- ارسالیها
- 45
- پسندها
- 81
- امتیازها
- 103
- نویسنده موضوع
- #41
یهلحظه دستمو گرفت.
- میدونم چه حسی داری ان شاءالله همیشه سایهش بالا سرت باشه.
یعنی اگه یکثانیه دیگه میموندم لو میرفتم. سریع بلند شدم و درحالیکه سمت آشپزخونه میرفتم گفتم:
- برنج رو بذارم الان میام.
- باشه عزیزم. راضی به زحمت نبودم دخملجان.
- خواهش میکنم عزیزم. زحمتی نیست.
برنج رو گذاشتم و با آبمیوه برگشتم تو پذیرائی.
- آوین چند سالته؟
- بیست.
یهخورده تعجب کرد و گفت:
- دوساله پشت کنکوری؟
درحالیکه نگاهم یهسمت دیگه رفته بود و پیشونیمو میخاروندم جواب دادم:
- اوهوم، اینجوری پیش اومد. شما چند سالته؟
- من 28 سالمه.
خیلی بیبی فیس بود.
- اصلاً بهتون نمیاد!
- چرا رسمی شدی بابا؟ راحت باش، خوب موندم.
خندید و منم باهاش خندیدم. باران خیلی دختر بیشیلهپیلهای بود. راجع به آشنائی خودش و...
- میدونم چه حسی داری ان شاءالله همیشه سایهش بالا سرت باشه.
یعنی اگه یکثانیه دیگه میموندم لو میرفتم. سریع بلند شدم و درحالیکه سمت آشپزخونه میرفتم گفتم:
- برنج رو بذارم الان میام.
- باشه عزیزم. راضی به زحمت نبودم دخملجان.
- خواهش میکنم عزیزم. زحمتی نیست.
برنج رو گذاشتم و با آبمیوه برگشتم تو پذیرائی.
- آوین چند سالته؟
- بیست.
یهخورده تعجب کرد و گفت:
- دوساله پشت کنکوری؟
درحالیکه نگاهم یهسمت دیگه رفته بود و پیشونیمو میخاروندم جواب دادم:
- اوهوم، اینجوری پیش اومد. شما چند سالته؟
- من 28 سالمه.
خیلی بیبی فیس بود.
- اصلاً بهتون نمیاد!
- چرا رسمی شدی بابا؟ راحت باش، خوب موندم.
خندید و منم باهاش خندیدم. باران خیلی دختر بیشیلهپیلهای بود. راجع به آشنائی خودش و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر