- تاریخ ثبتنام
- 1/8/23
- ارسالیها
- 186
- پسندها
- 1,558
- امتیازها
- 9,833
- مدالها
- 10
- سن
- 22
سطح
9
این چند لحظه انتظار را فرصتی دانستم تا احساساتم را کنترل کنم و قیافهی آشفتهام را مرتب کنم. باید به این فکر میکردم که چه بگویم و چگونه رفتار کنم. من تا به حال هیچ پادشاهی را از نزدیک ندیده بودم و این ملاقات برایم بسیار استرسزا بود. چند جملهی از پیش آماده شده در ذهنم مرور کردم تا اگر لازم شد از خودم دفاع کنم. دستی به دامنم کشیدم تا اگر خاکی روی آن باشد پاک شود، چند نفس عمیق کشیدم و سعی کردم آرامش خود را حفظ کنم. سرانجام، ژنرال در را باز کرد و به ما اشاره کرد که وارد شویم. لحظهی موعود فرا رسیده بود.
اتاقی که وارد شدیم، برخلاف سالنهای پرنور و پرزرق و برق قبلی، تاریک و کم نور بود. تنها یک پنجرهی بزرگ در سمت راست اتاق وجود داشت که پردههای ضخیم و سنگینی آن را پوشانده بودند و تنها...
اتاقی که وارد شدیم، برخلاف سالنهای پرنور و پرزرق و برق قبلی، تاریک و کم نور بود. تنها یک پنجرهی بزرگ در سمت راست اتاق وجود داشت که پردههای ضخیم و سنگینی آن را پوشانده بودند و تنها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش