• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان ایپیتاف گارنت | تیفانی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع |TIFani|
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 19
  • بازدیدها 577
  • کاربران تگ شده هیچ

|TIFani|

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
12/2/25
ارسالی‌ها
67
پسندها
320
امتیازها
1,023
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
ایپیتاف گارنت
نام نویسنده:
تیفانی
ژانر رمان:
معمایی، جنایی، عاشقانه، تراژدی
کد رمان: 5805
ناظر: GHOGHA GHOGHA


خلاصه:
جعبه‌ای که نباید گشوده می‌شد، باز شده‌است. میان تاریکی و نور، میان حقیقت‌های مدفون و دروغ‌های سرنوشت‌ساز، عشق و خ*یانت در هم تنیده‌اند. هیچ راهی برای فرار نیست! نه از گذشته، نه از احساسی که آرام و بی‌رحم، همچون سرنوشت، نزدیک می‌شود. وقتی بازی آغاز شود، مرز میان دوست و دشمن، عشق و انتقام، حقیقت و دروغ، محو خواهد شد.



ایپیتاف گارنت—مرثیه‌ای حک‌شده بر سنگی سرخ، قصیده‌ای برای عشقی که در زبانه‌های تقدیر سوخت. گارنت، گوهری که سرخی‌اش از خون و آتش زاده شده، گواهی بر پیمان‌هایی‌ست که یا به جاودانگی می‌رسند یا در غبار زمان محو می‌شوند. اینجا، حقیقت و دروغ، عشق و خ*یانت، سرنوشت و انتخاب در هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Mobina.yahyazade

مدیر بازنشسته‌ی کتاب و ادبیات
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
14/5/20
ارسالی‌ها
850
پسندها
3,891
امتیازها
17,773
مدال‌ها
13
سن
22
سطح
12
 
  • #2
795136_60e37fa2aa8f2b5b6992be8bb9684e4c (3).jpg
«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با رمان به لینک زیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Mobina.yahyazade

|TIFani|

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
12/2/25
ارسالی‌ها
67
پسندها
320
امتیازها
1,023
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
مقدمه:

هیچ رازی برای همیشه در تاریکی نمی‌ماند.
گذشته، حتی اگر فراموشش کنی، جایی در سایه‌ها منتظرت می‌ماند، قدم‌به‌قدم تعقیبت می‌کند، در خاطرات محو، در نشانه‌های گم‌شده، در سکوتی که معنایی تازه پیدا می‌کند. وقتی حقیقت، آرام و بی‌صدا، راهش را به میان تکه‌های پازل باز می‌کند، دیگر چیزی همان‌طور که به نظر می‌رسد، نخواهد بود. اما اگر بهای کشف حقیقت، سقوط باشد، آیا باز هم جرئت برداشتن آخرین پرده را خواهی داشت؟
 

|TIFani|

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
12/2/25
ارسالی‌ها
67
پسندها
320
امتیازها
1,023
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
نور کم‌جان مهتابی‌های بیمارستان، سایه‌ای محو روی دیوارهای سفید انداخته‌بود. بوی الکل و مواد ضدعفونی در هوا پیچیده بود و صدای کشیده‌شدن دمپایی‌های پرستاران در راهروهای باریک، سکوت سنگین فضا را می‌شکست. مهتاب از پنجره‌ی نیمه‌باز به درون می‌تابید و بر روی پوست رنگ‌پریده‌ی زن جوانی که روی تخت دراز کشیده‌بود، روشنایی سردی می‌پاشید.
پلک‌هایش سنگین بود، ذهنش سنگین‌تر. انگار در خواب عمیقی فرو رفته‌بود که حالا، بی‌اجازه، از آن بیرون کشیده شده‌بود. چشمانش آرام باز شد، اما چیزی در نگاهش شکسته‌بود، چیزی ناپایدار، چیزی که باید می‌بود، اما نبود. سقف سفید بیمارستان را دید، خطوط صاف و یکنواخت، نور مهتابی که مستقیم توی چشمش می‌زد. خواست تکان بخورد، اما بدنش سست بود. انگار در قالبی بیگانه گیر افتاده باشد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

|TIFani|

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
12/2/25
ارسالی‌ها
67
پسندها
320
امتیازها
1,023
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
ماهورا هنوز روی تخت نشسته‌بود، اما ذهنش درگیر چیزهایی بود که به خاطر نمی‌آورد. انگار در جهانی معلق افتاده باشد. میان چیزی که بوده و چیزی که حالا هست. دستش را آرام بلند کرد، نوک انگشتانش را روی پیشانی‌اش کشید، روی شقیقه‌ها، روی پوستش که هم آشنا بود و هم غریبه.
لیوان را روی کانتر کنار تختش گذاشت، اما دستش هم‌چنان کمی می‌لرزید. انگار هنوز مطمئن نبود که این دست، واقعاً دست خودش است.
زن پس از صدا زدن دکتر برای معاینه، همراهش از اتاق خارج شده‌بود و حالا دخترک در تنهایی با سؤالاتی بی‌جواب سروکله می‌زد.
کمی مانند دیوانه‌ها، اتاقی را متر کرده‌بود که سراسر بوی مواد ضدعفونی‌کننده می‌داد. شیشه‌ی پنجره سرد بود و او صورتش را به آن چسباند. مثل این که بخواهد تصویری از خود را در آن بیابد، اما هرچه بیشتر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

|TIFani|

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
12/2/25
ارسالی‌ها
67
پسندها
320
امتیازها
1,023
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
***
با نور ضعیف خورشید که از پنجره بیمارستان به اتاق تاریک و سرد می‌تابید، ماهورا چشمانش را به آرامی باز کرد. نور خاکستری صبحگاهی از پنجره بیمارستان به درون می‌تابید. صدای آرام تیک‌تاک ساعت روی دیوار، مثل پتکی روی ذهنش فرود می‌آمد. اتاق کوچک بیمارستان، همچنان بوی مواد ضدعفونی و سرما می‌دهد. هنوز چیزی درونش سردرگم بود، حس می‌کرد خالی از خاطره است، نه اینکه چیزی را به طور کامل فراموش کرده باشد، بلکه ذهنش مثل کتابی بود که چند صفحه‌ی میانی‌اش را از آن بیرون کشیده باشند، اما دقیقاً نمی‌دانست کدام صفحه‌ها.
از جایش بلند شد، بدنش هنوز کمی بی‌حس بود، اما دیگر خبری از ضعف شدید نبود. نگاهی به لباس بیمارستانی‌اش انداخت و دستی به گردنش کشید، رد نازک بخیه زیر پوستش حس می‌شد. آرام به سمت دکمه‌ی تماس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

|TIFani|

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
12/2/25
ارسالی‌ها
67
پسندها
320
امتیازها
1,023
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
- ماهورا... .
صدایش آرام بود، اما درونش چیزی شکست.
ماهورا چند لحظه به او نگاه کرد. دنبال چیزی در صورت پدرش می‌گشت، چیزی که شاید یادش نیاید اما احساس کند که بوده.
- باید از این‌جا برم، بابا.
پدرش نفس عمیقی کشید.
- هنوز حالت کاملاً خوب نیست، دخترم. نمی‌خوای کمی بیشتر استراحت کنی؟
ماهورا نگاهش را به دست‌های خودش دوخت که روی پتو مشت شده‌بودند.
- نه، باید برم.
- کجا؟
نگاهش را به سختی بالا آورد.
- اول بهشت‌زهرا... بعد خونه.
لحظه‌ای سکوت بین‌شان حاکم شد. چشم‌های پدرش تاریک شد، انگار چیزی را که سال‌ها درون خودش دفن کرده‌‌بود، حالا دوباره زنده شده باشد.
باشه، هر جوری که راحتی. گفتن اول دکتر باید ببینتت، اگر تایید کرد؛ مرخصی. اما بذار همراهت بیام بابا!
ماهورا آرام اما قاطعانه سر تکان داد.
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

|TIFani|

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
12/2/25
ارسالی‌ها
67
پسندها
320
امتیازها
1,023
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
نسیم سردی که در موهایش پیچید، یادآور هیچ‌چیز نبود. احساس غریبی که مثل سایه‌ای نامرئی دنبالش می‌آمد، هنوز رهایش نکرده‌بود.
راننده‌ی تاکسی، مردی میان‌سال با صورتی خسته و چشم‌هایی که زیر نور کم‌جان خورشید صبحگاهی برق می‌زدند، از آینه نگاهی به او انداخت.
- کجا می‌ری، خانم؟
نفس عمیقی کشید. انگشتانش را در هم قلاب کرد و برای چند ثانیه مکث کرد. شاید به این امید که ذهنش برای لحظه‌ای، جواب روشنی به او بدهد. اما چیزی درونش هنوز مثل صفحه‌ای سفید بود.
- بهشت‌زهرا، قطعه... .
مرد سری تکان داد و ماشین را به حرکت درآورد.
هوای سرد صبحگاهی از لای شیشه‌ی نیمه‌باز به داخل خزید، اما ماهورا خم شد، دستش را زیر چانه زد و چشم دوخت به خیابان‌هایی که انگار آشنا بودند و در عین حال، غریبه. شهر از پشت شیشه‌ی تاکسی،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

|TIFani|

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
12/2/25
ارسالی‌ها
67
پسندها
320
امتیازها
1,023
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
چند لحظه در کنار قبر مادرش ایستاد. هوا سرد و مرطوب بود و هر وزش باد که از لابه‌لای شاخه‌های درختان خشکیده می‌گذشت، مثل یک لمس ملایم بر صورتش می‌نشست. بوی خاک و برگ‌های خیس زمین، احساس غریبی از سکوت و انزوا را در دلش برمی‌انگیخت. انگار که هیچ‌چیز از این جهان به جز همین لحظه و همین فضا وجود نداشت. همه‌چیز ثابت و بی‌حرکت بود، انگار زمان در این نقطه از دنیا متوقف شده‌بود و او تنها شاهد بود. اینجا، در میان سردی و سکوت آرامگاه، گویی فقط او بود که از این مرز میان گذشته و حال عبور می‌کرد.
چشمانش را که باز کرد، لحظه‌ای دچار شوک شد. همه‌چیز به نظر آشنا می‌آمد، اما حسی جدید، متفاوت از قبل، در دلش موج می‌زد. درختان خشکیده با تنه‌های ترک‌خورده و شاخه‌های بریده، همان‌طور که همیشه بودند، در دمای سرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

|TIFani|

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
12/2/25
ارسالی‌ها
67
پسندها
320
امتیازها
1,023
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
قدم‌هایش را به سمت محلی که تاکسی انتظارش را می‌کشید، برداشت؛ اما هنوز سرش پایین بود و غرق در افکار درهمش، به اطراف توجهی نداشت. ذهنش مثل گردابی بی‌انتها، پر از سوالات بی‌جواب بود. هنوز در پیچ‌وخم همین فکرها سرگردان بود که با شنیدن نامش از دهان مردی، گویی برق گرفته باشد، ناگهان ایستاد و با وحشت سر برگرداند.
پدرش بود. همان هیبت آشنای گذشته، همان ابهتی که همیشه سایه‌اش را بر سرش حس کرده‌بود. در همان استایل چند ساعت پیش، کت‌وشلوار خوش‌دوختش هنوز مرتب و اتوکشیده به نظر می‌رسید، گویی طوفانی هم نمی‌توانست ظاهر همیشه موقرش را برهم بزند. اما این بار، چیزی در چهره‌اش بود که آزارش می‌داد؛ اضطرابی پنهان، همان نگرانی فروخورده‌ای که با همه‌ی تلاشش برای پنهان کردنش، به‌وضوح از چشم‌هایش سرک می‌کشید.
به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

عقب
بالا