نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان همسایه حیاط مشترک | پریا . ظ کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع pariya_z
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 45
  • بازدیدها 1,183
  • کاربران تگ شده هیچ

pariya_z

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
45
پسندها
81
امتیازها
103
  • نویسنده موضوع
  • #41
یه‌لحظه دستمو گرفت.
- می‌دونم چه حسی داری ان شاءالله همیشه سایه‌ش بالا سرت باشه.
یعنی اگه یک‌ثانیه دیگه می‌موندم لو می‌رفتم. سریع بلند شدم و درحالی‌که سمت آشپزخونه می‌رفتم گفتم:
- برنج رو بذارم الان میام.
- باشه عزیزم. راضی به زحمت نبودم دخمل‌جان.
- خواهش می‌کنم عزیزم. زحمتی نیست.
برنج رو گذاشتم و با آبمیوه برگشتم تو پذیرائی.
- آوین چند سالته؟
- بیست.
یه‌خورده تعجب کرد و گفت:
- دوساله پشت کنکوری؟
درحالی‌که نگاهم یه‌سمت دیگه رفته بود و پیشونیمو می‌خاروندم جواب دادم:
- اوهوم، این‌جوری پیش اومد. شما چند سالته؟
- من 28 سالمه.
خیلی بیبی فیس بود.
- اصلاً بهتون نمیاد!
- چرا رسمی شدی بابا؟ راحت باش، خوب موندم.
خندید و منم باهاش خندیدم. باران خیلی دختر بی‌شیله‌پیله‌ای بود. راجع به آشنائی خودش و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

pariya_z

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
45
پسندها
81
امتیازها
103
  • نویسنده موضوع
  • #42
- آخه چه‌جوری بگم... .
یه‌خورده مِن‌مِن کرد.
- اگه نمی‌خوای در موردش حرف بزنی مشکلی نیست عزیزم.
- نه... چیزه... به کاوه نگی! تو دانشگاه باهم بودن انگار ولی همه‌چی یه‌دفعه عوض شد. دیگه رابطه‌شون درست نشد.
احساس عجیبی داشتم! هم این‌که کنجکاو بودم در موردش هم این‌که انگار دلم نمی‌خواست چیز بیشتری بدونم. باران هم غذاشو تموم کرده بود و شروع کرد به جمع کردن سفره که منم بلند شدم و به کمک هم ظرفا رو هم شستیم. یه‌کم میوه آوردم و بعدش چائی ریختم و نشستیم. بلند شدم تا تلویزیون رو روشن کنم که گفت:
- ببین من می‌گم باهم بودن ولی سهیل می‌گه این‌جوری نیست. اما پسرا نمی‌فهمن این‌چیزا رو ما دخترا بهتر می‌فهمیم. از این دختره اصلاً خوشم نمیاد.
- از لیلا؟ چرا؟
درحالی‌که داشت سیب تو دستش رو گاز می‌زد گفت:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

pariya_z

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
45
پسندها
81
امتیازها
103
  • نویسنده موضوع
  • #43
از سرتاپامو یه نگاه انداخت.
کاوه: چه‌خبره اینجا؟
تازه به خودم اومدم سریع شیرآب رو بستم و شیلنگو ول کردم. پاچه‌هامو نصفه‌نیمه وتند‌تند دادم پایین.
-خ...خوا...خواستم باغچه رو آب بدم.
-اینجوری؟! باغچه رو یا خودت رو!
هرچی فکر کردم حرفی واسه گفتن نداشتم. اومد سمتم و مچ دستمو آروم گرفت و به دنبال خودش داخل خونه کشوندو به سمت اتاق‌ها رفت. فکر کردم انقدر عصبانی شده که می‌خواد در اتاقم روم قفل کنه اما با کمال تعجب دیدم رفت سمت اتاق خودش و کنار تختش دستمو ول کرد.
-بشین.
ولی من همون‌جور مردد وایساده بودم که رفت طرف یکی از کمدها و یه‌دونه سشوار از توش در آورد و اومد سمتم.
-تو که هنوز وایسادی!
دست‌هاشو گذاشت رو شونمو آروم منو لبه تخت نشوند. سشوارو همون‌جا به برق زد و پشت سرم وایساد.
- تموم موهات خیسه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

pariya_z

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
45
پسندها
81
امتیازها
103
  • نویسنده موضوع
  • #44
حالا دیگه تونستم به سارا و پری‌خانوم هم زنگ بزنم. سارا وقتی ماجرا رو از زبون خودم شنید اونم بهم گفت که چند ماه اگه می‌تونم به اونجا برنگردم شاید خودشون از گشتن دنبالم خسته بشن و گورشونو از خونه پدریم گم کنن. با این‌که می‌دونستم چه کنه‌هایی هستن ولی بازم چه کنم مجبور بودم امیدوار باشم چیزی که سارا می‌گفت اتفاق بیفته.
از اونجائی که خونه ساکت بود و من کار خاصی جز درس خوندن نداشتم و مهم‌تر از همه‌چی انگیزه خیلی قوی داشتم، هم سرگرم شده بودم هم‌ این‌که خیلی خوب داشتم جلو می‌رفتم. دو سه تا کتاب ناقص داشتم و البته حتماً کتاب تست باید می‌خریدم اما نمی‌دونستم چه‌جوری؟ کاوه شدیداً مشغول کار بود و من نمی‌خواستم ازش همچین چیزی بخوام و هرچی فکر می‌کردم ذهنم فقط بارانو صدا می‌زد. تو یه تصمیم آنی شمارشو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

pariya_z

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
45
پسندها
81
امتیازها
103
  • نویسنده موضوع
  • #45
اومد ازم بگیرتش که کاوه ازم گرفت. نگاهش کردم. پولا رو سریع چشمی شمرد و درحالی‌که گوشیش رو بالا می‌آورد به باران گفت شماره کارتت رو بده.
- نه کاوه ببین ولش کن نمی‌گیرم دیگه.
- شماره کارت سهیلو دارم برا اون بزنم؟
- نه وایسا واسه اون چرا؟
خندید و بهم چشمک زد. کیفشو باز کرد و کارتش رو سمت کاوه گرفت و گفت:
- پس به این بزن.
تا دم در حیاط با باران رفتم و بدرقه‌ش کردم. وقتی برگشتم یکی از دفترهایی که باران جدا واسم آورده بود دست کاوه بود و نگاهش می‌کرد که با دیدن من اونم گذاشت رو میز و برگشت سمتم. کتاب‌ها رو روی هم گذاشتم و باهم بلندشون کردم تو اون حین هم نگاه سنگین کاوه رو روی خودم حس می‌کردم. همین که یه قدم رفتم، جلوم وایساد. نگاهش کردم که داشت عصبانی نگاهم می‌کرد.
- چرا به خودم نگفتی؟
- گفتم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

pariya_z

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
45
پسندها
81
امتیازها
103
  • نویسنده موضوع
  • #46
با یه حالت مهربونی نگاهم کرد و آروم گفت:
- می‌گم ورش دار فعلاً.
لعنتی تا نیم‌ساعت قبل می‌خواستم سر به تنش نباشه چرا الان اون حسو ندارم؟! نگاهش کردم.
- پول کتابای منو آخه لزومی نداره شما پرداخت کنید!
- می‌دونم می‌گم پیشت باشه. اومدیمو من مٌردم حدأقل یه چیزی داشته باشی بتونی باهاش برگردی.
خیلی آروم گفتم:
- خدا نکنه.
بهم لبخند زد و بیرون رفت. همون‌جا وایساده بودم درحالی‌که دیگه اثری از عصبانیت تو وجودم نبود!
چهار روز گذشت. کماکان مشغول درس خوندن بودم، هرچی جلوتر می‌رفتم می‌دیدم که دروس تخصصیمو باید بیشتر روش کار کنم چون یادم رفته بود.
چهار زانو رو تخت نشستم و سعی کردم رو تست‌ها تمرکز کنم. وقتمو گذاشتم و دونه‌دونه حل کردم اما دست آخر وقتی جوابا رو بررسی کردم تقریباً داد زدم:
- لعنتی!
کتابو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا