• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان انتقام یک تباهی | خورشید و ماه کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع moon sun
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 62
  • بازدیدها 1,374
  • کاربران تگ شده هیچ

moon sun

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
4/2/25
ارسالی‌ها
66
پسندها
204
امتیازها
523
مدال‌ها
2
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #41
مانی: یعنی مربوط به امیرعلیه؟
حامد: آره، ولی تا قسم نخوری، بهت نمی‌گیم.
کامران: درسته، چون فقط وقتی به خاک دایی قسم می‌خوری رازدار می‌شی، پس چاره‌ای نیست.
مانی: لعنتی، منظورتون چیه؟ کجا باید برش گردونیم؟ اگه انقدر مهمه، به خاطر داداشم به خاک بابام قسم می‌خورم که هر چی امروز فهمیدم رو به هیچ‌کی نمی‌گم، حتی به بی‌بی. خوب شد الان.
حامد: حله، بیا این پاکت رو بهش بده. من باید سریع گزارش‌مو بدم و برم ترکیه، بعداً می‌بینم‌تون.
کامران: مراقب اون دوتا هم باش.
حامد: نترس، کاشتم‌شون تو یه کافه تو استانبول، فعلاً نمی‌فهمن کجام.
***
یک روز قبل
راوی: حامد در پیاده‌روی شلوغ خیابان استقلال استانبول قدم می‌زند. کلاهی لبه‌دار بر سر دارد و دستکش‌های چرمی که اثر انگشت‌هایش را پنهان می‌کند. دو نفر از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : moon sun

moon sun

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
4/2/25
ارسالی‌ها
66
پسندها
204
امتیازها
523
مدال‌ها
2
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #42
راوی: مانی پاکت را باز کرد و با دقت شروع به مطالعه کرد. چند دقیقه بعد، در حالی که خشک‌اش زده بود، کامران پاکت را از دست‌اش گرفت و گفت: «تموم شد؟» مانی سرش را به نشانه تأیید تکان داد. کامران با فندک ماشین‌اش پاکت و محتویاتش را آتش زد و روی زمین انداخت. پس از مطمئن شدن از سوختن تمام محتویات آن، آرام به سمت مانی گام برداشت، دست خود را روی شانه‌اش گذاشت و گفت: «برای منم اولش سخت بود باور کنم، برای همین به حامد ایمیل زدم اما بازم جواب نداد. نگو از قبل خودش می‌دونسته و یه روز قبل اینا رو برام تهیه کرده بود. با یه شماره دیگه بهم خبر داد، ولی اصرار کرد که تو هم باید در جریان باشی. گفت دونستن تو در آینده به درد می‌خوره. راستش نمی‌دونم الان باید دل‌ام برای امیرعلی بسوزه یا سامان.»
مانی: قطعا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : moon sun

moon sun

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
4/2/25
ارسالی‌ها
66
پسندها
204
امتیازها
523
مدال‌ها
2
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #43
نویسنده: خواننده‌های عزیزم، سلام! پارت جدیدی از رمان رو تقدیم نگاه‌های گرم و مهربان شما می‌کنم. امیدوارم لذت ببرید!
راوی: امیر علی گوشی را قطع کرد، دقایقی منتظر ماند و سپس واتساپ را باز کرد. آن‌قدر عصبی بود که فراموش کرده بود اینترنت گوشی‌اش را روشن کند. دست‌اش را میان موهایش کشید و اینترنت را فعال کرد. پیام تصویری از رضا محقق برایش آمده بود. روی آن کلیک کرد تا تصویر باز شود. تصویر دخترکی با روسری و سارافن قهوه‌ای در کنار ندا به چشم می‌خورد؛ دختر بچه‌ای با موهای فرفری و چشمان آبی. ناگهان گوشی از دست‌اش افتاد و به قدری محکم به زمین خورد که صفحه‌اش ترک برداشت. امیر علی با بهت زمزمه کرد: «این امکان نداره!»...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : moon sun

moon sun

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
4/2/25
ارسالی‌ها
66
پسندها
204
امتیازها
523
مدال‌ها
2
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #44
بی‌بی ریحان: نمی‌دونم تو ذهن این بچه چه خبره... شایدم الکی نگرانم!
زینگ زینگ
بی‌بی ریحان: اومدم!
امیرعلی: صبر کن بی‌بی، خودم می‌رم.
راوی: امیرعلی سویچ و کیفش را از روی میز برداشت، کفش‌هایش را پوشید و به سمت در رفت. همین که در را باز کرد
سرگرد توکلی: به به جناب...
راوی: قبل از آنکه توکلی حرف‌اش را تمام کند، امیرعلی او را به داخل کشید، رو به بی‌بی کرد و گفت: «دوستم اومده دیدنم. بی‌بی، نگران نباش... کسی نیست.»
بی‌بی ریحان: سلام مادر!
توکلی: سلام بی‌بی! خوب هستین؟ ببخشید، نمی‌دونستم امیرعلی داره می‌ره بیرون. وگرنه مزاحم نمی‌شدم.
بی‌بی ریحان: چه مزاحمتی مادر؟ بیا تو!
امیرعلی: نه دیگه. با هم می‌ریم؛ هم من کارم رو انجام می‌دم، هم با هم صحبت می‌کنیم.
بی‌بی ریحان: باشه مادر... در پناه خدا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : moon sun

moon sun

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
4/2/25
ارسالی‌ها
66
پسندها
204
امتیازها
523
مدال‌ها
2
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #45
راوی: سرتیپ راد لبخندی زد و پیامی برای توکلی نوشت:
متن پیام: «بذار امروزم هر کاری دلش می‌خواد بکنه. مقدمات نقشه دوم رو برای فردا هماهنگ کن.»
دینگ!
متن پیام دریافت شده: بله قربان.
راوی: سرتیپ راد برگه اطلاعاتی را که جوادیان آورده بود از روی میز برداشت، نگاهی گذرا کرد و در کشو گذاشت وگفت: «بالاخره که برت می‌گردونم پسرجون. چه خوشت بیاد چه نیاد، چه ازم متنفر باشی چه نباشی.»
***
همان روز، عمارت سامان در نیاورانِ تهران.
راوی: نورِ لوسترهای کریستالی، سالن مجلل را غرق در درخششِ کهربایی کرده بود. بوی عطرِ «نِشاطِ صبح» ــ گرانترین ادکلن خاورمیانه ــ با دودِ سیگارِ برگِ کوبایی درهم آمیخته بود. سامان در صدرِ میزِ بلوطیِ قرن نوزدهمی نشسته بود، چهره‌اش مانند تندیسی از مرمرِ ترک‌خورده، سرد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : moon sun

moon sun

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
4/2/25
ارسالی‌ها
66
پسندها
204
امتیازها
523
مدال‌ها
2
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #46
فریبرز: تمام بچه‌ها مشغولن، قربان، ولی هنوز چیزی پیدا نکردیم.
داریوش: کسی می‌تونه به ما هم توضیح بده جریان چیه؟
سیامک: به شما مربوط نیست.
بهرام: ما با هم شریک‌ایم. اگر چیزی سامان رو انقدرنگران کرده، پس به ما هم مربوطه.
شایان: ضمناً تو در جایگاهی نیستی که به ما بگی چی به ما مربوطه و چی نیست. تو فقط معاون سامانی.فراموش نکنین که اگر سامان الان رئیس شده، با رای همه ما رئیس شده، به‌خصوص آقا بهرام که برادر رئیس قبلیه و بزرگ ماست.
سامان: کافیه، تمومش کنین. چیزی نبوده که بخوام پنهان کنم. مربوط به ده سال پیشه که من هنوز رئیس نبودم و جلال رئیس بود.
بهرام: نکنه مربوط به اون مأموریه که باعث شد کل مجموعه‌مون به خطر بی‌افته و جلال به خاطرش کُشته شد؟
داریوش: درسته، جای شکرش باقیه که قبل از این‌که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : moon sun

moon sun

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
4/2/25
ارسالی‌ها
66
پسندها
204
امتیازها
523
مدال‌ها
2
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #47
شایان: چطور خراب کرد؟ متوجه نشدم.
سیامک: ظاهراً فال گوش وایستاده و حرف‌های رئیس رو می‌شنوه و به مردی به نام حامد خبر می‌ده.
سامان: من همون موقع شک کرده بودم که حامد ممکنه پلیس باشه؛ محض احتیاط این بار براش مراقب گذاشتم.
بهرام: مورد اعتمادن.
فریبرز: بله ولی هنوز خبری ازشون نشده، باید بعد از جلسه یه تماس بگیرم.
بهرام: خوبه، منم در جریان بزار. خوب ادامه بده.
سامان: می‌دونستم داره می‌ره ویلا، پس با مأمورهایی که از افراد خودم بودن، داشتم می‌رفتم ویلا، ولی به خاطر بارون شدید دیر کردم. بعداََ دوربین‌ها روچک کردم .اون مردک که رسید جلوی ویلا، دختره دوید رفت جلوی در، بعد از چنددقیقه مأمورا اومدن و پسره رو بردن.فقط اگه به حامد خبر نداده بود، من با مأمورهای قلابی کارش رو تموم کرده بودم.
فریبرز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : moon sun

moon sun

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
4/2/25
ارسالی‌ها
66
پسندها
204
امتیازها
523
مدال‌ها
2
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #48
سامان: اسمش امیر علی نهاوندیه ،اون تو پر قو بزرگ شد و مادر و پدر داشت، در حالی که مادرم بعد از به دنیا اومدن من مرد. اون همه چیز داشت، در حالی که من هیچی نداشتم جز این گردن‌بند که یادگار مامانمه.
بهرام: پس سپردمش به خودت، دیگه می‌رم.
سامان: ممنون‌ام، مراقب خودتون باشید لطفاً.
بهرام: فقط یه چیز.
سامان: بفرمایید.
بهرام: بابات می‌دونست که تو...
سامان: هیچ‌وقت نفهمیدم، قبل از این‌که بپرسم مرد.
بهرام: هوم... تا بعد.
راوی: بهرام آهسته، در حالی که با عصای خود از پله‌ها پایین می‌آمد، به پایش نگاه می‌کرد؛ پایی که لنگان بودن‌اش یادگاری از یک حریف قدر بود، حریفی که در آخر با نامردی از میان برداشت، چراکه در بازی جوانمردانه حریف‌اش بسیار قدر قدرت بود و او شانسی نداشت. آرام زمزمه کرد: «بهرام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : moon sun

moon sun

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
4/2/25
ارسالی‌ها
66
پسندها
204
امتیازها
523
مدال‌ها
2
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #49
نویسنده: سلام به خوانندگان عزیز، چند پارت جدید از رمان.امیدوارم از خواندن آن لذت ببرید!
***
راوی: امیرعلی پس از آن‌که ماشین مجتبی را پس داد و گوشی‌اش را گرفت، بی‌معطلی به سمت خانه بی‌بی ریحان به راه افتاد. هنوز به نیمه راه نرسیده بود که تلفن‌اش زنگ خورد.
امیرعلی: جانم بی‌بی، چرا این‌قدر یهویی؟ خب الان کجایید؟ آدرس بدید بیام اونجا. دلخوری؟ چرا؟ بچه‌ها خواستن یه شام ببرن بیرون. فقط، به مانی بگو برام لوکیشن بفرسته. باشه، چشم، می‌بینم‌تون. فعلاً.
راوی: امیرعلی کنار خیابان پارک کرد و منتظر ماند تا مانی برایش لوکیشن بفرستد، بدون آن‌ که بداند توکلی به ماشین‌اش جی‌پی‌اس نصب کرده و گوشی‌اش با کمک مجتبی توسط جوادیان هک شده و رصد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : moon sun

moon sun

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
4/2/25
ارسالی‌ها
66
پسندها
204
امتیازها
523
مدال‌ها
2
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #50
امیرعلی: او، ضمناً جوادی جان، ببخشید، قراره تا روزهای آینده نمای داشبورد رو رصد کنی. بای‌بای.
راوی: امیرعلی گوشی را در داشبورد انداخت و پس از خروج از کارواش به سمت لوکیشن حرکت کرد و در ذهن‌اش به این موضوع فکر می‌کرد که برای مقابله با نقشه‌های سرتیپ راد چه کند.
جوادیان: قربان...
سرتیپ راد: این بچه...، خوبه‌هر چی بلدی من یادت دادم. برای برگردوندن تو به تیم لازم باشه، تا تو لباس‌هات هم جی‌پی‌اس کار می‌ذارم. حالا ببین، محاله عقب بکشم.
راوی: سرتیپ آرام به عقب برگشت و گفت: «برید آماده شید، نقشه رو زودتر از موعد گفته شده انجام می‌دیم.»
صدای حاضرین: بله قربان.
جوادیان: جزئیات عملیات رو از داخل فایل‌هایی که براتون فرستادم بخونید.
توکلی: نگران نباشین، نمی‌کُشَت‌ِتون، ولی احتمال داره دست و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : moon sun

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 10)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا