نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان همسایه حیاط مشترک | پریا . ظ کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع pariya_z
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 50
  • بازدیدها 1,473
  • کاربران تگ شده هیچ

pariya_z

رفیق جدید انجمن
سطح
1
 
ارسالی‌ها
50
پسندها
128
امتیازها
523
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #11
چون نازک‌نارنجی بار اومده بودم، روز اول کاریم خیلی بهم سخت گذشت ولی به پریدخت خانوم گفتم:
- خیلی همه چی خوب بود و بهم خوش گذشت.
بیچاره خیالش راحت شد. اولین حقوقمو که گرفتم از خوشحالی نزدیک بود بال در بیارم. خودم که جرأت خرید رفتن رو نداشتم، به مریم به بهانه این‌که سرماخوردم و نمی‌تونم بیرون برم پول دادم تا واسه مامان پری یه چادر نماز خوشگل بخره و واسه سارا هم یه شال قشنگ که البته سلیقه‌ش تو شال به دلم نبود ولی خب زحمت زیادی کشید. پری خانوم وقتی خوشحالی منو می‌دید، دیگه گیر نمی‌داد که کارمو ول کنم.
دلم واسه خیابون‌گردی و تفریح لک زده بود ولی خب هنوز حس می‌کردم باید منتظر بمونم.
تو این تقریباً هشت ماهی که خونه پریدخت خانوم بودم اتفاق غیر منتظره‌ی نیفتاد به غیر از این‌که یکی از آشپز‌های...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

pariya_z

رفیق جدید انجمن
سطح
1
 
ارسالی‌ها
50
پسندها
128
امتیازها
523
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #12
سرمو رو پام گذاشتم. نمی‌دونم کی خوابم برد وقتی چشم‌هام رو باز کردم اتاق تاریک‌ِتاریک بود. از اون‌جایی که پاهام خشک شده بود و درد می‌کرد تونستم تو سه حرکت از جام بلندشم. صدای غاروغور شکمم بلند شد، عجب غلطی کردم کاش اون غذا رو خورده بودم. دوباره نشستم؛ یه صدایی اومد که گوشامو تیز کردم. حدس زدم بهروز باشه؛ در باز شد و خودش بود. اومد سمتم و بدون هیچ حرفی بایک دست بازومو کشید و بلندم کرد که کمرم دردگرفت.
- هُوش چته؟
همین‌جوری منو دنبال خودش می‌کشید، از اتاق بیرون اومدیم. روشنایی داخل راهرو باعث شد یک لحظه از نور زیاد چشم‌هام رو ببندم. از پله‌ها بالا می‌رفت و من درحالی‌که بعضی‌ وقت‌ها بدون تعادل به زمین کوبیده می‌شدم دنبالش کشیده می‌شدم، از پنجره تو راهرو یک لحظه بیرون رو نگاه کردم؛ پر از درخت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

pariya_z

رفیق جدید انجمن
سطح
1
 
ارسالی‌ها
50
پسندها
128
امتیازها
523
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #13
یک روز گذشت و خبری از بهروز نشد. نکنه دوباره سراغ پری خانوم رفته؟ نکنه سارا رو پیدا کرده؟ یک لحظه حس کردم ضربان قلبم بالا رفت، سعی کردم نفس عمیق بکشم. امیدوارم حال دوتاشون خوب باشه؛ بغض گلومو گرفته بود. یک لحظه در باز شد و بهروز این‌بار با یک کابل تو دستش اومد داخل، با تعجب نگاش کردم که گفت:
- پس نمیگی کجاست!
درحالی‌که دندوناشو رو هم فشار می‌داد سمتم اومد:
- به حرفت میارم.
بلند شدم و سعی کردم از دستش فرار کنم اما امون نمی‌داد. فقط ضربات پی‌در‌پی کابل بود که به بدنم وارد میشد. از درد وحشتناکی که داشت، فقط جیغ می‌کشیدم و بهروز درحالی‌که به نفس‌نفس افتاده بود فقط تکرار می‌کرد:
- د بگو لعنتی... .
آخرش کابل دستش دو تیکه شد و از کتک زدن من خسته یه گوشه افتاده بود و من که همه جام خونی بود از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

pariya_z

رفیق جدید انجمن
سطح
1
 
ارسالی‌ها
50
پسندها
128
امتیازها
523
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #14
فرزاد: تو دو روزه بی‌هوشی. خون زیادی ازت رفته فقط می‌خوام بدونم دست و پات فلج نشده باشه، من دکترم پس نترس.
از حرفی که زد ترسیدم. نکنه راستی‌راستی فلج شده باشم؟ سعی کردم پاهامو تکون بدم؛ موفق شدم ولی اشکم دراومد و آخم هوا رفت که دوباره ازم پرسید و منم با سر بهش فهموندم که اره ولی واسم تعجب بود که چرا خودش پتو رو برنمی‌داره ببینه. نوبت دستم رسید با هزار بدبختی و درد فراوان حرکتش دادم که نفس حبس شده‌شو بیرون داد و با حرکت سرش گفت:
- کافیه.
فرزاد: خوب دیگه داداش کاوه کار منم تموم شد، ظاهراً مشکلی نیست من دیگه برم.
کاوه: یک دنیا ممنونتم ایشالا جبران کنم. الان چیزی لازم نداره؟
- فعلا نه، فقط واسش مسکن بگیر، پانسماناش هم مواظب باشه عوض کردن می‌خواد.
- فرزاد... فقط... همون‌ جوری که گفتم کسی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

pariya_z

رفیق جدید انجمن
سطح
1
 
ارسالی‌ها
50
پسندها
128
امتیازها
523
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #15
از اتاق بیرون رفت. بغض بدی گلومو گرفته بود منی که تو عمرم حتی یک نفر جنس مخالف انگشتش بهم نخورده بود، حالا انگ بدکاره بودن هم به پیشونیم خورده بود. لبمو گاز گرفتم تا بغضم نترکه و شروع کردم به نفس عمیق کشیدن. یک لحظه یاد پری خانوم افتادم،
جوری نیم‌خیز شدم که از درد چشم‌هامو بستم و نفسم گرفت ولی سعی کردم صداش بزنم:
- آقا!
فکر کنم نشنید، این‌بار صدامو بالاتر بردم:
- آقا!
سرش رو از لای در آورد داخل و با نگاهش فهموند که بنال!
- میشه یه زنگ بزنم؟
بعد از کمی مکث گفت:
- تلفن رو عسلی کنارته.
در رو بست. سرمو چرخوندم و تلفن رو کنارم دیدم. شماره خونه پری خانوم رو گرفتم. با هر بوقی که می‌خورد و جواب نمی‌داد دلم هوری می‌ریخت.
- الو!
-پریدخت خانوم شمائید؟
- آوین!
چونه‌م شروع به لرزیدن کرد.
- آوین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

pariya_z

رفیق جدید انجمن
سطح
1
 
ارسالی‌ها
50
پسندها
128
امتیازها
523
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #16
بهروز با کابل تو دستش سمتم می‌اومد و می‌خندید، همین که کابلو به سمت صورتم پرت کرد، از خواب پریدم، بدنم به شدت درد می‌کرد و خیس عرق شده بودم، ساعتو نگاه کردم نزدیکای چهارِصبح بود. یه‌لحظه انگار یه سایه دیدم که از رو پرده رد شد، ترس عجیبی به دلم افتاده بود. بهروز حتماً این‌جاست، بهروز پیدام کرده. درو نگاه کردم. حتماً تا الان داخل خونه هم اومده. باید در اتاقو قفل کنم، پتو رو کنار زدم. سعی کردم پاهامو تکون بدم اما از درد اشکم دراومد. انگار یه صدایی اومد، وحشت زده به در نگاه کردم. نه نباید تو این اتاق بیاد. پامو با بدبختی تکون دادم و اومدم سریع بیام پایین که محکم با صورت به زمین کوبیده شدم و آخم هوا رفت. با هر تکونی استخونام می‌سوخت. من چه بلایی سرم اومده؟ نکنه فلج شدم؟ شروع کردم گریه کردن که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

pariya_z

رفیق جدید انجمن
سطح
1
 
ارسالی‌ها
50
پسندها
128
امتیازها
523
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #17
- اونجا چرا؟! من باید برگردم تهران. لطفاً یه‌جا منو پیاده کنید، خودم میرم.
پوزخند زد.
- اینجا؟
یه‌کم اطرافمو نگاه کردم. تا چشم کار می‌کرد دره و کوه بود. یه لحظه مضطرب شدم.
- بهم اعتماد نداری؟
از تو آینه نگاهش کردم، نگاهش به جلو و جاده بود. جوابی ندادم، نمی‌دونستم چی بگم؟ اعتماد که نداشتم ولی منو از مرگ نجات داده بود. اون شهری که می‌گفت خیلی از تهران دوره. قیافه نحس بهروز جلو چشمم اومد، الان خونه پری خانومم بلده. نه بهتره اونجا نرم. مجبورم به این پسر اعتماد کنم. صدامو صاف کردم.
- چرا عجله‌ای از اون خونه اومدیم بیرون؟
- بهروز ردتو زده بود.
با تعجب زیاد تقریباً داد زدم:
- بهروز؟ نکنه دیشب اونجا یعنی تو اون خونه اومده بود؟
- غلط می‌کنه اونجا بیاد ولی تو شهر بود.
بعد از چند ثانیه مکث ادامه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

pariya_z

رفیق جدید انجمن
سطح
1
 
ارسالی‌ها
50
پسندها
128
امتیازها
523
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #18
اطراف رو نگاه کردم، بر خلاف بیرونش، داخلش کاملاً یه خونه دانشجوئی بود. دکور خاصی نداشت، یه هال که یه تلویزیون و چند تا مبل روبروش بود و سمت چپ هال یه آشپزخونه اُپن کوچیک بود.
کاوه: خب اگه دید زدنت اینجا تموم شده بهت بگم بریم بالا اتاقا اونجاست.
خیلی خوب ادمو ضایع می‌کرد! نگاهمو از در و دیوار گرفتم و سرمو پایین انداختم. کمکم کرد از پله‌ها بالا برم به اولین اتاقی که رسیدیم درشو باز کرد و گفت:
- فعلاً اینجا استراحت کن.
همون کنار در دستمو ول کرد و داخل اتاقی که دقیقاً روبروی همین اتاق بود رفت و در رو بست. دستمو رو چارچوب در گذاشتم و بعدش دیوارو تکیه‌گاهم کردم و آروم‌آروم سمت تخت یک نفره‌ای که اونجا بود رفتم و رو لبه‌ش نشستم. اتاق ساده‌ی بود یعنی دکور خاصی نداشت معلوم بود بدون استفاده بوده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

pariya_z

رفیق جدید انجمن
سطح
1
 
ارسالی‌ها
50
پسندها
128
امتیازها
523
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #19
بی‌حوصله بودم؛ تصمیم گرفتم یه‌کم داخل خونه بگردم چون وقتی تحرکم بیشتر می‌شد راه رفتنم انگار راحت‌تر بود. آروم‌آروم راه افتادم، تصمیم گرفتم داخل حیاط برم و اون باغچه رو از نزدیک ببینم. هوا خیلی خوب بود، نفس عمیقی کشیدم و روحم تازه شد. درخت‌های قشنگی تو حیاط بودن، مادامی که واسه خودم آروم اونجا راه می‌رفتم‌ زنگِ در حیاط رو زدن؛ مگه این پسر کلید نداره؟ رفتم سمت در و پرسیدم کیه که مأمور آب بود، برای یادداشت کردن کنتور آب اومده بود. درو خواستم باز کنم که دیدم بله قفله! از اون آقا معذرت‌خواهی کردم و گفتم در خرابه و بعداً خودمون اطلاع می‌دیم. نه واقعاً دزد گیر انداخته؟!
به داخل خونه برگشتم، کاش بتونم به پری‌خانوم زنگ بزنم. همه جای هال رو لنگون‌لنگون گشتم هیچ تلفنی تو این خونه نبود.
***
شش روز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

pariya_z

رفیق جدید انجمن
سطح
1
 
ارسالی‌ها
50
پسندها
128
امتیازها
523
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #20
- اون که نه اصلاً.
- چرا نه؟ هم من باید برگردم هم شما اینجا کار وزندگیتون مختل نمی‌شه.
انگار داره یه حرف خسته کننده رو می‌شنوه سرشو چرخوند یه سمت دیگه و لب پایینیش رو با حرص گاز گرفت و دوباره سرشو چرخوند سمتم و گفت:
- ببین میشه ازت استدعا کنم اون قضیه رو فعلاً ول کنی؟ به وقتش خودم تحویل هر کی که خواستی می‌دمت الان وقتش نیست! پس بشین فکر کن چیکار کنیم واسه امشب!
آن‌قدر محکم جوابمو داد که به‌ناچار سکوت کردم. چند ثانیه سکوت بینمون حکم‌فرما بود که گفتم:
- خب من تو همون اتاق می‌مونم و در رو می‌بندم تا وقتی که برن.
- نمی‌شه! قبلاً اونجا اتاقش بود و حالام مطمئنم می‌خواد اتاقشو به نامزدش هم نشون بده. هر جوری هم بخوای قایم شی نمی‌شه چون ماشالا از تک‌تک جاهای این خونه خاطره داره!
هر دوتامون تو فکر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 12)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا