• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان همسایه حیاط مشترک | پریا . ظ کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع pariya_z
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها پاسخ‌ها 168
  • بازدیدها بازدیدها 8,937
  • کاربران تگ شده هیچ

pariya_z

رو به پیشرفت
سطح
5
 
تاریخ ثبت‌نام
15/12/24
ارسالی‌ها
168
پسندها
566
امتیازها
2,863
مدال‌ها
5
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
همسایه حیاط مشترک
نام نویسنده:
پریا . ظ
ژانر رمان:
عاشقانه ، درام ، جنایی
کد رمان: 5778
ناظر رمان: @اِللا لطیفــی

خلاصه: آدمی را توان گریز از مصائب نیست. باید با آن‌ها جنگید و پشت سر گذاشتشان. زندگی پر است از پستی‌ها و بلندی‌هایی که سرانجام روزی اهمیت خود را از دست خواهند داد. در بدترین روزها امیدوار باش که همیشه زیباترین باران از سیاه‌ترین ابرها می‌بارد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

M A H

هنرمند انجمن
سطح
24
 
تاریخ ثبت‌نام
2/7/22
ارسالی‌ها
744
پسندها
10,467
امتیازها
28,473
مدال‌ها
39
سن
24
  • #2
Screenshot_۲۰۲۴۱۱۰۹_۲۰۳۳۲۴_Samsung Internet.jpg«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با رمان به لینک زیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : M A H

pariya_z

رو به پیشرفت
سطح
5
 
تاریخ ثبت‌نام
15/12/24
ارسالی‌ها
168
پسندها
566
امتیازها
2,863
مدال‌ها
5
  • نویسنده موضوع
  • #3
من کجام؟ چرا همه جا تاریکه؟!
چقدر بوی نم خاک رو احساس می‌کردم. نکنه... نکنه مردم؟ صدایی اومد. گوش‌هام تیز شد. صدای در، بعدش قدم‌هایی کش‌دار و بی‌عجله… قدم‌هایی که هر لحظه نزدیک‌تر می‌شدن.
اول دست‌هام باز شد و تو یک لحظه چشم بندم از رو چشمام برداشته شد.نور تیز و باریکی از بالا خورد تو صورتم و سوزش شدیدی تو مردمکم پیچید و ناخودآگاه پلک‌هام رو بستم.
- ترسیدی؟
نفسم بند اومد.
- وای خدایا، نه! این... این صدا... چشم‌هام رو باز کردم، بهروز درست روبه‌روی صورتم زانو زده بود.
همون ریش نامرتب، همون لبخند چندش‌آور، همون نگاه چندش‌آوری که همیشه حالم رو به‌هم می‌زد. انگار از ترس من لذت می‌برد.
تمام جرأتی که تو وجودم مونده بود، تو مشت‌هام جمع شد. حتی فکر هم نکردم و یه سیلی محکم به صورتش زدم جوری که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

pariya_z

رو به پیشرفت
سطح
5
 
تاریخ ثبت‌نام
15/12/24
ارسالی‌ها
168
پسندها
566
امتیازها
2,863
مدال‌ها
5
  • نویسنده موضوع
  • #4
اون روزها به زور هزار تا قرص و کوفت و زهرمار، شب رو به صبح می‌رسوندم و صبح، از شدت سرگیجه و تهوع، دوباره با قرص خودم رو بی‌هوش می‌کردم. انگار تنها راه فرارم از دنیا خواب بود؛ خوابی که لااقل توش پدر و مادرم هنوز زنده بودن.
دقیقاً یک هفته بعد از چهلمشون، عمو اومد تو اتاقم. حال روحیم مثل همیشه داغون بود. سرم از درد می‌خواست بترکه و کف دست‌هام رو محکم به شقیقه‌هام فشار می‌دادم. به احترامش، با زور خودم رو کشوندم و لبه تخت نشستم.
نگام کرد؛ نه با دلسوزی، نه با غم… با همون نگاه همیشگیِ حساب‌وکتابی!
- ببین آوین تو الان نوزده، بیست سالته، بچه که نیستی! مرگ حقه. من می‌میرم تو می‌میری همه می‌میمرن، قانون طبیعتِ.
سرمو انداختم پایین تا اشک‌هایی که تو چشم‌هام جمع شد رو نبینه.
- قدیما دخترای هم‌سن تو،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

pariya_z

رو به پیشرفت
سطح
5
 
تاریخ ثبت‌نام
15/12/24
ارسالی‌ها
168
پسندها
566
امتیازها
2,863
مدال‌ها
5
  • نویسنده موضوع
  • #5
واقعاً از شدت تعجب داشتم شاخ درمی‌آوردم. نه فقط به‌خاطر پیشنهاد عقد، بیشتر به‌خاطر اون حرف با اون لحن طلبکارانه که درباره‌ی خرج مراسم بابا و مامانم گفته بود. مگه می‌شه؟ مغزم قفل کرده بود.
سعی کردم خودمو جمع‌وجور کنم. بغضم رو فرو دادم و با تمام زوری که داشتم، صدامو آرام نگه داشتم:
- می‌دونم تو این مدت کنارم بودید و زحمت کشیدید… و واقعاً قدردانم. ممنون که به فکرم هستید.
مکث کوتاهی کردم و ادامه دادم:
- به آقای مجد می‌گم هر هزینه‌ای که کردید، کامل بهتون برگردونه.
نگاهش کردم؛ مستقیم، بی‌لرزش.
- در مورد بهروز هم… واقعاً نیازی نیست. به قول خودتون خودش هزار تا گزینه بهتر از من می‌تونه داشته باشه. من نه حالم خوبه، نه قصد ازدواج دارم. بهروز برای من فقط پسرعموئه. مثل برادر. نمی‌خواد واسه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

pariya_z

رو به پیشرفت
سطح
5
 
تاریخ ثبت‌نام
15/12/24
ارسالی‌ها
168
پسندها
566
امتیازها
2,863
مدال‌ها
5
  • نویسنده موضوع
  • #6
همین که خواستم دوباره حرف بزنم، پرید وسط حرفم. به جلو خم شد، آرنج‌هاش رو گذاشت رو زانوهاش و با یه لبخند کج و حال‌به‌هم‌زن گفت:
-کی گفته من مخالفم؟ فقط خواستم از همون اول حساب‌کتابمون روشن باشه. من می‌دونم تو خیلی سوسولی تشریف داری، منم حوصله بچه‌نق‌نقوی نازپرورده رو ندارم!
یه لحظه ماتم برد. بلند شدم.
- تو اصلاً می‌فهمی داری چی می‌گی؟ جمع کن ادبیاتتو! آره حالم بده، داغدارم، ولی مگه عهد بوقه با ازدواج حال آدم خوب بشه؟! من اون آدمی که تو و عمو تو سرتون ساختید نیستم. یه هفته دیگه قراره برگردم دانشگاه، تنها چیزی که می‌تونه سر پام کنه همینه. خودت اینو به عمو بگو، من دیگه حرفی ندارم.
با تمسخر خندید؛ از اون خنده‌هایی که آدم دلش می‌خواد دندون طرف رو خرد کنه.
- دانشگاه؟! دانشگاهتو بذار دم کوزه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

pariya_z

رو به پیشرفت
سطح
5
 
تاریخ ثبت‌نام
15/12/24
ارسالی‌ها
168
پسندها
566
امتیازها
2,863
مدال‌ها
5
  • نویسنده موضوع
  • #7
یه فکری مثل جرقه افتاد تو سرم.
باید وانمود می‌کردم بیدار شدم… شاید بترسن و از خونه برن.
شروع کردم به سر و صدا راه انداختن؛ چراغ اتاق رو روشن کردم، در اتاق و در سرویس رو هی باز و بسته کردم، عمداً پا کشیدم روی زمین. چند دقیقه نگذشته بود که صداشون قطع شد.
همین که فعلاً قایم شده باشن هم برای من غنیمت بود.
نمی‌تونستم بخوابم، کلی فکر کردم؛ من باید از اون جا فرار می‌کردم. انگار چاره دیگه‌ای نبود! وقتی پامو بذارم بیرون، مستقیم میرم پیش وکیل خونوادگی‌مون آقای مجد! حتماً کمکم می‌کرد! اینا عملاً برای دزدی اومدن! چه علنی چه به اسم ازدواج! فکر کردن با آدم ساده لوحی طرف هستن ولی نشون‌شون میدم با کی طرفن!
گاوصندوق رمز داشت اما خب با کلید هم باز می‌شد و من خوش‌بختانه می‌دونستم مامانم کلیدش رو داشت و کجا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

pariya_z

رو به پیشرفت
سطح
5
 
تاریخ ثبت‌نام
15/12/24
ارسالی‌ها
168
پسندها
566
امتیازها
2,863
مدال‌ها
5
  • نویسنده موضوع
  • #8
سارا، هم‌کلاسی دوران دبیرستانم و تنها دوستی بود که واقعاً بهم نزدیک بود. با دیدن اسمش سریع جواب دادم. تازه از مسافرت برگشته بود و از هیچ‌کدوم از این اتفاق‌ها خبر نداشت. همه‌چیز رو براش تعریف کردم؛ از عمو، از بهروز، از ترسی که تا مغز استخونم رفته بود. بیچاره بدتر از خودم شوکه شده بود. آخرش ازش خواهش کردم اگه جایی سراغ داره، هرچقدر هم موقتی، بهم بگه. می‌دونستم کار سختیه، ولی دیگه به بن‌بست رسیده بودم.
ناامیدتر از همیشه بودم. باید از اون خونه می‌رفتم، اما نمی‌دونستم کجا. نمی‌خواستم دوباره نصفه‌شب برگردن و همه‌جا رو بگردن. باید حداقل چند روز خیالشون رو از بابت خودم راحت می‌کردم.
گوشی رو برداشتم و به عموم زنگ زدم. با سردی جواب داد. گفتم با حرف‌هاش موافقم. همون لحظه از توی صداش فهمیدم پوزخند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

pariya_z

رو به پیشرفت
سطح
5
 
تاریخ ثبت‌نام
15/12/24
ارسالی‌ها
168
پسندها
566
امتیازها
2,863
مدال‌ها
5
  • نویسنده موضوع
  • #9
کوله‌مو آوردم؛ تموم کتاب‌ها و جزوه‌هام رو داخلش گذاشتم. راستش می‌دونستم احتمالاً تا مدت طولانی نمی‌تونم برگردم پس بهتر دیدم کتاب‌هام رو با خودم ببرم شاید یک زمانی خواستم ازشون استفاده کنم! چند تا یادگاری عزیز که داشتم رو هم تو همون کوله گذاشتم و زیپش رو بستم و زیر تخت جوری قایمش کردم که معلوم نباشه. یه کوله کوهنوردی هم داشتم تو اونم چند دست لباس و یک سری خرت و پرت شخصی ریختم. با این‌که گشنه‌م بود ولی ترجیح دادم بخوابم.
شب که شد، از اتاق اومدم بیرون و رفتم پایین. همه توی هال نشسته بودن، خوشحال و سرحال. همین که منو دیدن، حرف‌ها نصفه موند. لازم نبود حدس بزنم موضوع چی بوده!
زیر لب سلام کردم و رفتم سمت آشپزخونه. هنوز دستم به دستگیره‌ی یخچال نرسیده بود که بهروز پشت سرم سبز شد.
- به‌به… بالاخره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

pariya_z

رو به پیشرفت
سطح
5
 
تاریخ ثبت‌نام
15/12/24
ارسالی‌ها
168
پسندها
566
امتیازها
2,863
مدال‌ها
5
  • نویسنده موضوع
  • #10
- نه عزیزم تو چرا ؟
می‌دونستم تعارف الکی می‌کنه، به زور دستش دادم، تو یه کاغذ هم رمز رو نوشتم و دادم بهش.
سریع بلند شد و درحالی‌که نمی‌تونست خوشحالیش رو پنهون کنه گفت:
- زود برمی‌گردم عروس.
ازش خواستم عجله نکنه و یه چیز خوشگل بخره. لحظه شماری می‌کردم پاش رو از در بذاره بیرون؛ همین که رفت بدوبدو کوله پشتیم رو برداشتم و سریع به اتاق کار رفتم. یه اهرم کوچیک زیر کشوی میز پدرم بود که وقتی می‌کشیدیش یه گوشه از تابلوی رو دیوار باز میشد. با کلید بازش کردم. وقتی داخلش رو دیدم نفسم رو پوفی دادم بیرون. هرچی بود و نبود رو تو کوله ریختم؛ یه سری برگه و فایل و مهر، پول، طلا و... به اتاقم برگشتم، تو یه حرکت کوله کوهنوردی رو هم برداشتم.آخرین نگاهم رو به اتاقم انداختم و سریع از در زدم بیرون؛ یه نفس راحت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 6)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا