• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان آهار | هستی برخورداری کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع _Hasti_
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 88
  • بازدیدها 1,600
  • کاربران تگ شده هیچ

_Hasti_

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
17/1/25
ارسالی‌ها
90
پسندها
280
امتیازها
1,113
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #71
ساعت ها گذشته بود ایلیا بارها تماس گرفته بود و من هنوز جسارت تصمیم گرفتن را نداشتم...من آدم گذشت نبودم حتی درمورد کوچک ترین اتفاق هم انتقامم را می گرفتم ولی حالا...
_چیزی برام باقی مونده؟یا پلیس...
_از اموالت چیزی کم نشده اما اموال آرمان مصادره شدن متاسفانه شرکت داروسازی هم چون شریکت آرمان بود اونم فعلا نداری اما میتونم درستش کنم.
نفس عمیقی کشیدم .
_فهمیدی...فهمیدی کار کی بود؟
_نه...فقط می دونیم دستور کشتن آرمان کار یه آدم کله گندست یکی که حرفش سنده کار آدمی مثل ایرج و افعی نیست.
چشمانم را بستم.
_باید برگردم...شاید ایلیا بتونه کمک کنه..
دستش را روس دستم گذاشت.
_شاید قاتل آرمان ایلیاست نسیم.
سرم را به نشانه نه تکان....
_ایلیا تو این مدت برای من هم کار کرد ..
صدایش کمی بلند تر از حد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : _Hasti_

_Hasti_

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
17/1/25
ارسالی‌ها
90
پسندها
280
امتیازها
1,113
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #72
تن جان سختم را به نیمکت های سرد و یخ زده هدیه دادم ..بلکه آتش درونم نیمکت یخ زده را گرم کند.
باران سر و صورتم را خیس کرده بود و بغض به گلویم چنگ می انداخت تا به حال خودم را انقدر ضعیف ندیده بودم ....
روحم تکه تکه شده بود و خردهایش از درون جسمم را زخمی کرده بود...چشم های براق و مشکی رنگی که لحظه آخر بی روح شده بودند از جلوی چشمانم کنارم نمی رفت لب های خوش رنگی که سفید شده بود تنی که با گلوله سوراخ سوراخ شده بود .
قطره اشکی از گوشه ی چشمم سر خرد...او مرده بود و فکر و ذهن من مردی دیگر شده بود...لب های سفیدش دستانش سردش را فراموش کردم دستان گرم مرد دیگری را چنگ انداختم.
به راستی چرا نمی مردم؟
دندان هایم را روی هم فشردم تا صدایم را خفه کنم همانطور که یک سال ذهنم را خفه کردند .
نفس عمیقی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : _Hasti_

_Hasti_

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
17/1/25
ارسالی‌ها
90
پسندها
280
امتیازها
1,113
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #73
از صدای فریادش شانه هایم بالا رفت ....حقیقا این رویش را ندیده بودم از دیوانه بودن و داشتن اعصاب ضعیفش خبر داشتم اما این یکی جدید بود.
_این شد جواب؟
آب دهانم را قورت دادم و تنها نگاهش کردم نفس هایش عمیق و کشدار بود جلوی خودش را می گرفت.
_بچه ای ؟دنبال جلب توجه ای؟
بهت زده سرم را به سمت چرخاندم .....انگار در مقابل این ادم همان ماریای بی دست و پا بودم واقعا.
_چی؟
_پس این کارات برای چیه؟مگه به تو لعنتی نگفتم بی خبر هیچ جهنمی نرو.
گفته بود...خب به درک.
با تنقر نگاهش کردم و با صدای محکمی گفتم:
_صدات و بیار پایین....
به چشمانم خیره شد و با تعجب نگاهم کرد.
_چیزی به خاطر اوردی؟
ابرو بالا انداختم و گفتم:
_چی مثلا؟
ماشین را روشن کرد و گفت:
_هیچی.
پوزخندی زدم و گفتم:
_البته....هیچی.
زیرچشمی نگاهم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : _Hasti_

_Hasti_

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
17/1/25
ارسالی‌ها
90
پسندها
280
امتیازها
1,113
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #74
سرش را به سمتم چرخاند ومتعجب گفت:
_چه دروغی؟
_امروز کجا بودی؟
پوزخندی زد و روبه رویش را نگاه کرد.
_باید جواب پس بدم؟به تو؟
_اگه من باید برای بیرون رفتم جواب پس بدم بله توهم باید به خاطر دروغ گفتن جواب پس بدی.
بدون نگاه کردن به من گفت:
_من در روز هزارجا میرم که قرار نیست کسی بفهمه....الکی حسادت نکن.
ساکت به نیم رخش نگاه کردم ...حسم را نمی دانم ..من دو مرد را دوست داشتم؟؟همچین چیزی ممکن بود؟
غم آرمان جسم و روحم را دریده بوداما الان کنار ایلیا ارامش داشتم...حس امنیت...حس زن بودنی که خیلی سال بود در کنار کسی نداشتم...من یک سال زندگی شاید کمی آرام و عاشقانه ای داشتم....آشپزی کردم ...کیک پختم شب ها منتظر ایلیا می ماندم با سوف و شروین هزاران کاری را انجام دادم که دربیست وخورده ای سال از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : _Hasti_

_Hasti_

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
17/1/25
ارسالی‌ها
90
پسندها
280
امتیازها
1,113
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #75
از سوف فاصله گرفتم و گفتم :
_خوبه...نیاز داشتم یکم تنها باشم.
شروین نزدیکم اومد....اخم کردم و به سمت پلها قدم برداشتم نزدیکای صبح بود و بقیه اعضای خانواده خواب بودند....
_من میرم بخوابم.
پله ها را به مقصد اتاقم بالا رفتم و در را بستم کاش در را قفل می کردم تا ایلیا امشب را نیاید.
فوری داخل حمام شدم و در را قفل کردم....شیر آب را باز کردم و زیر دوش حمام نشستم.
بالاخره بغض چندساعته ام شکت دستانم را روی دهانم گذاشتم تا صدای گریه ام را خفه کنم.
سرم را به دیوار سرد تکیه دادم.....پدر نامهربانم آرمان و حتی کامران....
من خانواده ام را از دست داده بودم...
چهل دقیقه ای گذشته بود که صدای کوبیده شدن در باعث شد به خودم بیام.
_بله؟
_حالت خوبه؟
صدای ایلیا بود.
_خوبم الان میام...
لباس هایم را کندم دوش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : _Hasti_

_Hasti_

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
17/1/25
ارسالی‌ها
90
پسندها
280
امتیازها
1,113
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #76
دراز کشیدم و اوگفت:
_اگه مشکلی هست حرف بزن این بچه بازیا چیه؟
دندان هایم را روی هم فشردم تا خفه بمانم ...تا نترکم از دردی که روی شانهایم بود.
درسکوت نگاهش کردم و با پشت کردن بهش پتو را روی خودم کشیدم...
آب دهانم را قورت دادم و تمام تلاشم را برای اینکه گریه نکنم کردم.
من همه چیزم را از دست داده بودم....خانواده ام...عشقم...زندگیم...و مهم تر از همه خودم را.
با نفرت لب هایم را روی هم فشردم....که نسیم تهرانی من را به این حال انداخته بود که می خواست کمکم کند تا نسیم تهرانی را پیداکنم....
یاد آن شب های اول افتادم وقتی که می گفت اگر بیاید حتی گندم هم زنده نمی ماند وقتی که می گفت قوی ترین زن سازمان است....ایلیا از من می ترسید....چرا؟
نگاهش کردم فکر کردم خوابیده اما موبایلش زنگ خورد و او سریع...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : _Hasti_

_Hasti_

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
17/1/25
ارسالی‌ها
90
پسندها
280
امتیازها
1,113
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #77
_تمام روز دنبالت گشتم...از فکر اینکه اتفاقی برات افتاده باشه دیوونه شدم حالا به جای اینکه شب و توی بغلم باشی داری مسخره بازق در میاری؟
نگاهش کردم خیره به چشمانش ....
_نوح کیه ؟
چشمانش سرد شد و ازمن فاصله گرفت...پشت بهم گفت:
_این مرتیکه رو از کجا میشناسی؟
_تو شرکت دیدمش.
به سمتم چرخید.
_کی ب تو اجازه داد بیای شرکت؟
دستم را روی پیشانی ام گذاشتم و نالیدم.
_باز شروع کرد....دارم میگم این آدمی که امروز صاف صاف تو چشمای من زل زد و تهدیدم کرد کیه بعد تو....
مثل برق گرفته ها نگاهم کرد نزدیکم شد و دست روی شانه هایم گذاشت.
_تهدیدت کرد.
جوابش را ندادم که فریاد زد.
_گفتم تهدیدت کرد ؟
_نمی دونم ...یه جورایی یعنی...آره.
از من فاصله گرفت و گفت:
_تو واقعا باید تو اتاقت زندانی بشی...
دست پاچه جلو رفتم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : _Hasti_

_Hasti_

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
17/1/25
ارسالی‌ها
90
پسندها
280
امتیازها
1,113
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #78
روبه روی پنجره ایستادم نگاهم به ماشینش افتاد که از عمارت بیرون رفت. روی کاناپه نشستم....لعنتی همه چیز را خراب کرده بودم..موبایلم را برداشتم و شماره امیر را وارد کردم و تماس گرفتم طولی نکشید که جواب داد.
_الو؟
_منم..
_نسیم خوبی ؟اتفاقی نیفتاد؟
سوال هایش را بی جواب گذاشتم و گفتم:
_نقشه چیه؟
_باید از اینکه نمیدونه حافظت برگشته سو استفاده کنی...مرگ آرمان به دست یکی از روس هاست و مضنون اول همین خانواده پتروفه.
_می دونه حافظم برگشته لو رفتم.
فریاد زد.
_چی؟چطور؟
نمی خواستم بگویم وسط دعواهای عاشقانه ام نام آرمان را به جای او گفتم..نمیخواستم از رابطه ام با ایلیا بگویم...او رفیق آرمان بود.
_مهم نیست....باید برگردم ایران امیر...حالا که فهمیده حافظه ام برگشته نمیتونم کاری کنم حداقل برگردم و از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : _Hasti_

_Hasti_

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
17/1/25
ارسالی‌ها
90
پسندها
280
امتیازها
1,113
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #79
***
_گفتی فردا میای؟چیزی خوردی دهنت بوی الکی میده
سرش را روی پای لنا گذاشت و گفت:
_بهت گفتم عاشقت نیستم...یادته؟
لنا ناراحت لب می زند.
_یادمه.
چشم می بندد و دست لنا را می بوسد.
_گفتی عاشق کسی هستی...گفتم نیستم...خاطرت هست؟
لنا سرتکان داد و او ادامه داد.
_گفتی پس تا اون موقع مال من باش....قبول کردم..
صورت لنا خیس از اشک می شود باورش نمی شد تمام این مدت که در این اتاق افتاده بود تصور می کرد که ایلیا دیگر عاشقش است....پس آن...آن خنده ها آن بوسه ها آن رابطه ها چه بود؟
_بعدشم که سپر بلای من شدی تیر خوردی دیگه نتونستی راه بری...گفتم برای این دختر جونم و میدم ..بنظرم عاشقت بودم...تا وقتی که اون لعنتی با چشمای مشکیش اومد...بعدش فهمیدم...عاشقت نبودم...
لنا هق زد و او چشمانش را باز کرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : _Hasti_

_Hasti_

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
17/1/25
ارسالی‌ها
90
پسندها
280
امتیازها
1,113
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #80
روبه رویشان نشسته بودم گندم بشقابی کوکی جلویم گذاشت و گفت:
_بخور مادر صبحانه هم نخوردی.
رفتار همه متفاوت بود ..همه با ملاحظه و فکر رفتار می کردیند ساکت بودند و سعی در گذاشتن نهایت احترام به من بودند.
سوف با فاصله از من نشسته بود گلوریا هم کنارش گندم اما کنار من روی کاناپه سه نفر نشست و شروین هم روی تک نفره نشسته بود و با لبخند جواب اخم و تخمم را می داد.
_به ایلیا بگو می خوام ببینمش..باید حرف بزنیم.
گلوریا مخاطبم شد .
_چه حرفی؟
حقیقا خیلی دوست داشتم این زن زیادی مغرور را سر جایش بنشانم.
_تو ایلیا هستی؟
جا خورده ابروهایش بالا پرید ...و من با نهابت بی احترامی گفتم:
_این جمع مزخرفتون هم بهتره جمع کنید کارای این یک سالتون و جبران نمیکنه...
پا روی پا انداختم و شروین را مخاطب قرار دادم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : _Hasti_

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 1)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا