! پس بشین فکر کن چیکار کنیم واسه امشب!
آن‌قدر محکم جوابمو داد که به‌ناچار سکوت کردم. چند ثانیه سکوت بینمون حکم‌فرما بود که گفتم:
- خب من تو همون اتاق می‌مونم و در رو می‌بندم تا وقتی که برن.
- نمی‌شه! قبلاً اونجا اتاقش بود و حالام مطمئنم می‌خواد اتاقشو به نامزدش هم نشون بده. هر جوری هم بخوای قایم شی نمی‌شه چون ماشالا از تک‌تک جاهای این خونه خاطره داره!
هر دوتامون تو فکر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 6)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا