- ارسالیها
- 34
- پسندها
- 68
- امتیازها
- 90
- نویسنده موضوع
- #31
یه لحظه از جدیتش ترسیدم، بدون اینکه نگاهم کنه شروع کرد به بیرون آوردن وسایل تو نایلون که گفتم:
- باشه... باشه الان خودم عوضش میکنم.
سریع بلند شدم و وایسادم که اونم دست نگه داشت. بلند شد و روبروم وایساد. نگاهش عاری از هیچ حسی بود!
با یه لحن جدی و سرد گفت:
- تا یهربع دیگه برمیگردم چک میکنم.
بغض بدی گلومو گرفته بود، بدون اینکه نگاهش کنم سرمو تکون دادم و اونم از اتاق بیرون رفت. چونهم شروع به لرزیدن کرد و اشکهام دونهدونه رو گونههام میریختن، با فکر اینکه تا ابد اینجا اسیر شدم و دیگه هیچوقت نمیتونم برگردم، آروم و جوری که فقط خودم میشنیدم گریه میکردم. میدونستم تا یه ربع دیگه حتماً برمیگرده. سریع بازومو پانسمان کردم و تو اون حین هم باز نمیتونستم جلوی اشکامو بگیرم. رو تخت نشسته...
- باشه... باشه الان خودم عوضش میکنم.
سریع بلند شدم و وایسادم که اونم دست نگه داشت. بلند شد و روبروم وایساد. نگاهش عاری از هیچ حسی بود!
با یه لحن جدی و سرد گفت:
- تا یهربع دیگه برمیگردم چک میکنم.
بغض بدی گلومو گرفته بود، بدون اینکه نگاهش کنم سرمو تکون دادم و اونم از اتاق بیرون رفت. چونهم شروع به لرزیدن کرد و اشکهام دونهدونه رو گونههام میریختن، با فکر اینکه تا ابد اینجا اسیر شدم و دیگه هیچوقت نمیتونم برگردم، آروم و جوری که فقط خودم میشنیدم گریه میکردم. میدونستم تا یه ربع دیگه حتماً برمیگرده. سریع بازومو پانسمان کردم و تو اون حین هم باز نمیتونستم جلوی اشکامو بگیرم. رو تخت نشسته...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش