• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان رستن آندیا | هیرو کاربر انجمن یک رمان

☆هیرو☆

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
1/8/23
ارسالی‌ها
186
پسندها
1,558
امتیازها
9,833
مدال‌ها
10
سن
22
سطح
9
 
  • #21
پدر بعضی اوقات سرجایش می‌نشیند و با صدای لرزانش از کسانی که در اطرافش هستند تشکر می‌کند و شروع به گفتن خاطرات جنگ می‌کند. بعضی اوقات یا اسامی مهمان‌ها را اشتباه می‌گفت، یا یادش رفته بود و فقط خیره نگاهشان می‌کرد.
کریس (همان دست راست پدر) همیشه در کنارش است، شب‌ها اصلاً نمی‌خوابد و بالا سرش می‌شیند. او کارهای شخصی پدر را بر عهده گرفته و با جان و دل انجام می‌دهد. ژولی (خدمتکارمان) هر روز برایش غذاهای مقوی درست می‌کند و با آب گرم پاهایش را می‌شوید. سوزان هم سعی دارد وقایعی که در روزنامه‌ها می‌نویسند را برایش بخواند و حالش را کمی خوب کند.
در خانه همه ناراحت و نگران هستیم. قیافه‌ی من از همه درمانده‌تر است، حال رسیدن به خودم را ندارم. تنها کاری که کمی به من امید می‌دهد دعا کردن هر شبه‌ی من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ☆هیرو☆

☆هیرو☆

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
1/8/23
ارسالی‌ها
186
پسندها
1,558
امتیازها
9,833
مدال‌ها
10
سن
22
سطح
9
 
  • #22
بالاخره خودم را در اتاقم روی تخت انداختم و سعی داشتم یک ساعتی استراحت کنم. مهمان‌ها تا چند ساعت دیگر می‌‌رسند من باید... ‌.
با ضربه‌ی شدیدی به سرم و صدای بلندی که ایجاد شد از خواب پریدم. مات و مبهوت اطرافم را نگاه کردم، عرق بر تمام تنم نشسته و لباسم بهم چسپیده بود. در پایین تخت درازبه‌دراز افتاده بودم، این افتادن باعث درد غیر قابل تحملی در سمت چپ بدنم شده بود. موهای خیسم را از روی صورتم کنار زدم و به زور پتو را از خودم دور کردم. سرپا ایستادم و سعی کردم آرامش خودم را به دست بیاورم.
یک لحظه انگار اتفاق خارق‌العاده‌ای در زندگی‌ام افتاده باشد، تمام تنم به رعشه افتاد، شروع به نفس کشیدن نا‌منظمی کرده بودم. یک اتفاقی افتاده بود...پدر مرده بود.
سریع در را باز کردم و دوتا یکی از پله‌ها پایین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ☆هیرو☆

☆هیرو☆

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
1/8/23
ارسالی‌ها
186
پسندها
1,558
امتیازها
9,833
مدال‌ها
10
سن
22
سطح
9
 
  • #23
اتاق دور سرم می‌چرخید و مایع گرمی را در گلویم احساس می‌کردم. این دومین جسدی است که در عمرم می‌بینم، اول مادر، حالا پدر.
به سمت سوزان رفتم تا او را در بغل بگیرم، بهش بگویم من و تو تنها ماندیم، من مراقب تو خواهم بود نترس من تا ابد کنار تو می‌مانم حتی به قیمت جانم؛ ولی انگار ژولی سوزان را به اتاقش برده بود زیرا اعتقاد داشت گریه‌های بلندش باعث اذیت شدن روح پدر می‌شود.
عاقبت رو به کریس کردم و صدایی که حتی خودم قادر به شنیدنش نبودم گفتم:
- اقدامات مراسم رو آماده کنید جناب... مهمان‌ها الان می‌رسند.
سپس از کنارش رد شدم و با کمک گرفتن از دیوار خودم را به اتاقم رساندم. در را محکم بستم و... گریه کردم. تا توانستم گریه کردم، پدرم را صدا می‌زدم... به دنبال آغوش گرم مادرم بودم... خدا را فریاد زدم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ☆هیرو☆

☆هیرو☆

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
1/8/23
ارسالی‌ها
186
پسندها
1,558
امتیازها
9,833
مدال‌ها
10
سن
22
سطح
9
 
  • #24
بعد از گذشت چند ساعت خسته و درمانده به خانه برگشتم. در راه همچنان نمی‌توانستم گریه خو را کنترل کنم و بدون نگاه کردن به آینه می‌فهمیدم که دماغ و گونه‌ها و چشمانم قرمز شده‌اند. وقتی وارد خانه شدم موج عظیمی از مردمانی که یونیفورم‌های رنگارنگ به تن داشتند را دیدم. چشمام تا حد ممکن باز شدند، انگار تمام کشور در خانه‌ی ما حضور داشتند. من توان تحمل این همه مهمان را ندارم، نمی‌توانم به تنهایی از آن‌ها پذیرایی کنم. دنبال صندلی می‌گشتم که خودم را روی آن بندازم، چون هر لحظه ممکن بود جلوی این همه مردم از حال بروم.
ناگهان دستی زیر بازویم را گرفت و من را به نزدیک‌ترین صندلی برد. صدایش آشنا بود اما حتی نمی‌خواستم نگاهش کنم. تنها چیزی که نیاز داشتم یک لیوان آب‌ بود. گلویم به حدی خشک شده و بهم چسپیده بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ☆هیرو☆

☆هیرو☆

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
1/8/23
ارسالی‌ها
186
پسندها
1,558
امتیازها
9,833
مدال‌ها
10
سن
22
سطح
9
 
  • #25
بدون شک این بزرگ‌ترین و باشکوه‌ترین خاکسپاری بود که به عمر دیده‌ام. تمام کشور حضور داشتند، اقوام دور را نمی‌شناختم و تا حالا آن‌ها را ندیده بودم، از اقوام نزدیک هم تنها خاله‌ی پیر و شکسته‌ام حضور داشت. سربازان دور تا دور محوطه را احاطه کرده بودند و به افتخار پدر تیر هوایی می‌زدند. سرهنگ‌ها، ژنرال‌‌ها، وزیرها و حتی زن‌ها و دختران افاده‌ای ثروتمندشان در این مراسم بودند. مردم عادی تمام مسیری که تابوت پدر از آن می‌گذشت را گل باران کردند. با وجود این گرمای طاقت‌فرسا حتی یک نفر هم در خانه نمانده بود. پدر را در یک باغ کوچک زیر چمن‌های سبز و گل‌های عطرآگین دفن کردند. مطمئنم روح او در این مکان بهشتی آرامشی ابدی خواهد داشت.
ساعت‌ها این مراسم ادامه داشت. خدمتکارانی را استخدام کرده بودم تا در کارها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ☆هیرو☆

☆هیرو☆

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
1/8/23
ارسالی‌ها
186
پسندها
1,558
امتیازها
9,833
مدال‌ها
10
سن
22
سطح
9
 
  • #26
در این لحظه واقعاً احساس ترس کردم. دوباره اضطراب کل وجودم را در بر گرفت، همان تپش قلب همیشگی که هیچوقت تنهایم نمی‌گذاشت به سراغم آمد. انگار رفیق شفیقم شده بود! به این فکر افتادم که الان چه کار باید کنم؟ حالا که تنها شدیم چه کار کنیم؟ باید طوری خرج خورد خورکمان را دربیاورم، تازه ژولی و کریس هم هستند؛ همچنین راننده کالسکه شخصیمان. چگونه از پس این همه خرج بربیایم؟ من تا به حال اصلاً کار نکرده‌ام! بویی از کار کردن نبرده‌ام.
بعد از اینکه همه خوابیدن، شمع‌های اضافه را خاموش کردم و به اتاقم آمدم. همش با خودم می‌گفتم باید فعلاً تا جایی که می‌شود صرف‌جویی کرد، حداقل تا وقتی که راه‌حلی پیدا می‌کنم.
لباس‌هایم را عوض کردم و کفش‌هایم را که صبح تا حالا پاهایم را می‌فشرد، در آوردم. موهایم را که با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ☆هیرو☆

☆هیرو☆

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
1/8/23
ارسالی‌ها
186
پسندها
1,558
امتیازها
9,833
مدال‌ها
10
سن
22
سطح
9
 
  • #27
«سه هفته بعد»
***
در این چند روز سعی کردیم به وضعیت عادت کنیم، هرچند روزهای اول خیلی‌هامان کارمان فقط گریه بود، اما برای ادامه زندگی نیاز بود خودمان‌ را جمع کنیم. به افراد خانه تذکر دادم که خرج‌های غیر ضروری را کنار بگذارند. مجبور شدم عذر راننده کالسکه‌مان را بخواهم، چون حاضر نبود از این به بعد یک دوم حقوقش را بپردازم. فکر کنم جناب کریس بتواند جای او کالسکه را نگه‌داری کند، به‌هرحال رفتنش بهتر هم شد.
به سوزان به شدت تذکر دادم که از لئو ( همانی که به او علاقه دارد) دوری کند. چون چندباری آن‌ها را باهم دیده‌ام و از این موضوع بسیار خشمگین شدم. به نظر نمی‌رسد این لئو‌ی لاغر قصد جدی در رابطه داشته باشد. هرموقع مقداری پول به سوزان می‌دهم که خرید کند، آن‌ها را برای خریدن کادو به لئو خرج می‌کرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ☆هیرو☆

☆هیرو☆

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
1/8/23
ارسالی‌ها
186
پسندها
1,558
امتیازها
9,833
مدال‌ها
10
سن
22
سطح
9
 
  • #28
در اتاقم کنار پنجره نشسته بودم، نمی‌دانم از کی تا حالا سرم توی کتاب بود، اما نزدیک‌های عصر کریس به اتاقم امد.
- خانم دو نفر اومدن می‌خواند شما رو ببینند.
- کیا؟
- ژنرال جوزف و ژنرال ویل.
ابروهایم را بالا انداختم و فکر کردم، هرچه قدر به خودم فشار آوردم نتوانستم آن‌ها را به یاد بیارم، اما شانه‌ای بالا انداختم و دوباره به کتاب نگاه کردم.
- بهشون بگید که ما چیزی لازم نداریم.
- اما اونا چیزی نیاوردند، می‌خواند با شما حرف بزنند.
نفسم را بیرون دادم و کتاب را محکم بستم.
- جناب بهشون بگید من فعلاً قادر به دیدن کسی نیستم.
- خانم... اونا اصرار دارن با شما حرف بزنند.
از جایم بلند شدم و گفتم:
- خیلی خب، بریم.
حتماً می‌خواستند ابراز ناراحتی کنند و پیشنهاد کمک بدهند. اما چاره‌ای نیست مجبورم خودم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ☆هیرو☆

☆هیرو☆

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
1/8/23
ارسالی‌ها
186
پسندها
1,558
امتیازها
9,833
مدال‌ها
10
سن
22
سطح
9
 
  • #29
دوباره همان دلهوره همیشگی به جانم افتاد، هرچه فکر می‌کردم نمی‌توانستم دلیل این ملاقات را درک کنم.
- خانم!
ژنرال ویل ابروهایش را بالا برد و کنجکاو نگاهم می‌کرد، چند بار صدایم زد تا توانستم به حال خودم برگردم.
- بب... ببخشید.
مرد خشن گفت:
- خانم وقت نداریم، لطف کنید زودتر راه بیوفتید چون پادشاه منتطر شما هستن.
- اما... چرا پادشاه می‌خواند من رو ببینند؟
- خودتون یکم دیگه متوجه می‌شید.
با لحنی ناراحت گفتم:
- اما من تا دلیلش رو ندونم جایی نمیام.
- خانم... لطفاً پافشاری نکنید چون در غیر این صورت مجبوریم به زور ببریمتون.
- من فقط باید... .
مرد که صبرش لبریز شده بود، موهایش را چنگ زد و چند قدمی جلو آمد، جلو آمدنش باعث شد کریس هم خودش را جلوی من بندازد. از این حرکات ناگهانی تکانی خوردم اما عاقبت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ☆هیرو☆

☆هیرو☆

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
1/8/23
ارسالی‌ها
186
پسندها
1,558
امتیازها
9,833
مدال‌ها
10
سن
22
سطح
9
 
  • #30
احساس می‌کردم اتفاقات وحشتناکی در این قصر انتظار مرا می‌کشند. پاهایم سست شده بودند، گویی وزن بدنم را تحمل نمی‌کردند. دستانم به لرزه افتاده بودند و نفس‌هایم به شدت مقطع و بریده‌بریده شده بود. حتی یک قدم برداشتن هم برایم غیرممکن به نظر می‌رسید. ترس و اضطراب تمام وجودم را فرا گرفته بود و نمی‌توانستم خودم را کنترل کنم.
اما در همین لحظه‌ی سخت، دست گرم و اطمینان‌بخشی که روی شانه‌ام قرار گرفت، مرا به آرامش نسبی دعوت کرد. کریس، مانند همیشه، مثل یک پدر مهربان در کنارم بود. او سال‌ها پیش پدرم را شناخته بود و از آن زمان تا به حال همراه و مراقب من بود. رفتار و اخلاق او به قدری بر من تأثیر گذاشته بود که گاهی احساس می‌کردم بخشی از شخصیتش در من نفوذ کرده. حضور او در این لحظه‌ی بحرانی، مانند نوری در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ☆هیرو☆

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 4)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا