• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان رستن آندیا | هیرو کاربر انجمن یک رمان

☆هیرو☆

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
1/8/23
ارسالی‌ها
186
پسندها
1,558
امتیازها
9,833
مدال‌ها
10
سن
22
سطح
9
 
  • #31
این چند لحظه انتظار را فرصتی دانستم تا احساساتم را کنترل کنم و قیافه‌ی آشفته‌ام را مرتب کنم. باید به این فکر می‌کردم که چه بگویم و چگونه رفتار کنم. من تا به حال هیچ پادشاهی را از نزدیک ندیده بودم و این ملاقات برایم بسیار استرس‌زا بود. چند جمله‌ی از پیش آماده‌ شده در ذهنم مرور کردم تا اگر لازم شد از خودم دفاع کنم. دستی به دامنم کشیدم تا اگر خاکی روی آن باشد پاک شود، چند نفس عمیق کشیدم و سعی کردم آرامش خود را حفظ کنم. سرانجام، ژنرال در را باز کرد و به ما اشاره کرد که وارد شویم. لحظه‌ی موعود فرا رسیده بود.
اتاقی که وارد شدیم، برخلاف سالن‌های پرنور و پرزرق‌ و برق قبلی، تاریک و کم‌ نور بود. تنها یک پنجره‌ی بزرگ در سمت راست اتاق وجود داشت که پرده‌های ضخیم و سنگینی آن را پوشانده بودند و تنها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ☆هیرو☆

☆هیرو☆

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
1/8/23
ارسالی‌ها
186
پسندها
1,558
امتیازها
9,833
مدال‌ها
10
سن
22
سطح
9
 
  • #32
دیگر آن سبیل‌های کم‌پشت و باریکش را نداشت، به جای آن چند تار موی کم‌رنگ روی چانه‌اش سبز شده بود. لب‌های قلوه‌ای‌اش هنوز قرمز بودند، اما گونه‌های لاغر او که زمانی نشان‌دهنده‌ی جدیت و سخت‌گیری بودند، حالا تپل و سرخ شده‌ اند. دماغ بزرگش در میان صورت چاق و سرخ‌اش به وضوح خودنمایی می‌کرد. چشم‌هایش برقی عجیب داشتند، گویی از درون مرا می‌سوزاندند، و لبخندی ناخوشایند همیشه روی لب‌هایش نقش بسته بود. موهایش نیز سفیدتر و بلندتر شده بودند، گویی سال‌های اخیر او را به شدت تغییر داده بودند.
به نظر می‌رسید این مهمانی‌ها و زندگی پرتجمل، او را از شکل و شمایل سابقش خارج کرده بود. حتی یونیفورم ساده‌ و نظامی‌اش نیز به تنش تنگ بود، گویی هر لحظه ممکن بود دکمه‌هایش بترکد و از هم باز شود. این تغییرات در ظاهر او...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ☆هیرو☆

☆هیرو☆

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
1/8/23
ارسالی‌ها
186
پسندها
1,558
امتیازها
9,833
مدال‌ها
10
سن
22
سطح
9
 
  • #33
نفسم را به آرامی بیرون دادم، انگار که می‌خواستم تمام اضطراب و تنشی که در وجودم جمع شده بود را به یکباره رها کنم. دستانم، بی‌آنکه بخواهم، شروع به مچاله کردن دامنم کردند. پارچه‌ی نازک و لطیف زیر انگشتانم له شد و چروک‌های عمیقی بر روی آن نقش بست. هر دقیقه در آن اتاق ساکت و سنگین، مانند ساعت‌ها طول می‌کشید. سکوت به قدری سنگین بود که حتی صدای تیک‌تیک ساعت دیواری هم گاهی در آن گم می‌شد، گویی زمان در آن فضا متوقف شده بود. اما به نظر می‌رسید مادشاه از این منظره لذتی نمی‌برد. سعی می‌کردم به چشمانش نگاه نکنم، اما هر بار که سرم را بلند می‌کردم، ناخودآگاه برای چند لحظه در چشمان سرد و بی‌احساسش خیره می‌شدم. نگاه‌هایش مانند تله‌هایی بودند که مرا به دام می‌کشیدند و اجازه‌ی فرار نمی‌دادند.
کاسه‌ی صبرم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ☆هیرو☆

☆هیرو☆

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
1/8/23
ارسالی‌ها
186
پسندها
1,558
امتیازها
9,833
مدال‌ها
10
سن
22
سطح
9
 
  • #34
سپس به دو ژنرال که در گوشه‌ی اتاق ایستاده بودند اشاره کرد و با حرکت سر به آن‌ها فهماند که از اتاق خارج شوند. آن‌ها بدون هیچ حرفی از در بیرون رفتند و حالا تنها من و کریس با او در اتاق بودیم. نگاهی به کریس انداختم، اما او خیلی از من دور بود، در کنار در ایستاده بود و سرش را پایین انداخته بود. خواستم صدایش بزنم تا نزدیکم بیاید، اما قبل از اینکه کلمه‌ای بگویم، پادشاه گفت:
- جناب، شمام بیرون برید. من حرف خصوصی با دوشیزه دارم.
چشمانم بی‌اراده به چشمان کریس چسبید. در آن عمق بی‌کران، التماس می‌کردم، رازها و ترس‌هایم را فریاد می‌زدم، اما او تنها پس از چند ثانیه‌ی کشدار که گویی سال‌ها طول کشید، سرش را به نشانه‌ی تسلیم فرود آورد. صدای تق تق چکمه‌هایش بر زمین مرمری، آخرین میخ را به تابوت تنهایی من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ☆هیرو☆

☆هیرو☆

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
1/8/23
ارسالی‌ها
186
پسندها
1,558
امتیازها
9,833
مدال‌ها
10
سن
22
سطح
9
 
  • #35
پادشاه لحظه‌ای سکوت کرد، انگار که در حال جمع‌آوری افکارش بود. چشمانش به نقطه‌ای دور خیره شده بود، گویی خاطراتی قدیمی را مرور می‌کرد. سپس به آرامی ادامه داد، صدایش آرام اما پر از وزن و اهمیت:
- پدرتون آدم بزرگی بود، خانم آندیا. نه فقط برای من، بلکه برای این سرزمین. کارهایی که او کرد... هیچ‌کس نمی‌تونه جای خالیش رو پر کنه. واقعاً مردم به وجودش افتخار می‌کردند.
سرم را پایین انداختم و به فرش قرمز زیر پاهایم خیره شدم. نقش‌و‌نگارهای پیچیده‌ی فرش ناگهان تار شدند، چرا که اشک‌هایی که نمی‌خواستم بریزند، چشم‌هایم را پر کردند. اشک‌هایی که همیشه منتظر یه تلنگر بودند که جاری شوند. یاد پدرم افتادم؛ درد از دست دادنش دوباره تازه شد، گویی زخمی کهنه را باز کرده‌بودند. تمام خاطرات بچگی تا روز مرگش در دو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ☆هیرو☆

☆هیرو☆

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
1/8/23
ارسالی‌ها
186
پسندها
1,558
امتیازها
9,833
مدال‌ها
10
سن
22
سطح
9
 
  • #36
- شما از گذشته‌ی پدرتون خبر دارید؟
سرم را بالا گرفتم و مغرورانه گفتم، صدایم کمی بلندتر از حد معمول بود:
- صددرصد! پدرم یه مرد موفق، مهربون و دلسوز بود و تا جایی که خبر دارم برای مملکتش هر کاری کرد و مردم هم از ایشون به خوبی یاد می‌کنند.
پادشاه کمی به جلو خم شد، چشمانش برق زدند و این‌بار صدایش کمی تمسخرآمیز شد:
- حتی از معشوقه‌اش خبر دارید؟
اول درست نشنیدم، گویی کلماتش در هوا معلق مانده بودند انگار منتظر بودند تا من آن‌ها را بگیرم و هضم کنم. اما بعد از کمی سکوت، معنای کلماتش را فهمیدم. قلبم برای لحظه‌ای ایستاد و سپس با سرعتی دیوانه‌وار به تپش افتاد. چشمانم از تعجب گرد شدند و دهانم خشک شد. به قدری خشمگین شدم که هر آن ممکن بود هر چه از دهانم خارج می‌شود بگویم.
- علیحضرت، من می‌دونم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ☆هیرو☆

☆هیرو☆

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
1/8/23
ارسالی‌ها
186
پسندها
1,558
امتیازها
9,833
مدال‌ها
10
سن
22
سطح
9
 
  • #37
- اون زن... تنها عشقه زندگی من بود، تنها کسی که حاضر بودم همه کار براش بکنم. ولی... جان، همون ژنرال به ظاهر بزرگ و مهربون و وفادار... اونو ازم گرفت.
از شدت عصبانیت اشک‌هایم سرازیر شد. هرچه می‌گفت را نمی‌توانستم باور کنم. حتی چنین چیز‌هایی به دور از واقعیت هستند، هیچوقت پدرم همچین آدمی نبوده و هرگز به مادرم خ**یا*نت نکرده بود. پادشاه واقعاً از حدش گذشته و به خاطر یک دلخوری مسخره، هرچه که دلش می‌خواست می‌گفت. بدون توجه به من حرفش ادامه داد:
- اون با وجود اینکه زن داشت، عشق من رو ازم گرفت. بارها و بارها شاهد بودم که چطور به من پشت کرد، در عجب بودم چطوری مادرت اونو بخشید! واقعاً اونم احمق بود.
تمام این کلمات را آرام می‌گفت، انگار حضور من را فراموش کرده بود. ولی ناگهان با چشمانی که از خشم و درد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ☆هیرو☆

☆هیرو☆

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
1/8/23
ارسالی‌ها
186
پسندها
1,558
امتیازها
9,833
مدال‌ها
10
سن
22
سطح
9
 
  • #38
پادشاه انگار منتظر بود تا من بیشتر از کنترل خارج شوم. چشمانش برقی عجیب داشت، گویی از دیدن رنج من لذت می‌برد. سپس به آرامی گفت:
- من برای مادرت یک هدیه گرفته بودم، البته پدرت اون موقع تنگ‌دست بود و از من خواهش کرد براش جواهراتی بخرم تا به همسرش بده، ولی چند روز بعد اون جواهرات رو گردن آنا دیدم.
آنا؟ لابد اسم همان زن بود. همان زنی که خودش را وسط زندگی خانوادم انداخته بود‌. پادشاه دیگر انگار صدایش از ته جاه می‌آمد. هر کلمه‌ای که می‌گفت در فضای ساکت اتاق طنین می‌انداخت.
الان بیشتر از هر موقعی آرزو داشتم زمین دهن باز کند و من در آن فرو روم. انگار تمام بدبختی‌ها و غم و غصه دنیا روی سرم ریخته بودند و هر لحظه بیشتر درموردش فکر می‌کردم حالم بدتر می‌شد و اشک‌هایم سرازیرتر‌.
اتاق ساکت بود، فقط...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ☆هیرو☆

☆هیرو☆

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
1/8/23
ارسالی‌ها
186
پسندها
1,558
امتیازها
9,833
مدال‌ها
10
سن
22
سطح
9
 
  • #39
- دلیل اینکه شما رو به این اینجا دعوت کردم این بود که یه پیشنهاد بهتون بدم.
صدایش مثل زمزمه‌ی باد در شکاف سنگ‌ها بود، اما هر کلمه روی پوستم می‌خزید. آب دهانم را قورت دادم، اما دهانم خشکِ خشک بود... انگار که روزها آب نخورده باشم. تکه‌های سفیدِ خشکی روی لب‌هایم چسبیده بود. دستانم هم بی‌اختیار می‌لرزیدند، مثل برگِ درخت در بادِ پاییزی.
- پیشنهاد؟
- بله، یه پیشنهاد! البته تنها فرقش اینه که شما راهی جز قبولی ندارید.
منتظرم ماندم تا ادامه‌ی حرفش را بگوید. هرچیز مسخره‌ای در آن لحظه به ذهنم رسید، بی اختیار پاشنه‌ی پایم را به زمین می‌کوبیدم و ترس چیزی که قرار بود بگوید را می‌کشیدم. انگار می‌خواستم تمام استرسم را سر زمین بی‌چاره خالی کنم. قلبم هنوز تپش داشت و در این لحظه حتی بیشتر هم شده بود، هر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ☆هیرو☆

☆هیرو☆

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
1/8/23
ارسالی‌ها
186
پسندها
1,558
امتیازها
9,833
مدال‌ها
10
سن
22
سطح
9
 
  • #40
چشمانم از تعجب گشاد شد. فکر کردم شاید اشتباه شنیده‌ام، اما نگاه بی‌رحم پادشاه به من ثابت کرد که این حرف را کاملاً جدی می‌زند. ملکه؟ من؟ در آن سرزمین ناشناخته و عقب‌افتاده‌ای که او از آن سخن می‌گفت؟
به سختی لب‌هایم را از هم باز کردم و با صدایی که بیشتر از خودم می‌لرزید، گفتم:
- منو… ملکه؟ شما… شوخی می‌کنید، درسته؟
اما او کوچک‌ترین نشانی از شوخی نداشت. آرام سرش را به طرفین تکان داد، لبخندش محو شد و با لحنی که از همیشه سنگین‌تر بود، گفت:
- نه، شوخی نمی‌کنم. شما ملکه‌ی اون سرزمین خواهی شد.
حس کردم زمین زیر پایم فرو می‌رود. نه، این امکان نداشت. من هیچ‌وقت نخواستم ملکه باشم، آن هم در جایی که حتی نامش را هم نشنیده‌ام! نفس‌هایم به شماره افتاد، به سختی گفتم:
- ولی من… من نمی‌تونم! شما دارین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ☆هیرو☆

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 4)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا